جانباختگان جنبش چپ افغانستان

زنده یاد داکتر فیض احمد

زنده یاد داکتر نعمت

زنده یاد اشرف

زنده یاد اکرم یاری

زنده یاد داکتر اسد

یادنامه

یاد داکتر اسد در دل‌ بسیاری‌ از رفقایی‌ که‌ با او کار و زندگی‌ داشتند، بی‌گمان‌ نه‌ صرفاً به‌ مثابه‌ انقلابی‌ای‌ صدیق‌ بلکه‌ قبل‌ از همه‌ به مثابه‌ پدر و برادری‌ مهربان‌ زنده‌ خواهد ماند.

رفیقی‌ وقتی‌ جسد گلوله‌باران‌ شده‌ و آغشته‌ به‌ خون‌ داکتر اسد را دید، گفت‌:
«چند وقت‌ پیش‌ پدر و یگانه‌ برادرم‌ کشته‌ شدند، ولی‌ فقط‌ حالا با شهادت‌ داکتر اسد احساس‌ می‌کنم‌ عزیزترین‌ و بهترین‌ پدر و برادرم‌ را از دست‌ داده‌ام‌.»

رفیق اسد «احمدی» در سال ۱۳۲۴ در ولایت کنر بدنیا آمد و بعد از اتمام تحصیلاتش در رشته طب به حیث یک داکتر نجیب و مهربان در خدمت هموطنان نادارش قرار داشت.

داکتر اسد به‌ علت‌ شناخته‌ بودن‌ و نیز بمباران‌ شدن‌ زادگاهش‌، از اولین‌ رفقایی‌ بود که‌ به‌ پاکستان‌ آمد. هنوز چند هفته‌ای‌ نگذشته‌ بود که‌ به‌ اثر جاسوسی‌ بنیادگرایان‌ (آن روز‌ها سگ‌های‌ حزب‌ اسلامی‌ و غیره‌ نمی‌توانستند خود به‌ شکار انقلابیون‌ بپردازند) و توطئه‌گری‌‌های‌ سایر دشمنان‌ سازمان‌، او با چند رفیق‌ دیگر توسط‌ پلیس‌ پاکستان‌ دستگیر گردیدند. طی‌ یکی‌ از تحقیقات‌ که‌ از سوالات‌ احمقانه‌ و دیکته‌شده‌ گلبدینی‌ها حوصله‌اش‌ سر آمده‌ بود، با آواز‌ بلند و خشم‌آلود گفت‌:

«به‌ این‌ سگ‌های‌ اخوانی‌‌تان‌ بگویید و شما نیز بدانید که‌ ما هم‌ برضد وطنفروشان‌ پرچم‌ و خلق‌ مبارزه‌ می‌کنیم‌ و هم‌ گلبدین‌ وغیره‌ را دشمن‌ مردم‌ افغانستان‌ می‌شماریم‌. حالا ما این جا هستیم‌، چه‌ می‌خواهید؟»

چون‌ پلیس‌ مدرکی‌ در دست نداشت تا اتهام مبنی بر‌ این را که «داکتر اسد و رفقایش‌ به‌ منظور کشتن‌ رهبران‌ احزاب‌ اسلامی‌ به‌ پاکستان‌ آمده‌اند» ثابت‌ کند، چند ماه‌ بعد آنان‌ را آزاد ساخت‌.

سازمان‌ به‌ داکتر اسد اطلاع‌ داد که‌ رفقای‌ بیشتری‌ برای‌ رفتن‌ به‌ جبهات‌ وارد پاکستان‌ خواهند شد. او می‌دانست‌ که‌ وضع‌ مالی‌ سازمان‌ بد است‌ و علاوتاً با شعار «همه‌ چیز در خدمت‌ جبهات‌»، رفقا زندگی‌ در داخل‌ یا بخصوص‌ پاکستان‌ و ایران‌ را باید حتی‌الامکان‌ با اتکا به‌ خود پیش‌ برند. پس‌ با هر مشکلی‌ بود خانه‌ای‌ را به‌ کرایه‌ گرفت‌ که‌ در یک‌ اتاق آن‌ خانواده‌ هشت‌نفری‌ خودش‌ زندگی‌ می‌کرد و بقیه‌ در اختیار رفقا بود. پس‌ از مدتی‌ راهی‌ وجود نداشت‌ جز این که‌ خودش‌ به‌ طبابت‌ و خانمش‌ به‌ پرستاری‌ در منطقه‌ای مرزی در چترال بپردازند تا بتوانند زندگی‌ عده‌ای از رفقا‌ را روبراه‌ کنند. زن‌ زحمتکش و خوب‌ و دخترک‌ باهوش‌ و دوست‌داشتنی‌اش‌ وقف‌ خدمت‌ به‌ رفقا بودند. داکتر اسد با حداقل‌ مصرف‌ ماهانه‌ می‌ساخت‌ و قسمت‌ اعظم‌ معاش‌ خود و خانمش‌ را به‌ رفقا می‌فرستاد. حتی‌ مقدار ناچیز چهارمغز و توت‌ و ازین‌ قبیل‌ مواد را که‌ مردم‌ محل‌ برایش‌ می‌آوردند به‌ رفقا ارسال‌ می‌کرد. با آن‌ که‌ در مورد غیرحاضری‌ یا دیر رسیدن‌ به‌ سر کار سخت‌گیری‌ زیادی‌ وجود داشت‌، می‌کوشید لااقل‌ هر ماه‌ با پیمودن‌ نیم‌ روز رفت‌ و آمد، چند ساعتی‌ با رفقا باشد. او می‌گفت‌

«به‌ مجردی‌ که‌ بدانم‌ زندگی‌ ما به‌ نحوی‌ تأمین‌ می‌شود بلافاصله‌ از کار دست‌ می‌کشم‌. این قدر فاصله‌ داشتن‌ از رفقا در کشوری‌ بیگانه‌ برایم‌ بی‌نهایت‌ دشوار است‌. ضمناً در پشاور تعداد افغان‌ها و مشخصاً داکتران‌ روزافزون‌ است‌ و باید بین‌ آنان‌ کار کنم‌.»

رفیق‌ اسد همراه‌ با رفیق‌ داکتر صمددرانی‌ در پی‌ متشکل‌ ساختن‌ داکتران‌ وطندوست‌ افغانی‌ شدند تا صف‌ خود را از داکترانی‌ که‌ خود را به‌ بنیادگرایان‌ فروخته‌اند جدا کنند؛ به‌ خاطر دفاع‌ از حقوق‌ صنفی‌ خود دارای‌ اقتدار و وسیله‌ باشند، تا بهتر و مؤثرتر در جبهات‌ و بین‌ مهاجران‌ خدمت‌ بتوانند. او و داکتر درانی‌ علی‌الرغم‌ مشکلات‌ فراوان‌ و بخصوص‌ اخلال‌ و تهدیدهای‌ اخوان، موفق‌ شدند با گروهی‌ دیگر‌ «اتحادیه‌ داکتران‌ و پرسنل‌ طبی‌ افغانستان‌» را که‌ نخستین‌ اتحادیه‌ افغانی در پاکستان بود، برپایه‌ اساسنامه‌ای‌ دموکراتیک‌ بنا نهند. طبیعتاً از همان‌ آغاز، وجود موضعگیری‌‌ها و دیدگاه‌های‌ سیاسی‌ مختلف‌ در اتحادیه‌ اجتناب‌‌ناپذیر بود. و رفیق‌ داکتر اسد بی‌هراس‌ از اتهامات‌ و ارعاب‌، منحیث‌ یک‌ داکتر وابسته‌ به‌ سازمان‌ رهایی‌ نمی‌توانست‌ و نمی‌بایست‌ مقابل‌ نظرات‌ ارتجاعی‌ یا سازشکارانه‌، به‌ بهانه‌ «شناخته‌ نشدن‌» و مهر «شعله‌ای‌» و «سازمانی‌» نخوردن‌، خاموش‌ بنشیند. او هرگاهی‌ که‌ ایجاب‌ می‌کرد به‌ طرزی‌ قاطع‌ از نقطه‌ نظراتش‌ در مورد یک‌ اتحادیه‌ مترقی‌ صنفی‌، به‌ توضیح‌ و دفاع‌ برمی‌خاست‌. بعد‌ها بنابر اشتغال‌ فزاینده او و داکتر درانی‌ در امور سازمانی‌ و عوامل دیگر،‌ اتحادیه‌ از اهدافش‌ دور شده‌ و سرانجام‌ شهادت‌ هر دو رفیق‌ فرصت‌ مغتنمی‌ بود برای‌ عناصر معامله‌گر و مشکوک‌، تا اتحادیه‌ را قلب‌ ماهیت‌ دهند.

عشق‌ داکتر اسد به‌ رفقا کم‌نظیر بود. وقتی‌ پس‌ از آن که‌ در راه‌ سفر به‌ محل‌ کارش‌، سیلابی‌ مهیب‌، فرید اولین‌ و عزیزترین‌ پسرش‌ را در برابر چشمانش‌ با خود برد و او جهت خاکسپاری‌ به‌ فرزندش به پشاور برگشت و به‌ رفقایی‌ که‌ برایش تسلیت‌ می‌گفتند، اظهار داشت‌:

«او شش‌ ساله‌ بچه‌ام‌ بود و بسیار دوستش‌ داشتم‌ اما اگر به جای‌ او مثلاً یکی‌ از شماها را در پیش‌ چشمم‌ سیل‌ می‌برد چه‌ می‌کردم‌، چگونه‌ تحمل‌ می‌توانستم‌؟»

داکتر اسد، به‌ انقلابی‌ بار آمدن‌ خانواده‌اش‌ توجه‌ خاصی‌ داشت‌. به‌ اشکال‌ مختلف‌ سعی‌ می‌کرد تا فرزندانش‌ هرچه‌ محبت‌ و علاقمندی‌ کودکانه‌ است‌ نسبت‌ به‌ رفقا پیدا نمایند و آنان‌ را ماماها و کاکاهای‌ واقعی‌ شان‌ بدانند. زمانی که‌ خانواده‌اش‌ برای‌ همیشه‌ از وجود پرمهر وی‌ محروم‌ گشت‌، هرچند فرزندانش‌ همه‌ خردسال‌ بودند، با این حال‌ تأثیر تربیت‌ او بر آنان‌ نمودار بود.

به تاریخ ۱۰ جوزای ۱۳۶۲ (۳۱ می ۱۹۸۳) ساعت یک و سی بعد از ظهر او از کمپ مهاجرین بطرف منزلش روان بود که موتل حامل وی در منطقه «دیر» پاکستان مورد حمله سگان شکاری بنیادگرایان قرار گرفت. داکتر اسد این انقلابی پرولتری و سازمانی پاکباز درین حادثه تروریستی همراه با راننده و یک مهاجر مریض به شهادت رسید.

زنده یاد ماما حکیم

زنده یاد بصیرجان

زنده یاد داوود

یادنامه

در ماه ثور سال ۱۳۳۰ در خانواده‌ای که وجود پدر و مادر شان مایه افتخار سازمان ماست، طفلی بدنیا آمد که نامش را داوود گذاشتند. داوود دوران طفولیت را در دامان فامیل علم دوستش سپری کرد و در سال ۱۳۳۶ وارد مکتب ابتدائیه بی‌بی مهروی کابل گردید. وی از آوان طفولیت جدی، راستکار، امانتدار، شجاع و در دروس مکتب ذکی و کوشا بود.
او نه تنها به درس و تعلیم خود توجه داشت، بلکه برای اعضای کوچکتر فامیل نیز یک معلم و مربی خوبی به شمار می‌رفت.

شهید داوود سال ۱۳۴۲ وارد لیسه غازی شهر کابل شده و در سال ۱۳۴۸ از آن لیسه فارغ گردید. سال‌های یاد شده، اوج جنبش روشنفکری افغانستان بود. تحت تاثیر اندیشه‌های انقلابی و شخصیت‌های مبارز آن دوران، رفیق شهید به جریان «شعله جاوید» پیوست. تلاش او بخاطر تهیه‌ آثار مارکسیستی و بالا بردن آگاهی خود و اعضای خانواده و رفقای اطرافش، نمونه بود.

شرکت فعال در تظاهرات روشنفکری، احساسات و طرز تفکرش را دگرگون ساخت. از آن زمان به بعد آگاهی و خصال انقلابی رفیق شهید همه را تحت تاثیر قرار می‌داد. برخوردش به مسایل و پدیده‌های اطراف، سیاسی و در موضع دفاع از جریان شعله جاوید بود. در عرصه سیاست نووارد ولی طرز تفکر و آینده نگری‌اش چون رهبران باتجربه حیرت‌انگیز بود.

او که با جهانبینی علمی و بینش طبقاتی پرولتاریا مسلح شده بود، لحظه‌ای آرام نگرفت و سکوت و خاموشی و بی‌تحرکی را خیانت به امر پرولتاریا می‌دانست. دفاع از مارکسیزم و مبارزه علیه رویزیونیزم و نوکران روس در صدر کارهای آن دوران قرار داشت. او اوضاع را به درستی تشخیص و با دوراندیشی حلقه‌ی اساسی را که همانا مبارزه ایدئولوژیک‌ـ سیاسی علیه خلقی‌ها و پرچمی‌های میهنفروش بود، محکم بدست گرفت و در زدودن نظرات خاینانه و مزدورمنشانه‌ی آنان که زیر نام مارکسیزم برآمد داشتند، قدعلم کرد. داوود کار پیوند با جنبش چپ و تلاش برای سیاسی ساختن محیط خانواده، محل زندگی و مکتب را آغاز نمود. جلسات بحث و مطالعه را جهت ارتقای آگاهی دیگران سازمان داد. کوشش وی این بود تا رفقای محل صاحب کرکتر و خصال انقلابی گردند. مبارزه علیه آلودگی‌های اجتماعی و دور نگهداشتن رفقا از آن محیط برایش ارزش بسیار داشت. به این دلایل بود که گروپی از شعله‌ای‌ها را به دور خویش بسیج توانسته بود.

جهت تندرستی و رشد شخصیت انقلابی رفقا و هکذا جلب روشنفکران به دور این حلقه دست به ایجاد تیم‌های ورزشی برای جوانان و نوجوانان محل زد و عده زیادی را دور این تیم گرد آورد. شهید داوود چنان مصروف شد که به ندرت در انظار دیده می‌شد. رفقا و آشنایانش وی را دوست داشتند و او نیز به همه احترام می‌گذاشت. از غرور و تکبر نشانی در وجودش دیده نمی‌شد. زندگی ساده و اراده محکمش در مبارزه، وصف ناپذیر بود.

با کسانی که تمایل به خلق و پرچم داشتند با حوصله‌مندی بحث می‌کرد و عواقب و خطرناک بودن نظرات آنان را برای جنبش انقلابی کشور روشن می‌ساخت. دشمن آشتی‌ناپذیر سردمداران این جریان بغایت ضد انقلابی و ضد مردمی بود.

رفیق داوود در سال ۱۳۴۹ وارد اکادمی پلیس گردید. خاطره شمولیتش در اکادمی پلیس جالب است. با یک تن از دوستانش در امتحان کانکور اکادمی پلیس اشتراک کرد تا او را حین امتحان کمک کند و برای خودش تجربه‌ای باشد جهت آمادگی و شمولیت در پوهنتون کابل. در نتیجه، برخلاف خواسته‌ خودش در کانکور اکادمی پلیس نمره بلند گرفت و دوستش ناکام شد. او حاضر نبود که در اکادمی پلیس تحصیل نماید و می‌گفت:

«پلیس و ارتش جزء متشکله دولت اند و وسیله‌ایست جهت سرکوب مردم و جنبش‌های مترقی»

درین زمینه بحث‌های زیادی صورت گرفت تا بالاخره رفیقی او را با این استدلال که می‌توان در بین دشمن نفوذ کرد و از آن طریق خدماتی برای جنبش انقلابی انجام داد، متقاعد ساخت تا اکادمی پلیس را بخواند. او این دلیل را پذیرفت و با موفقیت اکادمی پلیس را به اتمام رسانید. تا زمانی که در اکادمی پلیس بود هرگز ارتباطش با جنبش انقلابی قطع نگردید. در اختیار کردن دو زندگی (علنی و مخفی) و تلفیق خود با شرایط جدید، هوشیارانه عمل می‌کرد.

با آشکار شدن اختلافات بین رهبران شعله‌ جاوید و سازمان جوانان مترقی موضع بیطرفانه گرفت و با جدیت به مطالعه پرداخت. انتشار «با طرد اپورتونیزم…» و ایجاد «گروه انقلابی…» او را تحت تاثیر قرار داد و با تعهد انقلابی به عضویت «گروه انقلابی خلق‌های افغانستان» درآمد که تا پایان زندگی به آن وفادار ماند.

انشعابات بعدی هیچگونه تزلزلی در وی نسبت به رفقا و خط مشی سیاسی آن بوجود نیاورد. با متانت و قاطعیت در دفاع از خط مشی سیاسی – تئوریک سازمان در برابر افکار و احساسات بچگانه‌ی ‌چند روشنفکر از دماغ فیل افتاده برآمد و مشغولیتش را بیشتر وظایف محوله‌اش تشکیل می‌داد. سازش و مصالحه در اصول را خیانت به امر سازمان می‌دانست. سرسختی‌اش در مسایل اصولی به حدی بود که با برادر مبارز و انقلابی‌اش (سهراب) گذشت نکرد و همیش از او انتقاد می‌کرد تا نظرات اشتباه‌آمیزش را در مورد جنبش چپ و سیاست‌های عملی دیگر اصلاح کند. چنانچه اختلاف با او تا آخر زندگی‌اش ادامه داشت و هرگز به وحدت نرسیدند.

رفیق داوود همان گونه که با نوکران روسی آشتی‌ناپذیر بود، اخوان را نیز از دشمنان خطرناک مردم و وطن ما تشخیص نموده، در افشای چهره اصلی آنان می‌کوشید و مبارزه علیه شان را همردیف با مبارزه بخاطر رسیدن به آزادی و دموکراسی می‌دانست.

کودتای ننگین هفت ثور وظایف انقلابیون را سنگینتر ساخت. مبارزه علیه نوکران روس نسبت به دوره‌های قبل از کودتا شکل پیچیده‌ای به خود گرفت. دقت در امر مخفی‌کاری و پیشبرد کارها از جمله تامین ارتباطات، کار کمیته‌ای، آموزش، چاپ و نشر، پخش شبنامه و غیره اهمیت حیاتی داشت. رفیق داوود با وجود کار علنی در وزارت داخله و اکادمی پلیس، به تمام این وظایف با شور و شوق انقلابی رسیدگی می‌کرد. کار مشترک با او به انسان نیرو و جرات می‌بخشید. واقعه کوچکی بخاطرم هست که بیانگر جسارت و احساس مسئولیت رفیق می‌باشد:

شام ۵ ثور ۱۳۵۸ در کنار سایر رفقا بخاطر پخش شبنامه موظف گردیدیم. زمان و جای پخش شبنامه از قبل نقشه شده بود. با رفیق شهید وارد محل شدیم و به وقت معین شروع به پخش شبنامه نمودیم. در آن شب تردد خلقی‌ها زیاد بود و ما نتوانستیم همه اوراق شبنامه را تا ختم وقت معینه پخش نماییم. به ما گفته شده بود که اگر تمام اوراق به وقت معین پخش نشد همه را در جایی که جلب توجه کند گذاشته و به سرعت از محل دور شویم. باید طبق برنامه عمل می‌کردیم و اما رفیق داوود رو به من کرد و گفت:

«« بهتر است خود را از این محل دور سازیم و شبنامه را در محل نزدیکتر پخش کنیم. حیف است که شبنامه پخش نشود و بدست مردم نرسد. اگر آن را در جایی بگذاریم به احتمال زیاد به دست دشمن خواهد رسید که در آن صورت آن را از بین می‌برند و کار نیمه تمام باقی می‌ماند.

با عجله به راه افتادیم و با وجود این که خلقی‌ها متوجه پخش شبنامه در آن شب گردیده بودند، تمام اوراق را در محل دیگری پخش و به سرعت از آن جا دور شدیم. دقت و جرات در پخش شبنامه را در آن شب از رفیق داوود آموختم.

شهید داوود از آغاز تا زمان دستگیری در طرح و پلان نظامی قیام بالاحصار شرکت فعال داشت. او با نظامیان رابطه برقرار کرده ارتباط شان را با گروه رهبری «جبهه مبارزین مجاهد افغانستان» تامین می‌کرد. در عملی شدن قیام، بنابر دستور سازمان فعالانه سهم گرفت. وظیفه مشخص خودش این بود تا با رهبران اهل تشیع که در افشار کابل (نزدیک اکادمی پلیس) زندگی داشتند کار قیام را همآهنگ سازد و در روز قیام خلقی‌ها و پرچمی‌ها را نابود کرده، دیپوی اسلحه را متصرف شوند. قبل از این که مردم دست به قیام بزنند، خیانتی از درون شورای رهبری جبهه صورت گرفت و رفیق داوود صبح روز قیام به چنگ دشمن افتاد.

داوود را با سایر رفقای شهید چون رفیق فیض احمد، رفیق محسن و دیگران به اگسای صدارت انتقال دادند. رفقایی که جریان را از نزدیک شاهد بودند می‌گویند اسد‌اله سروری رییس اگسا با جمعی از مشاورین روسی چون گرگان گرسنه به آن جا ریختند تا رفیق داوود را به اعتراف واداشته و اسرار سازمانش را از وی بگیرند. داوود که به خود، سازمان و خلقش اعتماد داشت، تسلیم شدن در برابر دشمن را مترادف با خیانت به امر انقلاب می‌دانست. دشمن به شکل حیوانی مو و پوست صورتش را با چنگ و دندان کند ولی شهید داوود با لبخند ظفرمندانه و قامت ایستاده شکنجه‌گران را خوار و زبون ساخت و هرگز تسلیم نشد. شکنجه آن قدر ادامه یافت که دشمن از خشم به خود می‌پیچید و عجله داشت تا به سرعت از وی اعتراف گرفته و دست به کار شوند.

دشمن‌ که‌ دریافته‌ بود با محسن‌ دیگری‌ روبروست‌ و شکنجه‌ کاری‌ را از پیش‌ نمی‌برد، تن‌ پاره‌ پاره‌ی‌ او را به تاریخ ۱۰ سنبله ۱۳۵۸ به‌ دلگی‌ اعدام‌ سپرد. بدینترتیب‌ رفیق‌ داوود خونش‌ را نثار کرد تا به‌ سهم‌ خود تداوم‌ حیات‌ و رزم‌ سازمانش‌ را تضمین‌ کند.

سازمان ما خاطرات شهید داوود را گرامی می‌دارد و با سوگند وفاداری به آرمان پاک و انسانی آن رفیق ارجمند و سایر شهدای به خون خفته‌ سازمان تجدید پیمان می‌کند که راه شان را استوارانه ادامه داده و نگذارد که جنایتکاران و خاینان به وطن و مردم، به اهداف غیرانسانی شان در افغانستان نایل آیند.

شایسته‌ترین خدمت به آرمان شهدا و بهترین یادبود از آنان این خواهد بود تا رفقای سازمان با وحدت مستحکم و با احساس مسئولیت سازمانی به وظایف خود در رشد سازمان رسیدگی نمایند تا این که دشمنان را در پیکارهای آینده خوار و خوارتر سازند.

خاطراتی از رفیق داوود

زندگی شفاف رفیق داوود جه «معنا و اعتبار عظیمی» داشت!

در یکی‌ از جلسات‌ که‌ هنوز دو رفیق‌ دیگر نیامده‌ بودند، من‌ و رفیق‌ داوود تنها ماندیم‌ و او با استفاده‌ از فرصت‌ راجع‌ به‌ نشریاتی‌ از چریک‌های‌ فدایی‌ ایران‌ که‌ تازه‌ خوانده‌ بود حرف‌ می‌زد:

«با سیاست‌ عمومی‌ چریک‌ها نمی‌توان‌ موافق‌ بود اما قهرمانی‌های‌ اینان‌ بدون‌ شک‌ با شکوه‌ و ستودنی‌ است‌. اینان‌ با چنان‌ جسارت‌ و دلاوری‌ در برابر شکنجه‌ و اعدام‌ محمد رضا شاه‌ می‌ایستند که‌ نمونه‌ مرگ‌ شان‌ واقعاً به صورت‌ خواستنی‌ترین‌ و زیباترین‌ مرگ‌ها جلوه‌ می‌کند. مخصوصاً هر وقت‌ کاست‌ احمد خرم‌آبادی‌ را می‌شنوم‌ دچار هیجان‌ می‌شوم‌ و فکر می‌کنم‌ که‌ شهادت‌ پرافتخار او و امثالش‌ به‌ زندگی‌ آدم‌ چه‌ معنا و اعتبار عظیمی‌ می‌بخشد.»

این‌ بازتاب‌ صداقت‌ و ایمان‌ انقلابی‌ رفیقی‌ است‌ که‌ غیر از حماسه‌ جان باختنش‌ در زیر شکنجه‌ نوکران‌ سوسیال‌ امپریالیزم‌، زندگی‌ شفاف‌ خودش‌ هم‌ چه‌ «معنا و اعتبار عظیمی‌» داشت.‌

.او در دوران‌ مکتب‌ به‌ مثابه‌ جوانی‌ پرشور و جستجوگر نمی‌توانست‌ در برابر ستم‌ها و بی‌عدالتی‌‌های‌ حاکم‌ در جامعه‌ و در برابر جریان‌های‌ سیاسی‌ آن‌ زمان‌ حساس‌ نباشد. همانند بسیاری‌ دیگر از جوانان‌ همسن‌ و سالش‌، قبل‌ از آن که‌ از لحاظ‌ سیاسی‌ به‌ درک‌ کافی‌ از اختلاف‌ بین‌ جریان‌ دموکراتیک‌ نوین‌ و حزب‌ پرچم‌ و خلق‌ رسیده‌ باشد، شخصیت‌ متظاهر، سبک‌ و غیرجدی‌ پرچمی‌ها و خلقی‌ها، وی را از حزب‌ آنان‌ متنفر ساخته‌ بود. در مقابل‌ سخت‌ تحت‌ تأثیر شخصیت‌‌های‌ انقلابی‌ جریان‌ شعله‌ جاوید قرار داده‌ و مشتاقانه‌ به‌ هواداری‌ از آن‌ برخاست‌. او به‌ خاطر کسب‌ آگاهی،‌ و بهتر و مؤثرتر به‌ مبارزه‌ علیه‌ دشمن‌ رفتن‌، با اتکأ به خود و با احساس‌ مسئولیت‌ کم‌نظیری‌ کتاب‌ می‌خواند.

آن‌ زمان‌ که‌ روشنفکران‌ در مضیقه‌ مواد انقلابی‌ بسر می‌بردند و وسایل‌ چاپ‌ و نشر در دسترس‌ نبود، رفیق‌ داوود توانست‌ با سازمان‌ دادن‌ عده‌ای‌ از دوستان‌ سیاسی‌اش‌ نشریات‌ مارکسیستی‌ زیادی‌ را دست‌نویس‌ کرده‌ و آن‌ها را در اختیار دیگران‌ قرار دهد. همچنان‌ به‌ ابتکار خود با وجود تنگدستی‌، توانست‌ کتابخانه‌ کوچکی‌ بسازد و دوستان‌ و آشنایانش‌ را به‌ استفاده‌ از آن‌ تشویق‌ کند.

او با اعتقاد محکم‌ بر این که‌ اگر اندیشه‌های‌ انقلابی‌ در میان‌ توده‌ها رسوخ‌ یابد به‌ نیروی‌ عظیم‌ مادی‌ بدل‌ می‌شوند، به شدت‌ تلاش‌ می‌کرد تا تعداد هرچه‌ بیشتری‌ از روشنفکران‌ را به‌ سوی‌ سیاست‌ انقلابی‌ بکشاند. او با پشتکار فراوان‌ موفق‌ شد در محیط‌ خانواده‌، مکتب‌، کوچه‌ و روستا‌هایی‌ که‌ رفت‌ و آمد داشت‌، جوانان‌ زیادی‌ را متمایل‌ به‌ ‌شعله جاوید سازد.

فعالیت‌های‌ سیاسی‌ رفیق‌ داوود از چنان‌ نظم‌ و نسق‌ خوبی‌ برخوردار بود که‌ گویی‌ سال‌ها کار تشکیلاتی‌ کرده‌ است‌. روشنفکرانی‌ که‌ به دور وی‌ جمع‌ بودند خود را در محیط‌ گرم‌ و سرشار از رفاقت‌ و تعهد عمیق‌ سیاسی‌ می‌دیدند و با شور و شوق‌ زایدالوصفی‌ به‌ مطالعه‌، بحث‌ و جلب‌ و جذب‌ می‌پرداختند.

او که‌ سیستماتیک‌، بدون‌ هدر دادن‌ ساعتی‌ و با ولع‌ مطالعه‌ می‌کرد توانست‌ در مدت‌ کوتاهی‌ به‌ سطح‌ دانش‌ انقلابی‌ بالایی‌ دست‌ یابد. و درین‌ زمینه‌ هم‌ تجاربش‌ را با دقت‌ و حوصله‌ به‌ دیگران‌ انتقال‌ می‌داد تا آنان‌ را از توهم‌ مشکل‌ بودن‌ دسترسی‌ به‌ گنجینه‌ مارکسیزم‌ بدر آرد. او به‌ منظور تجربه‌ اندوزی‌ و برای‌ آن که‌ مشوقی‌ برای‌ رفقا و دوستانش‌ باشد، سعی‌ می‌کرد از شرکت‌ در هیچ‌ تظاهرات‌ شعله‌ای‌ باز نماند. علیه‌ افکار رویزیونیستی‌ خاینان‌ خلق‌ و پرچم‌ در هر جایی‌ که‌ ایجاب‌ می‌کرد با حرارت‌ موضع‌ گرفته‌ و به‌ دفاع‌ از مارکسیزم‌ ـ لنینیزم‌ ـ اندیشه‌ مائوتسه‌دون‌ می‌ایستاد.

روزی‌ با چند پرچمی‌ مشهور تا نصف‌ شب‌ به‌ مشاجره‌ داغی‌ پرداخت‌ که‌ چون‌ آنان‌ در برابر استدلال‌ وی‌ چنته‌ی‌ خود را خالی‌ یافتند، در همان‌ وقت‌ شب‌ رفتند و چهار تن‌ از به‌ اصطلاح‌ کادرهای‌ برجسته‌تر خود را آوردند تا عجز خود را تلافی نمایند. بحث‌ تا صبح‌ دوام‌ کرد ولی‌ رویزیونیست‌‌ها با احساس‌ درماندگی‌ بیشتر در برابر رفیق‌، خانه‌ را ترک‌ گفتند.

از غرور، خودخواهی‌ و فضل‌فروشی‌ اثری‌ در او دیده‌ نمی‌شد. همه‌ رفقا و دوستان‌ نزدیکش‌ را به‌ ساده‌ زندگی‌ کردن‌ تشویق‌ می‌کرد و در این مورد خودش‌ به‌ راستی‌ نمونه‌ای‌ درخشان‌ بود. در مبارزه‌ با تجمل‌پرستی‌ و رسوم‌ خرافی‌ با بوی‌ گند فئودالی‌ و خرده‌بورژوایی‌، چه‌ در خانواده‌ و چه‌ در خارج‌ از آن‌ هرگز انعطاف‌ نمی‌شناخت. هیچ‌ بهانه‌ای‌ را برای‌ توجیه‌ طرز تفکر یا عمل‌ ناشی‌ از آن گونه‌ جهالت‌‌ها و عقب‌ماندگی‌های‌ دردناک‌ و مسخره‌ نمی‌پذیرفت. از رفقا هم موکداً می‌خواست‌ با هیچ‌ نشانی‌ از افکار و عادات‌ ارتجاعی‌ در چهارچوب‌ محدود خانواده‌ و اقارب‌ نسازند تا بتوانند در سطح‌ وسیع‌تر در کل‌ جامعه‌ جنگاور خوب‌ ضد فرهنگ‌ امپریالیستی‌ و فئودالی‌ و ما قبل‌ آن‌ به شمار روند.

داوود همیشه‌ مدافع‌ اصولی‌ و استوار مشی‌ سازمان‌ بود. هنگامی‌ که‌ اولین‌ انشعاب‌ در گروه‌ در حال‌ تکوین‌ بود، تأثر شدیدی‌ او را فرا گرفته‌ بود در حدی‌ که‌ یکی‌ دوبار در جلسات‌ نیز حاضر نشد. ولی‌ سرانجام‌ تصمیم‌ گرفت‌ از بلاتکلیفی‌ بدر آمده‌، قضایا را هرچه‌ باشد برای‌ خود روشن‌ نموده‌ و موضعی‌ قاطع‌ اتخاذ کند. او که‌ مدام‌ از روشنفکران‌ دورو و محیل‌ نفرتش‌ را بیان‌ می‌داشت‌ و شهامت‌ و صراحت‌ را جزء لاینفک‌ خصوصیت‌ یک‌ انقلابی‌ می‌دانست‌، برای‌ رفیق‌ مسئولش‌ پیامی‌ گذاشت‌ به‌ این‌ مضمون:‌

«از آن چه‌ می‌شنوم‌ بسیار متأثر و ناآرامم‌. علاقمندی‌ و احترامم‌ به‌ رفقا بیکران‌ است‌. لیکن‌ نمی‌خواهم‌ با حرکت‌ از احساسات‌ و عواطفم‌ موضع‌گیری‌ کنم‌. می‌کوشم‌ با تحقیق‌ و دیدن‌ آنانی‌ که‌ بنای‌ مخالفت‌ را سر داده‌اند به‌ حقایق‌ پی‌برم‌. بناءً تا مدتی‌ نامعلوم‌ در جلسات‌ نخواهم‌ آمد و بخاطر توضیح‌ خواستن‌ در مورد نکاتی‌ و نیز اعلام‌ نتیجه‌گیری‌ام‌ ممکن‌ خودم‌ گاهگاهی‌ تماس‌ بگیرم.»‌

دو سه‌ ماه‌ بعد که‌ مجدداً با آن‌ رفیق‌ دید در حالی که‌ می‌خندید گفت:‌

«به‌ اصطلاح‌ تحقیق‌ من‌ خلاف‌ انتظار بسیار زود تکمیل‌ شد. تصور می‌کردم‌ کسانی‌ که‌ به خود اجازه‌ می‌دهند با آن همه‌ طمطراق‌ سازمان‌ را متهم‌ به‌ اکونومیزم‌ و اخلاقیات‌ ایده‌آلیستی‌ سازند، خود باید افرادی‌ جدی‌ و در سطح‌ بالایی‌ باشند ولی‌ واقعیت‌ این طور نبود. من‌ اگر صاحب‌ تجربه‌ می‌بودم‌ باید از همان‌ اول‌ درک‌ می‌کردم‌ که‌ این‌ هیاهو و ادعاها واقعاً جز توفانی‌ در پیاله‌ نیست.»‌

سپس‌ خواست‌ تا هرچه‌ زودتر با رفقای‌ دیگر ببیند. وقتی‌ در جلسه‌، رفقا از دیدش‌ به‌ مسئله‌ انشعاب‌ ستایش‌ کردند، رفیق‌ داوود قاطعانه‌ گفت:‌

«نه‌ رفقا، من‌ در برخوردم‌ یک نوع‌ ضعف‌ یا بی‌تجربگی‌ را هم‌ می‌بینم‌، ما اگر بحد کافی‌ دراک‌ باشیم‌ و کاه‌ را کوه‌ نبینیم‌ در این گونه‌ موارد فوری‌ می‌توانیم‌ به‌ واقعیت‌ برسیم‌. در به‌ اصطلاح‌ موضع‌ تحقیقی‌ اتخاذ کردن‌ رگه‌‌هایی‌ از قیافه‌گیری‌ و افاده‌فروشی‌ روشنفکرانه‌ هم‌ نهفته‌ است‌ که‌ نباید آن‌ را نادیده‌ انگاشت.»‌

بعد با اشاره‌ به‌ رفیقی‌ حاضر در جلسه‌ و چند رفیق‌ دیگر مسئله‌ را بیشتر توضیح‌ داد که‌ برای‌ همه‌ تازه‌ و آموزنده‌ بود. با همین‌ برخورد به‌ خود و جمعبندی‌ تجاربش‌ بود که‌ در دومین‌ انشعاب‌ که‌ سختتر و پیچیده‌تر از انشعاب‌ نخستین‌ بشمار می‌رفت‌، بدون‌ لحظه‌ای‌ تردید جانب‌ سازمان‌ را گرفت.‌

او با آن که‌ وظایف‌ حساسی‌ در دستگاه‌ حاکم‌ داشت‌، کارهایش‌ را طوری‌ تنظیم‌ می‌کرد که‌ نه‌ پیشرفت امور سازمانی‌اش‌ کند شود و نه‌ سوءظن‌ دولت‌ را برانگیزد. برای‌ او موقعیت‌ رسمی‌ پشیزی‌ ارزش‌ نداشت‌ مگر این که‌ مصلحت‌ و سود سازمان‌ در آن‌ مضمر می‌بود. در دوره‌ استبداد داوودی‌، دو رفیق‌ طی‌ درگیری‌ با پلیس‌ دستگیر شدند و قضیه‌ صورتی‌ سیاسی‌ و جدی‌ به خود اختیار کرد. به‌ داوود اطلاع‌ داده‌ شد تا هر چه‌ زودتر برای‌ رهایی‌ آن‌ دو یا لااقل‌ سیاسی‌ نشدن‌ موضوع‌ اقدام‌ کند. منتها ریسک‌ افشاء شدن‌ خودش‌ هم‌ هست‌ که‌ باید متوجه‌ باشد. اما رفیق‌ در مقابل‌ گفته‌ بود:

«اگر خواست‌ سازمان‌ مطرح‌ نباشد، این‌ لباس‌ پلیس‌ را یک‌ روز هم‌ نمی‌خواهم‌ بپوشم‌. کوشش‌ می‌کنم‌ توسط‌ دوستانی‌ مطمئن‌ دو رفیق‌ را نجات‌ دهم‌ و اگر نشد و دخالت‌ مستقیم‌ خودم‌ را ایجاب‌ می‌کرد درآن صورت‌ مثلی که‌ وقت‌ وداع‌ با این‌ لباس‌ هم‌ فرا رسیده!»‌

قضیه‌ آن‌ دو رفیق‌ حل‌ شد لیکن‌ رفیق‌ داوود برای‌ چندمین‌ بار ثابت‌ ساخت‌ که‌ علاقمندی‌ شخصی‌ به‌ مقام‌، موقعیت‌، امکانات‌ و کوچکترین‌ سستی‌ در پشت‌ پا زدن‌ به‌ آن‌ها در راه‌ منافع‌ سازمان‌ را برای‌ خود و هر انقلابی‌، ننگ‌ و خفتی‌ نابخشودنی‌ می‌داند.

در اوایل‌ سال‌ ۵۸ که‌ سازمان‌ در وحدت‌ با چند سازمان‌ دیگر طرح‌ قیامی‌ مسلحانه‌ را ریخت‌، مصروفیت‌ رفیق‌ بیشتر از پیش‌ گردید. هم‌ باید روی‌ نقشه‌ قیام‌ کار می‌کرد و هم‌ به‌ نمایندگی‌ از سازمان‌ به‌ دید و وادید با متحدان‌ می‌پرداخت‌. با این وصف‌ او دیگر استاد شده‌ بود که‌ در عین حالی‌ که‌ به‌ کلیه‌ مسئولیت‌هایش‌ برسد، چشم‌ جاسوسان‌ را به‌ خود معطوف‌ نسازد.

دولت‌ کودتا تا روز قیام‌ نیز نتوانسته‌ بود بوی‌ برد که‌ یکی‌ از افسران‌ دستگاه‌ پلیس‌اش‌ برای‌ سرنگونی‌ آن‌ کار می‌کند.

ولی‌ قیام‌ به‌ خون‌ نشست‌ و عده‌ای‌ از رهبرانش‌ منجمله‌ رفیق‌ داوود به‌ اثر خیانت‌ به‌ دام‌ افتادند و بلافاصله‌ زیر شکنجه‌‌های‌ دژخیمان‌ خلقی‌ قرار گرفتند. هنوز دو هفته‌ای‌ سپری‌ نشده‌ بود که‌ در شکنجه‌گاه‌ صدارت‌ امکان‌ فرار برای‌ صرفاً یک‌ نفر پیدا شد. رفیقی‌ که‌ امکان‌ را بدست‌ آورده‌ بود از داوود خواست‌ تا از آن‌ استفاده‌ کند. اما رفیق‌ داوود این‌ انقلابی‌ پرولتری‌ که‌ نه‌ شکست‌ قیام‌ خردش‌ کرده‌ بود، نه‌ امیدش‌ به‌ سازمان‌ خدشه‌ای‌ برداشته‌ بود و با وصف‌ درد شکست‌ و شکنجه‌ به‌ هیچوجه‌ دنیا‌ را به‌ آخر رسیده‌ فکر نمی‌کرد، به‌ آن‌ رفیق‌ فهماند که‌ از امکان‌ مذکور کسی‌ باید استفاده‌ کند که‌ وجودش‌ برای‌ سازمان‌ از همه‌ مهمتر است‌ و بعد بی‌درنگ‌ به‌ رفیق‌ داکتر فیض‌ احمد پیشنهاد کرد تا هر طوری‌ شده‌ آن‌ شانس‌ را بیآزماید. بدین گونه‌ چنان که‌ می‌دانیم‌ رفیق‌ احمد توانست‌ از چنگ‌ دشمن‌ برهد. هرچند پس‌ از فرار وی‌، رفقا زنجیرپیچ‌ گردیده‌ و شکنجه‌ بر آنان‌ شدید شد ولی‌ دشمن‌ نمی‌دانست‌ که‌ با آن‌ فرار موفقانه‌، داوود و سایر رفقا چقدر دلشاد شده‌، نیرو گرفته‌ و رزمنده‌تر از پیش‌ توانایی‌ روبرو شدن‌ با هرگونه‌ مرگی‌ را داشتند.

رفیق‌ داوود با سندی‌ مربوط‌ به‌ قیام‌ و‌ کلیدی‌ دستگیر شده‌ بود که‌ عین‌ آن‌ نزد رفیق‌ احمد هم‌ موجود بود بناءً دشمن‌ حدس‌ زد که‌ غیر از داکتر فیض‌احمد، فردی‌ که‌ باید دارای‌ بیشترین‌ اطلاعات‌ باشد داوود است‌. ازینرو شکنجه‌ بر داوود قهرمان‌ حد نمی‌شناخت‌ تا او را به‌ اعترافی‌ وادارد. با افشأ شدن‌ اطلاعاتی‌ که‌ داوود از سازمان‌ و قیام‌ داشت‌، ضربات‌ جبران‌ ناپذیری‌ به‌ سازمان‌ وارد می‌آمد. او تشکیلات‌ و روابط‌ نظامی‌ سازمان‌ را در کابل‌ و ولایات‌ می‌شناخت‌؛ با تعداد زیادی‌ از مسئولان‌ دیگر قیام‌ که‌ دستگیرنشده‌ بودند آشنایی‌ داشت‌؛ کار بخش‌ قابل‌ توجهی‌ از تشکیلات‌ و سازمان‌ در دستش‌ بود؛ یکی‌ از جاهای‌ چاپ‌ و نشر سازمان‌ را اداره‌ می‌کرد؛ می‌دانست‌ که‌ رفیق‌ احمد احتمالاً در کدام‌ خانه‌‌ها خواهد بود و… ولی‌ او با اعتقاد به این که‌ انسان‌ یک‌ روز به‌ دنیا می‌آید و یک‌ روز هم‌ می‌میرد و برای‌ مبارز انقلابی‌ اساسی‌ اینست‌ که‌ هیچگاه‌ نگذارد مرگ‌ سبکی‌ به‌ سراغش‌ آید و فقط مقاومت تا به آخر‌ یا تسلیم‌ در برابر دشمن‌ است‌ که‌ وفاداری‌ فرد را به‌ انقلاب‌ و سازمانش‌ تعیین‌ می‌کند‌ شکنجه‌‌ها و تهدید به‌ مرگ‌ دشمن‌ را به‌ تحقیر گرفت‌ و با گذشتن‌ از جانش‌ نگذاشت‌ کوچکترین‌ رازی‌ از سینه‌ی‌ پر رازش‌ برون‌ افتد.

زنده یاد ابراهیم‌

یادنامه

ابراهیم‌ در سال‌ ۱۳۳۳ در جبل‌السراج‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود. در ۱۳۵۲ از لیسه‌ نادریه‌ فارغ‌ و شامل‌ پوهنحی‌ پولیتخنیک‌ شد.
اعتلای‌ جنبش‌ چپ‌ در سال‌های‌ ۱۳۴۹ بر اغلب‌ روشنفکران‌ کشور ما اثر گذاشت‌. ابراهیم‌ و تعدادی‌ از دوستان‌ محله‌ای‌ که‌ در آن‌ زندگی‌ داشتند نیز متأثر از همین‌ جنبش‌ به‌ اندیشه‌های‌ انقلابی‌ گراییده‌ و جمع‌ همفکر و صمیمی‌ خود را تشکیل‌ دادند.
تیم‌ فوتبالی‌ که‌ توسط‌ یکی‌ از نزدیکترین‌ دوستانش‌ رفیق‌ شهید داوود بوجود آمده‌ بود وسیله‌ خوبی‌ شد جهت‌ جلب‌ هرچه‌ بیشتر روشنفکران‌ به‌ مبارزه‌ علیه‌ دولت‌ نامنهاد و ارتجاعی‌ خلق‌ و پرچم‌.

بعد از تأسیس‌ «گروه‌ انقلابی‌ خلق‌های‌ افغانستان‌» کتله‌ی‌ نسبتاً بزرگی‌ از جوانان‌ محله‌ منجمله‌ ابراهیم‌ به‌ گروه‌ پیوسته‌ و در کمیته‌‌های‌ آموزشی‌ تنظیم‌ شدند تا آگاهی‌ شان‌ ارتقاء یافته‌ و مطابق‌ موازین‌ سازمانی‌ تربیت‌ شوند. ابراهیم‌ به مثابه‌ عضو یکی‌ از همین‌ کمیته‌‌ها با شور و شوق‌ زیاد به‌ مطالعه‌ پرداخته‌ و در پابندی‌ به‌ انضباط‌ و اصول‌ سازمانی‌ بسیار احساس‌ مسئولیت‌ می‌کرد. او همیشه‌ تلاش‌ می‌ورزید تا براساس‌ معیار صداقت‌، شجاعت‌ و کرکتر عالی‌ تعداد هرچه‌ بیشتر روشنفکران‌ را به‌ طرف‌ گروه‌ بکشاند. پس‌ از تشکیلاتی‌ شدن‌، عقاید سیاسی‌اش‌ برای‌ او تعیین‌کننده‌ترین‌ عامل‌ مناسبات‌ اجتماعی‌اش‌ محسوب‌ می‌شد و از اینرو هرگونه‌ ادامه‌ «محبوبیت‌» بین‌ پرچمی‌ها و خلقی‌ها و سایر مخالفان‌ جدی‌ سیاسی‌اش را‌ ـ‌که‌ بسیاری‌ از آنان‌ دوستان‌ و همبازی‌های‌ دوران‌ کودکی‌اش‌ بودندـ به درستی‌ معامله‌گری‌ با شرف‌ و شخصیت انقلابی‌ می‌پنداشت‌.

هنگامی‌ که‌ خلقی‌ها به قدرت‌ رسیدند او در افشای‌ ماهیت‌ میهنفروشانه‌ و جنایتکارانه‌ آنان‌ در حدی‌ دچار خشم‌ و نفرت‌ می‌شد که‌ متأسفانه‌ در کمتر جایی‌ می‌توانست‌ خوددار باشد. با آن که‌ درین‌ مورد انتقاد رفقا را می‌پذیرفت‌ ولی‌ اکثراً موفق‌ نمی‌شد بر تبارز سوز درونی‌ و انزجارش‌ علیه‌ مزدوران‌ روس‌ فایق‌ آید.

خلقی‌‌ها زیر نام‌ «کار داوطلبانه‌» محصلان‌ را جبراً به‌ صفایی‌ صحن‌ پوهنتون‌ می‌بردند اما ابراهیم‌ علاوه‌ از آن که‌ درین‌ بازی‌‌های‌ میهنفروشان‌ شرکت‌ نمی‌کرد علناً به‌ افشای‌ عوامفریبی‌ و تبلیغات‌ دروغین‌ آنان‌ می‌پرداخت‌. دشمن‌ با شناسایی‌ افراد مخالف‌ لیست‌‌های‌ سیاه‌ خود را ترتیب‌ می‌داد. و نام‌ ابراهیم‌ در صدر آن‌ لیست‌‌ها جا داشت‌.

در ۵ ثور ۱۳۵۸ به‌ مناسبت‌ اولین‌ سالروز کودتای‌ ۷ ثور، گروه‌ شبنامه‌ای‌ را در کابل‌ پخش‌ نمود که‌ ابراهیم‌ در توزیع‌ آن‌ به نوبه‌ خود سهم‌ مهمی‌ داشت‌. وی‌ با آن که‌ در کلیه‌ مناطق‌ معین‌ ورقه‌ را پخش‌ کرده‌ بود، تعدادی‌ از آن‌ها را که‌ نزدش‌ باقی مانده‌ بود فردای‌ آن‌ شب‌ با خود به‌ پولیتخنیک‌ برده‌ و همه‌ را در جاهای مختلف گذاشت.

خلقی‌ها و پرچمی‌ها که ‌از دیدن و پخش ‌اولین‌ شبنامه ‌با آن‌ وسعت‌ سراسیمه‌ شده‌ بودند با وحشت‌ تمام‌ به‌ صنف‌‌های‌ درسی‌ حمله‌ می‌بردند تا افراد «مشکوک‌» را دستگیر کنند. در آن‌ روز، جاسوسان‌ مسلح‌ خلق‌ و پرچم ۴۹ محصل‌ را دستگیرکردند. اسیرشدگان‌ را ابتدا به‌ زیرزمینی‌ جمنازیوم‌ پولیتخنیک‌ و از آن جا به‌ زندان‌ دهمزنگ‌ کابل‌ انتقال‌ دادند. روز بعد ۴۹ جوان‌ آزادیخواه‌ را بدون‌ انجام‌ تحقیقاتی‌، به‌ پولیگون‌ پلچرخی‌ برده‌ همه‌ را یکجا تیرباران‌ و در گور‌ دستجمعی‌ مدفون‌ ساختند.

بدین گونه‌ رفیق‌ ابراهیم‌ در زمره‌ نخستین‌ رفقایی بود که‌ خون‌ شان‌ در راه‌ پیکار بر ضد سلطه‌ی‌ میهنفروشان‌ جاری‌ شد و برای‌ سازمان‌ خود سرافرازی‌ و افتخار بیشتر کمایی‌ کرد.

زنده یاد الفت

یادنامه

آشنایی‌ من‌ با رفیق‌ الفت‌ از زمانی‌ آغاز شد که‌ با ۳۰ نوجوان‌ دیگر برای آموزش‌ در خانه‌ مشترکی‌ زندگی‌ داشتیم‌. او از همان‌ ابتداء با کرکتر‌ عالی‌ و برخورد گرمش‌ در دل‌ نوجوانان‌ جا گرفته‌ بود طوری‌ که‌ هرکدام‌ می‌کوشیدیم‌ با او «هم‌ اتاقی‌» باشیم‌. اگرچه‌ او با همه‌ی‌ ما بی‌نهایت‌ صمیمی‌ بود ولی‌ از‌ اشتباهات‌ ما بدون‌ گذشت‌ و ملاحظه‌کاری‌ به‌ انتقاد می‌پرداخت‌.
الفت از استعداد و ذکاوت‌ خاصی‌ برخوردار بود و در مدتی‌ کوتاه‌ توانست‌ سطح‌ آگاهی‌ سیاسی‌اش‌ را با سرعت‌ بالا برد تا جایی‌ که‌ سایر نوجوانان‌ برای‌ حل‌ مشکلات‌ خود به‌ او مراجعه‌ می‌کردند. بعد از یک‌ دوره‌ مختصر آموزشی‌، سازمان‌ مسئولیت‌ یکی‌ از کورس‌‌های‌ سیاسی‌ و آموزشی‌ نوجوانان‌ را برایش‌ سپرد که‌ در پیشبرد آن‌ بسیار موفق‌ بود. در جبهه‌ نیز چندین‌ کورس‌ سواد‌آموزی‌ دایر کرده‌ بود. چون‌ علاقه‌ فراوانی‌ به‌ مسایل‌ نظامی‌ داشت‌ در اندک‌ زمان‌ آن قدر رشد کرد که‌ توانست‌ چندین عملیات‌ نظامی‌ را در محل‌ رهبری‌ کند. بعداً هم‌ با توجه‌ به‌ استعداد وشایستگی‌هایش‌ به‌ عمر ۲۳ سالگی‌ مسئول‌ سیاسی‌ و نظامی‌ پایگاه‌ شد.

رفیق‌ الفت‌ با وجود سن‌ و سال‌ جوانش‌، از برجسته‌ترین‌ خصال‌ انقلابی‌ برخوردار بود. اگرچه‌ هنوز دو سال‌ از زندگی‌ سازمانی‌اش‌ نمی‌گذشت‌ وقتی‌ خبر منقلب‌کننده‌ی‌ شهادت‌ بنیانگذار و رهبر سازمان‌ ما با هشت‌ رفیق‌ دیگر را شنید،‌ در حالی که‌ سعی‌ می‌کرد اشکش‌ نریزد گفت‌:

«رفقا، باید بدانیم‌ که‌ شهادت‌ رفیق‌ رهبر ما نه‌تنها ضایعه‌ بزرگی‌ برای‌ سازمان‌ بلکه‌ برای‌ جنبش‌ انقلابی‌ افغانستان‌ محسوب‌ می‌گردد ولی‌ ما باید با فعالیت‌ و پیکار دوچندان‌ این‌ ضایعه‌ بزرگ‌ را جبران‌ کنیم‌.»

الفت‌ در نورستان‌ می‌رزمید که‌ زادگاهش‌ نبود ولی‌ بین‌ توده‌‌ها به‌ جوانی‌ پاک‌، متین‌، شجاع‌ و پرکار معروف‌ بوده‌ احترام‌ همگی‌ را جلب‌ کرده‌ بود و همه‌ او را از خود می‌انگاشتند.

در زمستان‌ ۱۳۶۹ با حزب‌ اسلامی‌ گلبدین‌ درگیری‌ داشتیم‌. رفیق‌ الفت‌ با کلاشنکوف‌ و راکت‌ خود با دلاوری‌ و مهارت‌ فوق‌العاده‌ای‌ می‌جنگید و چنان‌ خونسرد بود که‌ در همان حال‌ به‌ تمام‌ افراد تحت‌ فرمان‌ خود دستور می‌داد:

«توجه‌ کنید، مهمات‌ کم‌ داریم‌ و نباید بی‌جا انداخت‌ کنیم‌. دشمن‌ را دقیق‌ هدف‌ گرفته‌ فیر کنید.»

درین‌ جنگ‌ مجبور به‌ عقب‌نشینی‌ شدیم‌. الفت‌ همه‌ی‌ ما را خواست‌ و گفت‌:

«رفقا، نباید مأیوس‌ باشید. در جنگ‌ دو حالت‌ است‌، یا می‌بریم‌ و یا شکست‌ می‌خوریم‌. باید علت‌ شکست‌ خود را بیابیم. در صورتی‌ که‌ علت‌ اصلی‌ شکست‌ را یافتیم‌ می‌توانیم‌ از آن‌ درس‌‌های‌ لازم‌ را بگیریم‌ که‌ ضامن‌ پیروزی‌ ما در آینده‌ خواهد شد.»

در آن‌ جنگ‌ دشمن‌ پایگاه‌ ما را به‌ تصرف‌ درآورده‌ آن‌ را به‌ آتش‌ کشیده‌ بود. چون‌ سنجیده‌ بودیم‌ که‌ دشمن‌ به‌ علل‌ گوناگون‌ نمی‌تواند در پایگاه‌ مستقر گردد، تصمیم‌ گرفتیم‌ دوباره‌ به‌ آن جا برگردیم‌. برف به‌ شدت‌ می‌بارید و باد تندی‌ می‌وزید. حوالی‌ ساعت‌ ۱۱ شب‌ به‌ پایگاه‌ رسیدیم‌. تمام‌ استحکامات‌ ما به‌ خرابه‌ بدل‌ شده‌ بود. به سبب‌ سردی‌ هوا، گرسنگی‌ و ساعت‌ها راهپیمایی‌ هر کدام‌ در گوشه‌ای‌ افتادیم‌ تا رفع‌ خستگی‌ شود. لحظه‌ای‌ بعد الفت‌ به‌ آرامی‌ از اتاق‌ بیرون‌ رفت‌ ولی‌ چون‌ دیر کرد ما هم‌ بیرون‌ شدیم‌ تا مبادا حادثه‌ای‌ رخ‌ داده‌ باشد که‌ دیدیم‌ در آن‌ هوای‌ سرد مشغول‌ شکستن‌ درخت‌ بزرگی‌ است‌ که‌ آن‌ را به‌ تنهایی‌ از کوه‌ قطع‌ کرده‌ و نزدیک‌ پایگاه‌ رسانیده‌ بود. از خودگذری‌ و خستگی‌ناپذیری‌ رفیق،‌ همگی‌ ما را تحت تاثیر قرار داد و از داشتن‌ چنین‌ همرزمی‌ می‌بالیدیم‌.

روزی ‌جهت خریداری‌ مواد مورد نیاز پایگاه‌ خواستیم‌ به‌ بازار محل‌ که‌ بیش‌ از 5 ساعت‌ از ما فاصله‌ داشت‌ برویم‌. بازار در تسلط‌ دشمن‌ بود و ما باید با دقت‌ و گرفتن‌ تدابیر لازم‌ امنیتی‌ به‌ آن جا می‌رفتیم‌. پس‌ از طی‌ فاصله‌ زیادی‌ در قله‌ کوهی‌ دَم‌ گرفته‌ و با تدوین‌ نقشه‌ی‌ نهایی‌ به‌ طرف‌ مقصد راه‌ افتادیم‌. تعدادی‌ امنیت‌ گرفتند و تعدادی‌ داخل‌ بازار شدیم‌. بعد از خریداری‌ بار هرکس‌ تعیین‌ شد. طبق‌ معمول‌ بار رفیق‌ الفت‌ سنگین‌‌تر از همه‌ی‌ ما بود. در جریان‌ راه‌ قطی‌ روغن‌ یکی‌ از مجاهدین‌ را که‌ زیاد خسته‌ بود نیز گرفت‌. بالاخره‌ شام‌ به‌ پایگاه‌ خود رسیدیم‌. بعد از صرف‌ غذا رفیق‌ الفت‌ از من‌ گاز و دیتول‌ خواست‌. با تعجب‌ پرسیدم‌ آن‌ها را چه‌ می‌کنی و وی با خونسردی‌ جواب‌ داد:

«پایم‌ در اثر افتادن‌ از سنگی‌ زخمی‌ شده‌.»

زخمش‌ را دیدم‌ کلان‌ بود و یقیناً درد شدیدی‌ داشت‌. پرسیدم‌:

«چرا در جریان‌ راه‌ از زخم‌ پایت‌ نگفتنی‌ و با این حال‌ این قدر بار سنگین‌ را برداشتی‌؟»

با تبسم‌ گفت‌:

«مهم‌ نیست‌ زیاد درد ندارد.»

همچنین‌ از یادم‌ نمی‌رود که‌ در راه‌ برگشت‌ از پاکستان‌ به‌ جبهه‌، در قریه‌ای‌ که‌ قرار بود شب‌ را در آن‌ جا سپری‌ کنیم‌ خبر آمد که‌ دشمن‌ در مسیر راه‌ کمین‌ خواهد گرفت‌ و می‌بایست‌ همان‌ شب‌ از ساحه‌ تحت‌ تسلط‌ دشمن‌ بگذریم‌. ما هم‌ بدون‌ اتلاف‌ وقت‌ راه‌ افتادیم‌. یکی‌ از رفقا شبکوری‌ داشت‌ و نمی‌توانست‌ در تاریکی‌ راه‌ برود. اما بازهم‌ الفت‌ بود که‌ بلافاصله‌ پیشقدم‌ شد و با وجود بار سنگین‌ خودش‌ بار او را بدوش‌ نهاده‌، دستش‌ را گرفت‌ و بدینترتیب‌ توانستیم‌ به‌ رفتن‌ ادامه‌ داده‌ و از کمین‌ نجات‌ یابیم‌. ما می‌دانستیم‌ که‌ او با این‌ نوع‌ سرسختی‌ انقلابی‌ چگونه‌ تصویر روشنفکران‌ شهری‌ راحت‌طلب‌ و به‌ اصطلاح‌ نازدانه‌ را از ذهن‌ مردم‌ شسته‌ تصویر روحیه‌ و شخصیت‌ برازنده‌ای را جاگزین‌ آن‌ می‌سازد.

روز ۱۰ سنبله‌ ۱۳۷۱ الفت‌ مرا خواست‌ و گفت‌ که‌ سازمان‌ ما را به‌ پشت‌ جبهه‌ خواسته‌ اما قبل‌ از رفتن‌ ساحه‌ای‌ را که‌ لازم‌ است‌ باید ماین‌ گذاری‌ کنیم‌ زیرا اگر آن‌ را به‌ رفقای‌ محل‌ بسپاریم‌ به‌ علت‌ آشنایی‌ کمتر شان‌ به‌ ماین‌گذاری‌ مبادا سانحه‌ای‌ پیش آید. اما چند دقیقه‌ای‌‌ از کار ما نگذشته‌ بود که‌ خودش‌ دچار سانحه‌ شد. ماینی‌ ناگهان‌ منفجر گردید و پارچه‌هایش‌ قلب‌ سرخ‌ و پرآرزوی‌ الفت‌ ۲۶ ساله‌ را از تپیدن‌ بازماند.

همگی‌ غرق‌ اندوهی جانکاه‌ شدیم‌. ولی‌ مشاهده‌ی‌ برخورد توده‌‌های‌ محل‌ به‌ شهادت‌ دوستدار برومند شان‌ حتی‌ در آن‌ حال‌ هم‌ توجه‌ را جلب می‌کرد و تسکین‌بخش‌ بود. توده‌‌ها‌ نخواستند فرزند جوان‌ شان‌ در منطقه‌ دیگری‌ دفن‌ شود. مردم‌ فقیر با قبول‌ شرایط‌ بدامنیتی‌ و مشکلات‌ فراوان‌ بوجی‌‌های‌ سمنت‌ را از محلی‌ که‌ چندین‌ روز پیاده‌‌روی‌ داشت‌ به‌ شانه‌ حمل‌ کردند تا آرامگاه‌ الفت‌ شان‌ را پخته‌کاری‌ نمایند. ازین‌ کار دو هدف‌ داشتند، یکی‌ آن که‌ خواستند الفت‌ را منحیث‌ سمبول‌ جوانی‌ شریف‌، دلیر و مبارز از خود و در کنار خود داشته‌ باشند و از جانب‌ دیگر فکر کردند که‌ اگر بستگان‌ و اقاربش‌ بخواهند جسدش‌ را از آنجا به‌ زادگاهش‌ انتقال‌ دهند وقتی‌ قبر را سمنت‌ شده‌ ببینند شاید از این کار منصرف‌ شوند. بستگان‌ الفت‌ نیز با احترام‌ به‌ علاقمندی‌ مردم‌ محل‌ آرامگاه‌ آن‌ انقلابی‌ را گذاشتند تا برای‌ همیشه‌ مزار یکی‌ از عزیزترین‌ و نامدارترین‌ فرزندان‌ مردم‌ «تتین‌» باشد.

ابراز علاقه‌ و محبت‌ پیرزنی‌ به‌ الفت‌، بدون‌ تردید به عنوان مثالی کم‌نظیر از جوش‌ خوردن‌ یک‌ روشنفکر انقلابی‌ پرولتری‌ با توده‌ها، فراموش‌ ناشدنی‌است‌. هنوز چند روزی‌ از مرگ‌ نابهنگامش‌ نگذشته‌ بود که‌ پیرزن‌ دخترش‌ را به‌ پایگاه‌ آورده‌ گفت‌:

«من‌ به‌ الفت‌ جان‌ وعده‌ کرده‌ بودم‌ که‌ دخترم‌ را به تو می‌سپارم‌ تا وی‌ را تربیت‌ کنی‌. در زندگی‌ هرچه‌ می‌داشتم‌ فدای‌ او می‌کردم‌. این‌ یگانه‌ دخترم‌ را به‌ یاد الفت‌ به شما می‌سپارم‌.»

رفیق دیگری می‌نویسد:

«‌رفیق‌ الفت‌ در مکتب‌ ما معلم‌ بود. در ساعات‌ فراغت‌ همه‌ علاقمند بودیم‌ دور او جمع‌ شده‌ و از صحبت‌‌هایش‌ مستفید شویم‌. او در پهلوی‌ درس‌های‌ روزمره‌، پروگرام‌های‌ علمی‌ و ادبی‌ برای‌ شاگردان‌ ترتیب‌ می‌داد. علاوه‌ بر این‌، کار آشپزخانه‌، صفایی‌ مکتب‌، پهره‌ چندساعته‌ شب‌ و نظافت‌ شاگردان‌ را از وظایفش‌ می‌دانست‌ و با شکیبایی و روحیه نمونه‌ای به‌ آنها رسیدگی‌ می‌کرد. او شاگردانش‌ را فرزندان‌ سازمان‌ می‌دانست‌ که‌ باید خوب‌ تربیت‌ شوند و به‌ آنان‌ مهری‌ برادرانه‌ و پدرانه‌ داشت‌. روزی‌ یکی‌ از شاگردان‌ مکتب‌ را که‌ تکلیف‌ مزمن‌ جلدی‌ داشت‌ با مهربانی‌ بسیار شستشو داد، تمام‌ بدنش‌ را دوا زده‌ و سپس‌ لباس‌ او را که‌ خود قبلاً شسته‌ بود به‌ تنش‌ کرد. بدین گونه‌ به‌ همگی‌ ما عملاً می‌آموخت‌ که‌ چگونه‌ باید به‌ مشکل‌ و بیماری‌ یکدیگر با صمیمیت‌ رسیدگی‌ کرده‌ و از همدیگر مواظبت‌ کنیم‌.»‌

رفیق الفت‌ در زمینه‌ ازدواج‌ نیز از خود نمونه‌ پرارزش‌ و به یادماندنی‌ای‌ به‌ جا گذاشته‌ است‌. او در محلی‌ که‌ با عده‌ای‌ دیگر از اعضای‌ سازمان‌ کار می‌کرد به‌ یکی‌ از دختران‌ سازمانی‌ علاقمند شده‌ بود و این‌ همزمان‌ بود با عزیمتش‌ به‌ جبهه‌. او که‌ پوشاندن‌ این‌ احساس‌ طبیعی‌ و عادی‌ را از رفقا نوعی‌ عقب‌ماندگی‌ مسخره‌ و بی‌شهامتی‌ می‌دانست‌ یک‌ روز قبل‌ از آن که‌ رهسپار جبهه‌ شود موضوع‌ را با رفیق‌ مسئولش‌ در میان‌ گذاشت‌ که اگر سازمان‌ مانعی‌ نبیند و رفیق‌ دختر هم‌ موافق‌ باشد در آن صورت‌ می‌خواهد در بازگشت‌ روی‌ این‌ مسئله‌ تصمیم‌ گرفته‌ شود. رفیق‌ مسئول‌ ضمن‌ استقبال‌ از پیشنهادش‌ گفته‌ بود که‌ هیچ‌ مانعی‌ از سوی‌ سازمان‌ در کار نمی‌باشد و بسیار آرزو دارد که‌ آن دو را غیر از همرزمان‌ خوب‌، یک‌ زوج‌ موفق‌ انقلابی‌ نیز بیابد. جان باختن‌ غیرمنتظره‌ الفت‌، داغ دل رفقایی‌ ‌را که از موضوع می‌دانستند و آرزوی‌ ازدواج‌ الفت‌ را داشتند‌ سنگینتر می‌کند.

زنده یاد اسلم

یادنامه

نوجوان دلاور، رازدار و مبتکر در اجرای وظایف سازمانی.

رفیق اسلم (اسلام) فرزند حاجی سراج احمد از قریه ریگی مرکز ولایت فراه در سا
این خصوصیات باعث شده بود تا در تامین ارتباط بین رفقا، نقل و انتقال اسناد و رساندن گزارش یا نامه به رفقا از یک جا به جای دیگر کار کند. سازمان در آن سال‌ها در فراه فعالیت کاملاً مخفی داشت. طی دو یا سه سال رفیق اسلم چنان رشد کرد که همه را به حیرت انداخته بود. چنانچه دوستان و هواداران سازمان که اسلم را می‌شناختند و تحرک او را می‌دیدند که همه جا حضور دارد و مسافت‌های طولانی بین قرای از هم دورافتاده را گاهی با بایسکل و گاهی هم پیاده طی می‌کند، با شوخی توام با تقدیر از فداکاری او به رفقا می‌گفتند: هر وقت قدرت سیاسی را بدست آوردید اسلم را مسئول ارتباطات تان بسازید چون نه شب می‌شناسد و نه روز، نه گرمی و نه سردی.

با آن که سن رفیق کم و سطح آگاهی‌اش پایین بود و تجربه لازم برای کار در شرایط مخفی و اختناقی را نداشت ده‌ها بار با انتقال کتاب، سلاح و مهمات در مناطق تحت نفوذ رژیم پوشالی و یا هم جبهات تحت تسلط بنیادگرایان، جانش را به خطر انداخت. در جریان انتقال کتاب چندین بار عوامل رژیم پوشالی نسبت به او مشکوک شدند که هر بار با دلاوری، خونسردی و ابتکار، خود و رفقای دیگر را نجات داد.

رفیقی نقل می‌کند:

«یکبار رفیق اسلم با رفیق شهید یعقوب مسئولیت انتقال مقداری اوراق تبلیغاتی را از شهر به یکی از قرای دور افتاده فراه به عهده گرفت. در مسیر راه از چندین پوسته امنیتی رژیم که معمولاً افراد بایسکل سوار یا پیاده را تلاشی نمی‌کردند عبور نمودند. چون به رفیق اسلم به عنوان فرد ضد رژیم سوءظن داشتند، کتاب ها به رفیق یعقوب سپرده شد و اسلم وظیفه پاک کردن راه را به عهده داشت و پیشاپیش یعقوب حرکت می‌کرد. وقتی خلاف معمول در یکی از پوسته ها رفیق اسلم را با بایسکلش توقف می‌دهند او بخاطر متوجه ساختن رفیق یعقوب بلافاصله با صدای بلند با مزدوران رژیم سر و صدا راه می‌اندازد. در این لحظه رفیق یعقوب با شنیدن سر و صدا، با آن که فاصله زیادی از پوسته رژیم نداشت به بهانه‌ی خرابی بایسکل توقف کرده و بسته کتاب‌ها را در کنار جوی زیر بته‌ای می‌گذارد و از پوسته دشمن عبور می‌کند. کتاب‌ها را چند ساعت بعد رفیق دیگری دوباره به شهر انتقال می‌دهد.»

زمانی رفیق اسلم با یکی از رفقا که نه در مناطق تحت تسلط تنظیم‌ها و نه در مناطق تحت نفوذ رژیم زندگی قانونی داشت می‌خواستند از قریه‌ای به قریه‌ دیگری بروند. در مسیر راه متوجه شدند که گروپی از تنظیم‌های حاکم که یک فرد شان لباس نظامی دولتی به تن دارد به کمین نشسته و رفت و آمد بین چند قریه را زیر نظر گرفته‌اند. رفیق مذکور که مقداری مهمات، چند تفنگچه و یک دوربین با خود داشت، تصور می‌کند افراد رژیم برای دستگیری آنان کمین کرده‌اند. بناًء به این نتیجه می‌رسد که اگر توقف کند در صورت اسیر شدن سرنوشتی جز اعدام ندارد پس بهتر است فرار نماید و از چانس کمی هم که برای نجاتش وجود دارد استفاده کند. جانیان تنظیمی وی را حین فرار زیر رگبار می‌گیرند اما مرمی‌های آنان به هدف نمی‌خورد و رفیق موفق به فرار می‌شود. رفیق اسلم که از آن رفیق فاصله کمی داشت به این تصور که در کمین رژیم افتاده به سرعت اوراق تبلیغاتی را از جیبش بیرون می‌اندازد که یکی از افراد تنظیمی متوجه این حرکت وی می‌شود. رفیق اسلم که زندگی قانونی داشت و متعلم مکتب بود تصمیم به فرار نمی‌گیرد و توسط افراد مسلح توقف داده می‌شود. از او با تهدید در مورد فردی که فرار کرد می‌پرسند. اسلم شناخت رفیق را انکار کرده می‌گوید که چون سرک عمومی است او رهگذری بود که هم چون شما وی را نشناختم. دور انداختن دو نشریه، افراد مسلح را به شک می‌اندازد و رفیق را تهدید می‌کنند که چرا این نوشته‌ها را بعد از فرار آن فرد به دور انداخت. رفیق را ابتدا لت و کوب نموده و بعد او را با خود به قریه می‌برند تا بعدا با شکنجه‌های بیشتر از وی اعتراف بگیرند ولی اسلم تا آخر از شناسایی آن رفیق انکار می‌کند.

وقتی اهالی قریه از جریان آگاهی می‌یابند و رفیق اسلم و خانواده‌اش را می‌شناسند، آنان وی را از چنگ افراد مسلح نجات می‌دهند. مردم می‌گویند فامیل اسلم هم ضد دولت است و برادر بزرگش معلم یوسف توسط رژیم مزدور به شهادت رسیده و حتماً آن فرد را نمی‌شناسد و چون شما را به لباس نظامی دیده به این تصور که عوامل رژیم هستید نشریه‌ها را از جیبش بیرون انداخته. مردم یک صدا افراد مسلح را محکوم می‌کنند که چرا با لباس نظامی در قرای آزاد شده کمین می‌کنند. بالاخره گروپ مذکور قیمت مرمی‌هایی را که فیر نموده بودند از اسلم مطالبه می‌کنند و چون اسلم پول نداشت یکی از افراد قریه مبلغ ۳۵۰ افغانی به آن گروپ می‌پردازد.

بار دیگر در سال ۱۳۵۹ رفیق اسلم و رفیق دیگری که هم سن و سالش بود به خانه یکی از رفقا برای انتقال کتاب می‌روند. این دو رفیق هنوز از خانه نبرآمده بودند که خبر می‌رسد قریه محاصره است. هر باری که این قریه محاصره می‌شد این خانه را دقیقتر از سایر جاها می‌پالیدند. مادر، پدر و خانم رفیق که در این خانه زندگی می‌کردند دچار تشویش و اضطراب شده و فکر می‌کنند این بار دستگیری هر دو تن با کتاب‌ها حتمی است. اما اسلم و رفیق دیگر به سرعت کتاب‌ها را جاسازی نموده و اعضای فامیل را روحیه می‌دهند که کتاب‌ها را هرگز یافته نمی‌توانند و اگر ما هم بدست آنان بیافتیم چند روزی زندانی و بالاخره به عسکری فرستاده خواهیم شد. این دو رفیق با خونسردی به گوشه‌ای از کندوی گندم پناه می‌برند، چون دهان کندو به خوبی ستر و اخفا می‌گردد، خانه تلاشی گردید اما به این دو رفیق دست نمی‌یابند و به این صورت نجات می‌یابند.

خانه اسلم در قریه‌ای دورتر از شهر، از موقعیت خوبی برخوردار بود. یکی از فعالان سازمان در سال‌های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ بیشترین رفت و آمد را به آنجا داشت. در اواخر ۱۳۵۹ رژیم از وجود این رفیق در فراه و نیز از رفت و آمدش به خانه رفیق اسلم اطلاع می‌یابد. عوامل رژیم این خانه و راه‌هایی را که به آنجا منتهی می‌گردد دقیق زیر نظر می‌گیرند تا آن که روزی گزارش می‌گیرند که آن رفیق به خانه اسلم آمده است. بنابر آن منشی ولایتی با افراد مسلح و چند خلقی و پرچمی خانه را از طرف شب محاصره نموده و دقیق می‌پالند. چون آن رفیق یک ساعت قبل خانه را ترک گفته بود آنان جز اعضای فامیل کسی را نیافته خبرچین شان را به باد ناسزا می‌گیرند. رفیق اسلم صبح وقت با بایسکل گزارش را به رفیق ما استاد شهید می‌رساند تا این که استاد شهید در اسرع وقت آن رفیق و رفقای دیگر را در جریان گذاشته از تماس‌گیری مجدد به آن خانه جلو می‌گیرد.

وقتی رفیق اسلم درک کرد که سازمان در پی ایجاد جبهه مستقلی برآمده است، شب و روز در فکر بود که چه کاری در زمینه می‌تواند. بعد از هر چند روزی می‌دیدیم چند مرمی از سلاح‌های مختلف یا تیلدانی برای پاک کردن اسلحه یا برچه‌ای را از جایی پیدا کرده و به رفقا تسلیم می‌داد. او که می‌فهمید رفقا در وضع بد مالی قرار دارند نه تنها جیب خرجی که از فامیل می‌گرفت بلکه سایر پول‌هایش را نیز به رفقا می‌داد. در ضمن سعی می‌کرد همصنفان و دوستان هم سن و سالش را که ضد رژیم بودند متقاعد نماید تا مبلغی را به نام کمک به جبهات بپردازند. بعدها از عده‌ای از متعلمین، به صورت منظم مبلغ ده افغانی (که آن زمان برای یک متعلم یا بچه دهقان یا خرده مالکی مبلغ کمی نبود) ماهانه کمک می‌گرفت.

رفیق اسلم بعد از دستگیری برادرش رفیق یوسف در حوت ۱۳۵۷ چنان رشد کرده بود که رفته رفته جای وی را پر می‌کرد. یکی از مراکز توزیع کتاب و نشرات سازمان خانه این رفیق بود. اکثراً جاسازی و توزیع کتاب و نشرات از طریق این رفیق صورت می‌گرفت. گرچه همه اعضای خانواده اسلم علایق خاصی نسبت به سازمان و رفقا داشتند اما اسلم جایگاه خاص خود را داشت. در سال‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ بدون تردید رفیق اسلم جای رفیق یوسف را پر کرده بود.

بعد از ایجاد جبهه مستقل رفقا در اواخر سال ۱۳۵۹، اسلم از جمله اولین کسانی بود که به آن جبهه پیوست و از فعال‌ترین و جدی‌ترین رزمندگان سازمان در آن جبهه به حساب می‌آمد. اما دریغ که عمر رفیق بسیار کوتاه بود.

رفیق اسلم که می‌توانست به مثابه یکی از ستون‌های محکم و استوار سازمان عرض اندام نماید، در اثر انفجار ماین در ۳۰ میزان ۱۳۶۱ وقتی با رفیق بصیر و چند تن از رفقای دیگر از مرز ایران‌ـ افغانستان به داخل می‌آمدند، به شهادت رسید.

به خونش، به ایمان و اعتماد بزرگش به سازمان و به راهش سوگند که برای تحقق آرمان بجامانده‌اش لحظه‌ای غافل نمانیم.

زنده یاد اکرم

یادنامه

«اکنون‌ که‌ به‌ اساس‌ دستور سازمان‌، افتخار رفتن‌ به‌ دامن‌ وطن‌ و شرکت‌ در نبرد رهایی‌ ملت‌ نصیبم‌ شده‌ تعهد می‌سپارم‌ که‌ تا آخرین‌ قطره‌ خون‌ خود از اهداف‌ سازمانم‌ دفاع‌ کرده‌ و در راه‌ رهایی‌ وطنم‌ از هیچ‌ جانفشانی‌ ابا نورزم‌. زنده‌ باد سازمان‌ ما! زنده‌ باد رفقای‌ قهرمان‌ ما! بگذار با خون‌ خود عشق‌ به‌ سازمان‌ و میهن‌ را به‌ اثبات‌ برسانیم‌!»


این‌ بخشی‌ از نامه‌ مورخ‌ ۱۹ نوامبر ۱۹۸۳ رفیق‌ اکرم‌ در آستانه‌ رفتنش‌ به‌ جبهه‌ بود. او برآن چه‌ عهد بسته‌ بود تا پای‌ جان‌ ایستاد.

اکرم در خانواده‌‌ مرفه‌ای‌ تربیت‌ یافته‌ بود. با آن که‌ با زبان‌ آلمانی‌ آشنا بود و امکان‌ ادامه‌ زندگی‌ و تحصیل‌ در غرب‌ را داشت‌ و دارای‌ پاسپورتی‌ با ویزه‌ بود، دور شدن‌ از آغوش‌ سازمان‌ را با حرکت‌ از سلیقه‌ و خواست‌ شخصی یا خانوادگی‌ خفت‌ و ننگ‌ می‌دانست‌. وقتی‌ پیام‌ خانواده خویش‌ مبنی‌ به‌ ادامه‌ تحصیل‌ در غرب‌ را دریافت‌ کرد با خنده‌ گفت‌:

«بسیاری‌ از پدرها و مادرها علاقه‌ دارند فرزندان‌ شان‌ به‌ تحصیلات‌ عالی‌ و موقعیتی‌ برسند، ولی‌ من‌ وابسته‌ به‌ تشکیلاتی‌ انقلابی‌ هستم‌ و خود را با تمام‌ وجود پابند به آن‌ می‌دانم‌. به‌ همین‌ دلیل‌ احترام‌ به‌ خواست‌ خانواده‌ بدون‌ توجه‌ به‌ هدایت‌ و ضرورت‌ سازمان‌ از نظرم‌ مسخره‌ است‌.»

رفیق‌ اکرم‌ به‌ مطالعه‌ فراوان‌ علاقه‌ داشت‌. به علت‌ کارهای‌ دست‌ و پاگیر جبهه‌ و پشت‌ جبهه‌ با آن که‌ کمتر فرصتی‌ برایش‌ دست‌ می‌داد تا منظم‌ بخواند ولی‌ به‌ این‌ درک‌ رسیده‌ بود که‌ چگونه‌ از کمترین‌ وقت‌ در نامساعدترین‌ شرایط‌ هم‌ باید برای ارتقای‌ آگاهی‌ خود استفاده‌ نماید.

برخورد وی‌ نسبت‌ به‌ مسایل‌ مالی‌ نمونه‌ است‌. زمانی‌ خانواده‌اش‌ از کابل‌ مقداری قابل توجه‌ پول‌ برایش‌ فرستاد، او همه‌ را به‌ سازمان‌ تحویل‌ داد ولی‌ تأسف‌ می‌خورد که‌ آن‌ مبلغ‌ برای‌ کمک‌ به‌ سازمان‌ ناچیز است‌. با آن که‌ رفت‌ و آمد به‌ کابل‌ در آن‌ روزها بسیار دشوار بود، تلاش‌ می‌ورزید‌ با خانواده‌ تماس‌ بگیرد و پول‌ بیشتری‌ بخواهد. همیشه‌ می‌کوشید از مادرش‌ بخاطر خریداری‌ تفنگچه‌ یا چیزهایی‌ از این‌ قبیل‌ پول‌ بخواهد تا به‌ سازمان‌ بدهد.

به‌ منظور غلبه‌ بر بخشی‌ از مشکلات‌ مالی‌، سازمان‌ تصمیم‌ گرفت‌ او و عده‌ای‌ دیگر از رفقا در رستورانی‌ به‌ کار بپردازند. اکرم‌ در آن جا چنان‌ با شور و علاقه‌ کار می‌کرد که‌ گویی‌ تجربه‌ سال‌ها پیشخدمتی‌ در رستوران‌ها را دارد. او برای‌ آن که‌ نشان‌ دهد به خاطر امر سازمان‌ حاضر به‌ انجام‌ شاقترین‌ و «پست‌‌ترین‌» کارهاست‌، مسئولیت‌ شستشوی‌ تشناب‌ آن‌ رستوران‌ را خود به دوش‌ گرفته‌ بود. با توجه‌ به‌ زندگی مرفه‌اش در کابل هیچگاه‌ دست‌ به‌ اینکار‌ها نزده‌ بود، اما مصمم‌ بود خصال‌ پرولتری‌ را جانشین‌ خصال‌ بورژوایی‌ کند و نیز ثابت‌ نماید که‌ هرگونه‌ کار برای‌ سازمان‌ و در راه‌ آن مایه‌ افتخار است.

اکرم‌ جوان‌، دیگران‌ را در اولین‌ برخورد‌ها مجذوب‌ شخصیت‌ با وقار و انقلابیش‌ می‌ساخت‌. حتی‌ چند خبرنگار خارجی‌ که‌ در جبهاتی‌ آنان‌ را به‌ عنوان‌ مترجم‌ همراهی‌ می‌کرد سخت‌ تحت‌ تاثیر او قرار گرفته‌ بودند. یکی‌ از آنان‌ گفته‌ بود که‌ حاضر است‌ از طریق‌ مؤسسه‌ای‌ مصارف‌ رفت‌ و برگشت‌ و سه‌ ماه‌ اقامت‌ وی‌ در اروپا را تدارک‌ بیند. اما اکرم‌ با لحن‌ موثر از خبرنگار مذکور تشکر کرده‌ اظهار داشته بود‌:

«من‌ با آن‌ مردم‌ و دوستان‌ فقیری‌ که‌در داخل کشورم و این جا (پاکستان‌) دیدید خو گرفته‌ام‌. قصد دارم‌ تمام‌ توانایی و انرژی‌ و حتی‌ خونم‌ را وقف‌ آنان‌ کنم‌. اگر از آنان‌ دور شوم‌ بیمار می‌شوم‌.» و اضافه‌ کرده‌ بود: «بسیار خوشحال‌ می‌شوم‌ اگر آن‌ مؤسسه‌ کلیه‌ مصارف‌ را نقداً برایم‌ بپردازد تا بهتر از آن‌ استفاده‌ بتوانم‌.» و هنگامی‌ که‌ خبرنگار در نامه‌ای‌ از کشورش‌ انجام‌ این‌ درخواست‌ را ناممکن‌ دانسته‌ بود، رفیق‌ با خنده‌ می‌گفت‌: «شاید آنان به‌ بهانه‌ “گشت‌ و گذار” و “استراحت‌” در اروپا و امریکا مرا به منظور شستشوی‌ مغزی‌ می‌خواستند در غیر آن باید لطف‌ می‌کردند و پول‌ مصارف‌ را نقد می‌پرداختند!»

او درباره‌ ضعف‌‌های‌ برادرش‌ ـ‌که‌‌ بعد‌ها به جانی‌ و خیانتکاری‌ پلید بدل‌ شدـ اشاره‌ کرده‌ بود ولی‌ حیف‌ که‌ زنده‌ نماند تا گلوی آن‌ خاین‌ و همدستانش‌ را با دست‌های‌ خود پاره‌ کند.

او اولین‌ فرد کمیته‌اش‌ بود که‌ با نشاط‌ فراوان‌ پاکستان‌ را بسوی‌ جبهه‌ ترک‌ گفت‌. دو نفر دیگر (به شمول‌ مسئول‌ کمیته‌) دچار جبن‌، رو کردن‌ به‌ زندگی‌ شخصی‌ و بالاخره‌ خیانت‌ شدند. رفیق اکرم بار اول مدتی در یکی‌ از جبهات‌ غرب‌ کشور رفت و سپس بر اساس‌ شناخت‌ و ارزیابی‌‌ خاین‌ خان ‌محمد، در جبهه‌ بیله‌ واقع‌ مومنددره‌ (ننگرهار) اعزام گردید. اکرم جوان در ۱۳۶۲ در جریان‌ درگیری‌ای‌ کثیف‌ ناشی از مخاصمات‌ محلی‌ به‌ شهادت‌ رسید.

با نیرو گرفتن‌ از خاطره‌ی‌ ارجمند اکرم‌‌ها بود که‌ سازمان‌ قادر شد بر اثرات‌ ناشی‌ از خیانت‌ عظیم‌ برادرش‌ و همدستان‌ و سایر خیانت‌های‌ درونی‌ فایق‌ آمده‌ و در راه‌ تحقق‌ آرمان‌های‌ او و دیگر رفیقان‌ جانباخته‌ به‌ پیش‌ رود.

زنده یاد امداد‌الله‌

یادنامه

امداد‌اله‌ «اکسیر» در حمل‌ ۱۳۳۳ در یک‌ خانواده‌ فقیر روحانی چشم‌ به جهان‌ گشود. پدرش‌ مولوی سید هاشم که‌ علاقمند بود روزی فرزندش‌ هم‌ مثل‌ خودش‌ روضه‌خوان‌ منبر گردد بعد از ختم‌ دوران‌ ابتدائیه‌ در زادگاهش‌ ولسوالی رستاق‌ ولایت‌ تخار او را به‌ لیسه‌ ابوحنیفه‌ فرستاد. رفیق تحصیلاتش را در دارالمعلمین پروان ادامه داده در سال ۱۳۵۲ فارغ گردید.
روح‌ حساس‌ و استعداد سرشار امداد‌اله‌ در آن‌ روزگار نوجوانی او را متوجه‌ نابرابری‌ها، ستم‌ها و فلاکت‌های جامعه‌ می‌ساخت‌. او که بین بی‌چیزترین‌ دهقانان متولد شده‌ بود نمی‌توانست‌ خود را شریک‌ رنج‌ و مرارت آنان‌ نداند و همپای ارتقای آگاهی‌اش‌، بخاطر بهروزی آنان تلاش‌ نکند. تحکیم‌ این‌ اندیشه‌ها در ذهن‌ امداد‌اله‌ جوان‌ همزمان‌ است‌ با مبارزه‌ جریان‌ شعله‌ جاوید، جریانی که با انقلاب‌ قهری دگرگونی‌های عمیق‌ اجتماعی را ممکن‌ می‌دانست‌ و عطش فعالیت امداد‌اله را فقط پیوستن‌ به‌ چنین‌ جریانی می‌توانست فرو نشاند. او به زودی نه‌تنها از پیروان‌ پر حرارت این‌ جنبش‌ رزمنده‌ به حساب می‌رفت که‌ به‌ یکی از سازماندهان‌ مهم‌ آن‌ در لیسه‌ ابوحنیفه‌ مبدل‌ شد. او نخستین شعله‌ای رستاق بود که آگاهی مارکسیستی را آنجا برد و چندین حلقه جوانان را سازماندهی نمود.

در ده‌ها اعتصاب‌ و تظاهراتی که‌ در آن‌ مکتب‌ به راه‌ می‌افتاد نقش‌ مهم‌ و کلیدی ایفا می‌کرد. روحیه‌ پرشور و مقاوم‌ او در مکتب‌ زبانزد تمامی شاگردان‌ شده‌ بود. رژیم که‌ در وجود امداد‌اله «خطر جدی» را می‌دید بالاخره‌ اخراجش‌ را از آن‌ مکتب‌ اعلام‌ کرد و او درباره‌ به‌ زادگاهش‌ رفت‌. او که‌ دیگر به‌ مارکسیزم‌ـ لنینیزم ـ اندیشه‌ مائوتسه‌دون‌ روی آورده‌ بود فراگیری علوم‌ مثبته‌ را شرط‌ اساسی فراگیری آموزش‌های آن علم‌ دانسته‌ لذا اخراجش‌ از لیسه‌ ابوحنیفه‌ را که‌ لیسه مذهبی بود، غنیمت دانسته دوباره‌ مصروف‌ تحصیل‌ در لیسه‌ رستاق‌ شد.

روحیه‌ توفانی امداد‌اله‌ آرامش‌ را از او می‌گرفت‌. او هر چه‌ بیشتر مارکسیزم را فرا می‌گرفت‌ به همان‌ پیمانه‌ فعالیت‌های انقلابی‌اش گسترده می‌شد‌؛ به‌ جلب‌ و جذب‌ شاگران‌ فقیر مکتب‌ می‌پرداخت؛ با دهقانان‌ صحبت می‌کرد و آنان را از ستم‌ و استثماری که‌ بالای شان‌ می‌رفت به زبان ساده‌ آگاه‌ می‌ساخت‌.

پدر رفیق، آدم روحانی و پیشنماز بود و با برادرش‌ به‌ باند گلبدین‌ خاین‌ پیوسته‌ بود لذا محیط خانواده‌ جهت‌ فعالیت‌های سیاسی‌اش محدود بود. ولی هیچ‌ نیروی بازدارنده‌ چه خانوادگی و چه غیرخانوادگی قادر نبود روح‌ سرکش‌ او را مهار کند.

بین سال‌های ۱۳۴۹ـ۱۳۵۰ قحطی مدهشی سراسر کشور از جمله‌ تخار را فرا گرفت‌ و دهقانان‌ به‌ قیام‌های متعددی دست‌ زدند. رفیق‌ امداد‌اله‌ در پیشاپیش‌ قیام‌کنندگان‌ حرکت‌ می‌کرد و راه‌ و رسم‌ مبارزه‌ منظم‌ و قاطع‌ را به‌ آنان یاد می‌داد. او بین‌ دهقانان‌ روستاهای تالقان‌ شعله‌ای شناخته شده‌ای بود. خیزش‌ پرخروش‌ دهقانان‌ بنیاد سیستم‌ فرتوت‌ ستم‌ شاهی را به‌ لرزه‌ در می‌آورد. والی رژیم‌ در تالقان‌ وقتی به‌ ولسوالی رستاق‌ آمد، جوششی عجیبی آن‌ دیار را فرا گرفته‌ بود. او می‌خواست‌ دهقانان‌ را بفریبد و آنان را از طغیان‌ باز دارد. او در صحن‌ ولسوالی به‌ سخنرانی مکارانه‌ای پرداخت‌. درحالی که خلقی‌ها و پرچمی‌ها و اخوانی‌های بسیاری در آن جا حضور داشتند ولی هیچکدام‌ جرأت‌ کوچکترین‌ صحبتی در دفاع‌ از دهقانان‌ را به خود نداده‌ و چون‌ موش‌های ترسویی در هر گوشه‌ نظاره‌گر ماندند، این‌ فقط‌ امداد‌اله‌ بود که‌ نترس‌ و استوار بروی ستیج رفت‌ تا از منافع‌ دهقانانی که‌ به‌ آنان عشق‌ می‌ورزید دفاع‌ کند. سخنرانی تاریخی رفیق‌ شهید ما که بر بی‌کفایتی رژیم‌ و افشای شخص‌ والی متمرکز بود و بیانیه‌ کذایی‌اش‌ را به‌ تمسخر گرفت‌، با هلهله‌ی دهقانان‌ استقبال‌ گردید. امداد‌اله‌ دیگر به‌ یکی از رهبران‌ جنبش‌ توده‌ای رستاق‌ بدل‌ شده‌ بود. رفیق به‌ این‌ آگاهی رسیده‌ بود که‌ روشنفکران‌ زمانی می‌توانند ادعای انقلابی بودن‌ را کنند که‌ بین‌ توده‌ها رفته‌ همگام‌ با آنان در راه‌ بدست‌آوردن‌ حقوق‌ شان مبارزه‌ نمایند.

زمانی که‌ فعالیت‌های روشنفکری در تمام‌ افغانستان‌ فروکش‌ کرده‌ بود امداد‌اله‌ از معدود روشنفکرانی بود که‌ با حرارت‌ فراوان به کارش‌ ادامه‌ می‌داد. با پراکنده‌ شدن‌ جریان‌ شعله‌ جاوید او به دنبال‌ تشکلی می‌گشت که‌ بتوان‌ از آن‌ طریق‌ بر آرمان‌ زحمتکشان‌ جامه‌ی عمل‌ پوشاند. با شکل‌گیری سازمان‌ رهایی (آن وقت‌ «گروه‌ انقلابی خلق‌های افغانستان»‌) او از اولین‌ کسانی بود که‌ به‌ آن‌ پیوست‌. مبارزات‌ او جدی‌تر از گذشته‌ شد. شب‌ و روز آرام‌ نداشت‌ و به‌ تشکل‌ دهقانان‌ و روشنفکران‌ می‌پرداخت‌.

کودتای هفت‌ ثور یک‌ برادر اخوانی‌اش‌ را به کام‌ خود فرو برد. برادر اخوانی دیگرش‌ در جریان‌ درگیری با رژیم‌ کودتا به قتل‌ رسید. امداد‌اله‌ که‌ این‌ درگیری و جدال‌ را بین‌ دو نیروی سیاه‌ و مزدور ارزیابی می‌کرد مرگ‌ برادرانش‌ را بی‌ارزش‌ تلقی کرده‌ نه‌تنها برایشان‌ اشکی نریخت‌ که‌ دیگران‌ را هم‌ از ماهیت‌ چنین‌ مرگ‌های سبک و بی‌مقدار آگاه‌ کرد.

کودتاچیان‌ هفت‌ثور با هزار حیله‌ و نیرنگ‌ خواستند امداد‌اله‌ را تطمیع‌ کنند زیرا آنان از نفوذ و شهرتش‌ در میان‌ دهقانان فقیر و روشنفکران آگاه‌ بودند و می‌فهمیدند که‌ از طریق‌ او می‌توانند به‌ این‌ توده‌ها جهت‌ برآورده‌ ساختن‌ امیال‌ شوم‌ شان‌ دست‌ یابند. ولی او همکاری با وطنفروشان‌ را سیاه‌ترین‌ ننگ‌ دانسته، پیشنهاد شان را با نیشخند و تکرار سوگند پیکار تا به‌ آخر علیه‌ رژیم‌ کودتا، جواب داد. اعتراضات‌ توده‌ای بعد از کودتا و اشغال‌ کشور و شروع‌ جنگ‌ مقاومت‌ رفیق‌ امداد‌اله‌ را در مقابل‌ مسئولیت‌ خطیر رهبری آنان قرار داد. او با قیام‌کنندگان‌ از دل‌ و جان‌ ایستاد و برای تأمین‌ امکانات‌ تسلیحاتی جهت‌ ایجاد جبهه‌هایی تلاش‌ می‌کرد.

فاشیست‌های اخوانی که‌ با حمایت وسیع‌ باداران‌ پاکستانی و غربی خود توانسته‌ بودند جبهات‌ مسلحانه‌ را ایجاد کنند از نفوذ و شخصیت‌ محبوب‌ امداد‌اله‌ در آن منطقه‌ اطلاع‌ داشته و او را خطری برای آینده‌ی خود می‌دانستند، در صدد دستگیری او برآمدند. بالاخره‌ در ۲۸ عقرب‌ ۱۳۵۸ او را به چنگ آوردند و در محضرعام‌ از او پرسیدند که‌ در مورد‌ اتهام‌ کمونیست‌ و شعله‌ای بودن چه‌ پاسخی دارد. امداد‌اله‌ که‌ نمی‌توانست‌ ننگ‌ کرنش‌ در مقابل‌ اخوان‌ را بپذیرد در مقابل‌ جمع‌ کثیری از دهقانان‌ و روشنفکران‌ منطقه‌ نترس‌ و بیباک‌ از ایدئولوژی و آرمانش‌ دفاع‌ کرد. او گفت‌:

«شعله‌ای‌ها هرگز به‌ مردم‌ خیانت‌ نکرده‌اند. آنان همیشه‌ دوستدار ملت بوده‌ و کوچکترین‌ اتهام‌ خیانت‌ را نمی‌توان به آنان نسبت‌ داد. پس هیچ‌ دلیلی وجود ندارد که‌ من‌ از شعله‌ای بودنم‌ انکار کنم‌. همچنان‌ بین‌ کمونیست‌های واقعی که‌ خواستار خوشبختی و بهروزی مردم اند و جنایتکاران‌ خلقی و پرچمی زمین‌ تا آسمان‌ فرق‌ است‌. اینان‌ فقط‌ مزدوران‌ سوسیال‌ امپریالیزم‌ روس‌ اند که‌ با تظاهر به‌ کمونیزم‌ می‌خواهند راه‌ استعمار روس‌ را در افغانستان‌ هرچه‌ بهتر و بیشتر هموار سازند در حالی که‌ کمونیست‌های راستین از دل‌ و جان‌ مخالف‌ استعمار و استثمار اند و هرکه‌ با هر مهر و نشانش‌ قصد اشغال‌ وطن‌ ما را داشته‌ باشد در دفاع‌ از وطن‌ علیه شان سلاح‌ می‌گیرند.»

صحبت‌های امداد‌اله‌ در آن‌ فضای اختناق‌ سیاه که‌ اخوانی‌های مسلح‌ در تخار پرقدرت بودند تحسین‌ و حیرت‌ حاضران‌ را برانگیخت‌. اخوانی‌ها امداد‌اله‌ را به پایگاه خود انتقال‌ دادند و پس از زجر و شکنجه‌های نوع اخوانی، او را همراه با همرزمش معلم امان‌‌اله در سنگلاخ سمرغیان رستاق با ساطور تکه‌ تکه‌ کرده، در گور نامعلومی دفن‌ نمودند.

شهادت جانگداز رفیق‌ امداد‌اله‌ با این که‌ ضایعه‌ بزرگی برای سازمان‌ ما و مردم‌ زحمتکش‌ رستاق‌ محسوب‌ می‌شد ولی او با جانبازی قهرمانانه‌ی خود یکبار دیگر نشان‌ داد که‌ کمونیست‌ها به خاطر آزادی و نبرد‌ با دشمنان‌ خلق‌ نترس اند و او این‌ سند درخشان‌ را با قطعه‌ قطعه‌ شدنش‌، در درفش تاریخ‌ جنبش‌ کمونیستی افغانستان‌ حک‌ کرد.

زنده یاد جبار

یادنامه

در سال‌ ۱۳۳۰ به‌ دنیا آمد. در یک سالگی‌ پدر و در دو سالگی‌ مادرش‌ را که‌ از قریه‌ نیلاب‌ نورستان‌ بودند از دست‌ داد و سرپرستی‌ او به‌ دوش‌ خواهر هفت‌ ساله‌اش‌ افتاد.
تا صنف‌ دهم‌ در غزنی‌ درس‌ خواند و بعد به‌ جلال‌آباد آمد. در همین‌ سال‌ها‌ اوج‌ جنبش‌‌های‌ روشنفکری‌ بود که‌ با مارکسیزم‌ـ لنینیزم‌ـ اندیشه‌ مائوتسه‌دون‌ آشنایی‌ یافته‌ و با چند رفیق‌ در تماس‌ شد.
پس‌ از فراغت‌ از حربی‌ پوهنتون‌ (۱۳۵۲) در میدان‌ هوایی‌ شیندند وظیفه‌ گرفت‌. در ۱۳۵۴ به‌ قوای‌ ۱۵ زرهدار کابل‌ تبدیل‌ و در همان سال‌ برای ادامه‌ تحصیلات‌ عالی‌ در رشته‌ شلکا به‌ شوروی‌ اعزام‌ گردید. در ۱۳۵۵ که‌ از شوروی‌ باز گشت‌، مجدداً در قوای‌ ۱۵ زرهدار کابل‌ به عنوان‌ قومندان‌ تولی‌ شلکا تعیین‌ شد و تا سال‌ ۱۳۵۷ در آن‌ جا ماند.

بعد از کودتای‌ ۷ ثور منحیث‌ «عنصر ناباب‌» از وظیفه‌ سبکدوش‌ و به‌ تولی‌ احتیاط‌ سوق‌ گردید تا هم‌ غیرفعال‌ و هم‌ تحت‌ مراقبت‌ باشد.

رفیق‌ با استفاده‌ از دوستی‌‌ها و آشنایی‌‌های‌ وسیعش‌ در اردو و غیر آن‌ چندین‌ وظیفه‌ مهم‌ را در قیام‌ بالاحصار کابل‌ (۱۴ اسد ۱۳۵۸) به‌ عهده‌ داشت‌. او در ۲۸ اسد در اثر خیانت‌ دو خاین‌ معروف‌ (دگروال‌ ابراهیم‌ و مدیر خان ‌محمد) دستگیر و بلافاصله‌ زیر شدیدترین‌ شکنجه‌ها قرار گرفت‌. درخشش‌ شخصیت‌ والای‌ این‌ انقلابی‌ نیز در جریان‌ آن‌ شکست‌ و شکنجه‌ به‌ منصه‌ ظهور رسید.

یکی‌ از رفقایی‌ که‌ روز اول‌ دستگیری‌ وی‌ را دیده‌ بود می‌گوید:

«رفیق‌ در همان‌ اولین‌ ساعات ‌به طور وحشیانه‌ای‌ شکنجه‌ شده‌ بود. چشم‌ چپش‌ را کشیده‌ بودند و گوشت‌های‌‌‌ ناحیه‌ گردن‌ تا بند پایش‌ با ضرب‌ چوب‌ کاملاً تکیده‌ بود و نمی‌توانست‌ حرکت‌ کند.»

دشمن‌ از طریق‌ دو خاین‌ می‌دانست‌ که‌ جبار از مسئولان‌ برجسته‌ی‌ قیام‌ است‌ و اسرار زیادی‌ را می‌داند. واقعاً او رفقا و خانه‌های‌ تعدادی‌ از آنان‌ را دیده‌ بود؛ از نقشه‌ قیام‌ و رهبران‌ اصلی‌ آن‌ شناخت‌ داشت‌؛ رفقای‌ نظامی‌ و غیرنظامی‌ زیادی‌ را در سایر ولایات‌ می‌شناخت‌. جلادان‌ روسی‌ و سگان‌ خلقی‌ شان‌، کوشیدند او را زنده‌ نگهدارند تا مگر چیزی‌ به‌ زبان‌ آرد ولی‌ جبار قهرمان‌، وصف‌ناپذیرترین‌ شکنجه‌‌ها را تحمل‌ کرد اما هیچ‌ راز سازمانش‌ را از قلب‌ بزرگش‌ بیرون‌ نداد. دشمن‌ هم‌ که‌ دیگر مطمئن‌ شده‌ بود به‌ هیچوجه‌ ممکن‌ نیست‌ او را به‌ اعتراف‌ وادارد، در اول سنبله‌ ۱۳۵۸ جسم‌ نیمه‌جانش‌ را گلوله‌ باران‌ کرد.

اگر چه‌ قیام‌ به‌ خون‌ نشست‌ و تعدادی‌ از رهبران‌ و کادرهای‌ گرانقدر سازمان‌ جان باختند، اما مقاومت‌ و مرگ‌ قهرمانانه‌ی‌ جبار نورستانی‌‌ها منبع‌ الهام‌ و نیرویی‌ بود که‌ سازمان‌ توانست‌ اندوه‌ بیکران‌ در خون‌ تپیدن‌ آنان‌ را به‌ نیرو بدل‌ کرده‌، بار دیگر برخاسته‌ و در راه‌ شهیدانش‌ پویا باشد.

زنده یاد جمعه خان

یادنامه

رفیق جمعه خان (قدیر) درسال ۱۳۴۲ در ولسوالی خواجه غار ئلایت تخار به دنیا آمد. تا صنف دهم در لیسه زادگاهش خواند ولی با اشغال کشور توسط تجاوزکاران روسی نتوانست به تحصیل ادامه دهد و به جنگ مقاومت پیوست.
اوایل ۱۳۶۱ پس ازآن که در جبهه با رفقا ارتباط یافت در خزان همان سال به پاکستان آمد و مدت سه سال در رابطه با سازمان کار کرد. اگرچه سن و سالش هم بسیار کمتر از رفقای بود که با آنان تماس داشت اما وقار، گرمی و عشقش به رفقا و انجام کارها، او را بین همه عزیز ساخته بود.

رفیق قدیر در سنبله ۱۳۶۳ تحت پوشش حرکت انقلاب اسلامی با گروپ خویش به جبهه رفت. او با خصوصیات انقلابی و نیز کارش برای ارتقای آگاهی توده‌های منطقه و بخصوص افراد گروپش، از سوی جمعیت اسلامی جنایتکار نشانی شده بود تا در فرصتی مناسب خونش را بریزند.در بهار ۱۳۶۴ جمعیتی های خاین که برای شکار وی در کمین نشسته بودند، بعد از نبردی خونین قدیر ۲۲ ساله را زنده به چنگ آورده و با اتهام داشتن «افکار شعله ای» جابجا اعدام کردند.

زنده یاد حاتم

یادنامه

حاتم در سپیده‌دم‌ یکی از روزهای دلگیر زمستان‌ ۱۳۶۳ مردی در میان‌ دود و آتش‌ به‌ همرزمانش‌ دستور یورش‌ می‌داد و خود میله‌ی تفنگش‌ را بسوی دشمن نموده پیاپی‌ سرب‌ می‌کاشت. در شامگاهان‌ آن روز او سر به پای عشق‌ آتشینش‌ گذاشت‌ و با غروب‌ آن روز در افق‌ خونینی فرو رفت‌.
این‌ انقلابی حاتم‌ بود که‌ موقع جان‌ باختنش‌ فقط بیست سال عمر داشت. حاتم در یکی از روستاهای ولسوالی خواجه‌غار تخار چشم‌ به جهان‌ گشود. تلخ‌کامی‌های جامعه‌ طبقاتی را از دوران‌ طفولیت‌ تجربه‌ کرد و هنوز نوجوانی بیش‌ نبود که‌ با فلسفه‌ی مارکسیزم‌ آشنا شد.

روح‌ توفانی و سرکش‌ حاتم‌ غیر ازین‌ نمی‌توانست‌ راه دیگری را پیش‌ پایش‌ بگذارد. او در محلی زاده‌ شده‌ بود که‌ دهقانان‌ بوسیله‌ی مشتی زالوها به‌ خشن‌ترین‌ و ناانسانی‌ترین‌ وجهی استثمار می‌شدند. او کارگران‌ سپین‌زر را می‌دید که‌ از بام‌ تا شام‌ پشت‌ ماشین‌ ایستاده‌اند و رنج‌ و عرق‌ کوفتگی بر جبین‌های شان‌ شیارسرخ‌ فردا را ترسیم‌ می‌کرد. او که‌ در سال‌ ۱۳۵۴ شامل‌ لیسه‌ خواجه‌غار شد تلاش‌هایش‌ را جهت‌ ارتباط‌ با انقلابیون‌ در همان‌ سال‌ به‌ ثمر رسانید و به‌ «سازمان‌ رهایی افغانستان» پیوست.‌ حاتم با برخوردهای مودبانه‌ توأم‌ با احساس‌ عمیق‌ طبقاتی و استعداد سرشار، در اندک‌ زمانی توانست‌ به دل‌های شاگردان‌ فقیر مکتب‌ چنگ‌ اندازد و احترام‌ معلمان‌ آگاه‌ را نسبت‌ به‌ خود برانگیزد. او در دوران‌ کوتاه‌ مکتب‌ توانست‌ عده‌ای از شاگردان‌ را به سوی آرمان‌ پرولتاریا جذب‌ نماید. از پسران‌ فیودال‌ها و‌ مأموران‌ بلندرتبه‌ بشدت‌ نفرت‌ داشت‌ و جاسوسان‌ خلقی و پرچمی را سگان‌ بوکش‌ می‌نامید.

حاتم‌ پس‌ از ارتباط‌ با سازمان‌ هشت‌بار پی در پی مانیفست‌ را خواند و نتیجه‌ گرفت‌ که‌ درین‌ اثر چند صفحه‌ای ده‌ها مسئله‌ مهم‌ انقلاب‌ پرولتری نهفته‌ است‌ و رهبران‌ کبیر پرولتاریا دریای عظیمی را در پیاله‌ای گنجانیده‌اند. او دیگر از زبان‌ و دل‌، خود را در پهلوی کارگرانی احساس‌ می‌کرد که‌ در پشت‌ ماشین‌ ایستاده‌اند و داستان‌ برابری فردای بشریت‌ را رقم‌ می‌زنند.

پس‌ از کودتای ثور حاتم‌ و رفقایش‌ در مکتب‌ تحت تعقیب خادی‌های خلقی و پرچمی قرار گرفتند. او که‌ دیگر به‌ قله‌ رفیع‌ آزادگی می‌اندیشید شامل‌ شدن‌ در سازمان‌های کثیف‌ خلقی‌ها را ننگ‌ ابدی دانسته‌ و به‌ دیگران‌ نیز چنین‌ آگاهی می‌داد. پس‌ از فشارهای بیشماری که می‌خواستند وی خود را در سازمان جوانان شامل سازد در حضور منشی مکتب‌ گفته بود که اگر به‌ سازمان‌ شما شامل‌ شوم‌ رُک‌ و راست‌ به وطن‌ خیانت‌ کرده‌ام‌. و وقتی او را به‌ زندان‌ تهدید کردند با تبسم‌ نیشداری پاسخ‌ داده بود:

«محیط‌ مکتب‌ و خانه‌ی ما بی‌شباهت‌ به‌ زندان‌ نیستند پس‌ تفاوتی درین‌ که‌ در سلول‌ زندان‌ شما باشم‌ یا بیرون‌ از آن‌ وجود ندارد.»

حاتم‌ این‌ حرف‌ها را زمانی به‌ زبان‌ می‌آورد که‌ خلقی‌ها سیاسیون‌ مخالف‌ را دسته‌ دسته‌ تیرباران‌ می‌کردند.

حاتم‌ وقتی از شکست‌ قیام‌ بالاحصار که به وسیله «گروه انقلابی» به راه افتاده بود، اطلاع‌ یافت‌ نه‌تنها دلمرده‌ نشد که‌ اراده‌اش‌ در امر انتقام‌ و استواری‌اش‌ نسبت‌ به سازمان‌ راسخ‌تر گشت‌. او احساسات‌ خود را نسبت‌ به‌ جان‌باختگان‌ این‌ قیام‌ چنین‌ ابراز داشت‌: می‌دانم‌ خلق‌ کبیر ما و در پیشاپیش‌ آن‌ سازمان‌ ما انتقام‌ قطره‌ قطره‌ خون‌ این‌ فداییان‌ را از سگان‌ روس‌ خواهند گرفت‌، آرزویم‌ اینست‌ که‌ هرچه‌ زودتر در پیشاپیش‌ قیام‌ عمومی توده‌ها قرار گرفته‌ و جگر این‌ قاتلان‌ آزادی را پاره‌ پاره‌ کنم‌.

شهید حاتم‌ در تابستان‌ ۱۳۵۸ قبل‌ از تجاوز روس‌ها در پی تدارک‌ قیام‌ مسلحانه‌ توده‌ها شد. او به دنبال‌ سلاح‌ می‌گشت‌ و در گزارشی‌ به سازمان‌ نوشت‌:

«توده‌ها داس‌ها را خنجر و تبرها را گرز می‌سازند. ما باید در پیشاپیش‌ آنان بجنگیم‌ و در عمل‌ ثابت‌ کنیم‌ که‌ بین‌ کمونیست‌های اصیل‌ و انقلابی و وطنفروشان‌ خلقی دریای عمیقی از خون‌ فاصله‌ بوجود آورده است‌.»

وقتی قیام‌ در روستای حاتم‌ چون‌ توفان‌ سهمگینی آغاز شد او دوشادوش‌ دهقانان‌ می‌رزمید و توده‌ها او را از خود می‌دانستند.‌ بعد وقتی مبارزه مسلحانه‌ اعتلای بیشتری یافت‌ او را فرمانده‌ خود تعیین‌ کردند.

حاتم‌ با گروپ‌ مسلح‌ خود در جنگ‌های خونین‌ خواجه‌غار، تالقان و ارچی شرکت کرد و در سد کردن‌ مسیر کاروان‌های روس‌ بار بار مبادرت ورزید. در امور نظامی چنان‌ مهارت‌ کسب‌ کرد که‌ بسیاری از رزمندگان‌ مسلح‌ آن‌ دیار سر به‌ رهبری او گذاشتند. تهور و شخصیت‌ محبوب‌ او سبب‌ شد که‌ بالاخره‌ مردم‌ هزارباغ‌ او را به‌‌ قومندانی خود برگزینند.

شهید حاتم‌ انقلابی کوشا و پاکبازی بود و از دنباله‌روی، محافظه‌کاری در انتقاد و ملاحظه‌کاری بشدت‌ نفرت‌ داشت‌؛ رُک‌ انتقاد می‌کرد و رُک‌ انتقاد را می‌پذیرفت‌. او کسانی را که‌ از انتقاد هراس‌ داشتند مزدوران‌ سیاسی می‌نامید. استحکام‌ و استواری سازمان‌ را در مبارزه‌ ایدیولوژیک‌ اصولی می‌دید و به‌ آن‌ عمیقاً ارج‌ می‌گذاشت‌.

در سال‌ ۱۳۶۳ جهت‌ تهیه‌ و انتقال‌ سلاح‌ و مهمات‌، آگاهی بیشتر از سیاست‌های سازمان‌ عازم‌ پشت جبهه شد و پس‌ از مطالعه‌ آثاری و جمعبندی دقیق‌ از کارش‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسید که‌ با تجهیز هر چه‌ بیشتر گروپ‌ خود باید کار سیاسی و سازماندهی را در صدر وظایف‌ خود قرار دهد و سیاست‌ بر تفنگ‌ رهبری داشته‌ باشد. او با کوله‌باری از آگاهی بیشتر عازم‌ منطقه‌ شد.

حاتم‌ سرانجام‌ تعهدش‌ را نسبت‌ به‌ سازمان‌ و مردمش‌ به روز دوم‌ جدی ۱۳۶۳ در تپه‌زارهای دشت‌ قویرق‌ با پذیرا شدن‌ آتش‌ متجاوزان‌ روس‌ بر سینه‌ جوانش‌ به‌ اثبات‌ رساند.

رسم‌ او بود که‌ باید آن طور ایستاده بمیرد.

زنده یاد حارث

یادنامه

رفیق اکرم غنی که با نام مستعار حارث مشهور بود در سال ۱۳۵۱ قریه گلجانپدگی ولسوالی چهاربرجک ولایت نیمروز، در فامیلی از اقلیت‌های بلوچ افغانستان زاده شد. هنوز ده سال نداشت که برادرش رفیق معلم جمعه به شهادت رسید و پدرش او را در ۱۳۶۴ به سازمان سپرد تا به تربیت انقلابی‌اش پرداخته شود.
سال بعد وقتی حارث برای دیدار خانواده‌اش به ایران رفت، پدرش با دیدن این که پسرش تربیت خوبی یافته و در مدتی کوتاه بیش از حد تصورش سواد کسب کرده، بسیار خوش شد و قول داد:

«نه تنها پسر دومی، بلکه سعی می‌کنم اقارب و قومم را متقاعد نمایم که فرزندان خود را به سازمان بسپارند.»

حارث جوان پر شور و کوشا بود و در کمتر از 5 سال به صنف نهم ارتقا یافت. علاوه بر این که وی از شاگردان ممتاز صنف خود بود، در کورس‌های سیاسی نیز سطح و درک عالی داشت. او در ۱۳۶۹ کورس صحی ۳ ماهه را در پشاور به پایان رسانید و مدتی هم در یکی از پایگاه‌های نظامی سازمان مصروف آموزش تئوریک و تعلیمات نظامی گردید. بعد به جبهه‌ی مرزی تحت رهبری سازمان در رباط فرستاده شد. وقتی پایگاه از رباط به داخل کشور انتقال یافت اکرم نیز در آن جا مستقر گردید. رفیق اکرم که سرشار از روحیه صداقت، جدیت و فداکاری انقلابی بود بیشتر از هر رفیقی در جبهه می‌ماند. به همین دلیل علاوه بر این که مسئول صحی جبهه بود مسئولیت سلاح‌کوت، مالی و لوژستیک نیز به او سپرده شد. رفیق حارث از روشنفکران جبون و گریزی اما پرمدعا سخت متنفر بود. وقتی از خیانت دو تن از افراد مهم سازمان اطلاع یافت با آن که یکی از آنان را می‌شناخت و زمانی مسئول اکرم بود، خواهان تطبیق سختترین جزاهای تشکیلاتی بر او بود.

پدر رفیق اکرم مبتلا به مرض توبرکلوز بود و مادرش از برانشیت رنج می‌برد. هر چند این خانواده با فقر و تنگدستی دست به گریبان بودند و کار روزمزد برادر کوچکش تنها وسیله امرار معاش آنان به شمار می‌رفت، هیچگاه از سازمان طالب کمک و توجهی خاص نسبت به خانواده‌اش نشد. با آن که پدر و مادرش علاقمند بودند مخصوصا به خاطر مریضی مزمن اکرم بر بالین شان باشد و به آنان رسیدگی نماید، اما رفیق اکرم علیرغم عشق فراوان به آن دو، به علت مقدم دانستن وظایف سازمانی‌اش هیچگاه نتوانست به این خواست آنان پاسخ مثبت دهد. همیشه این رفقا بودند که بعد از ۶ ماه یا بعضاً یک سال با اصرار فراوان او را وامی‌داشتند تا به دیدن فامیل برود.

حارث با وجود سن و تجربه کم و رنج بردن از دیسک کمر بیش از هر رفیق دیگر داوطلب انجام کارهای پر مشقت می‌شد و بدون داشتن ذره‌ای از تعصبات قومی، مثلا در جریان انجام خدمات صحی و معاشرت با مردم چنان جوش خورده بود که همه شان به شمول حتی برخی مخالفان او را دوست داشته و با او نوع برخوردی توام با احترام داشتند. چنانچه زمانی به شهادت رسید مردم قرای دور و نزدیک شدیداً اندوهگین گشته و در مراسم عزای او به صورت گسترده شرکت نمودند. مادران زیادی که اکرم خود را وقف آنان کرده بود، در غم از دست دادن این فرزند پاکباز و خدمتگار خود روزها می‌گریستند.

رفیق اکرم با وجودی که در ساختن و خنثی کردن و انفجار ماین آموزش دیده بود و در زمینه مهارت خوبی داشت و از خطرش کاملاً آگاه بود و حتی دیگران را از اطراف خود دور ساخت، اما متاسفانه در اثر اشتباهی حین تهیه ماین این کار خودِ رفیق را در یکی از روزهای ماه سنبله ۱۳۷۱ قربانی گرفت.

زندگی سرشار از روحیه انقلابی، عشق به توده‌ها، احساس مسئولیت و ابتکار در هر زمینه خدمت و هر جا به سازمان، بدون شک رفیق حارث را به سمبولی از آن جوانانی مبدل می‌کند که پاس پرورش در آغوش سازمان را تا آخرین رمق نگه می‌دارد.

زنده یاد خیر الله

یادنامه

خیر‌الله در سال ۱۳۴۰ در یک قریه دور افتاده قرمقول ولسوالی اندخوی چشم به دنیا گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسط را در مکتب قرمقول و سند فراغت صنف ۱۴ را از تخنیکم نفت و گاز مزار شریف در سال ۱۳۵۹ به دست آورد.
رفیق خیر‌اله جوان خیلی جدی، فعال و خوش‌برخورد بود. از همان روزهای نخست کارش در تخنیکم نفت و گاز به صفوف جوانان رزمنده و انقلابی پیوست. مبارزات بی‌امان خیر‌اله در حلقات روشنفکری علیه دستگاه فاسد و خون‌آشام خلقی و پرچمی، نمونه صداقت و راستکاری را به همگان آشکار ساخت. خیر‌اله دیگر آن جوان دیروزی نبود؛ با گذشت هرروز آزموده‌تر، فعال‌تر وقاطع‌تر می‌گردید. وی که طعم تلخ بدبختی و محرومیت را با گوشت و پوست خویش لمس کرده بود در صف مقدم مبارزه علیه مزدوران جیره‌خوار روس قرار گرفت.

ابتکار، خلاقیت و قاطعیت حیرت‌انگیزش حتی در نوجوانی زبانزد همه بود. مبارزه خلاق و دشمن‌شکن شهید خیر‌اله همان گونه که دوستانش را سر بلند می‌نمود دشمنانش را به حسادت و کینه خونین بر می‌انگیخت.

به همین دلیل مزدوران روس در تابستان سال ۱۳۶۰ وی را به شهادت رساندند.

زنده یاد سرور سلحشور

یادنامه

عبدالحلیم‌ سرور در سال‌ ۱۳۳۵ در خوش‌گنبد ولایت‌ ننگرهار متولد شد. تحصیلاتش‌ را در لیسه‌ این ولایت به‌ پایان‌ رسانیده‌ و شامل‌ فاکولته‌ حقوق‌ کابل‌ گردید. فعالیت‌های‌ سیاسی‌اش‌ به‌ دوره‌ مکتب‌ بر می‌گردد که‌ دوبار زندانی‌ گردید. هنگام‌ حاکمیت‌ پوشالی‌ تره‌کی‌ و کارمل‌ به‌ ترتیب‌ یک سال‌ و دو سال‌ و یک بار هم‌ مدت‌ ده‌ روز به‌ زندان‌ افتاد.
در زمان‌ تره‌کی‌ که‌ پاسپورت‌ جعلی‌ از بین‌ کتاب‌هایش‌ گم‌ شد سازمان‌ به‌ او هشدار داد که‌ خطر دستگیری‌اش‌ وجود دارد بناءً رفیق ‌به‌ زندگی‌مخفی‌ روآورده‌ در استالف‌ به‌ چوپانی‌ مشغول‌ شد.

سرور انقلابی‌ای‌ سلحشور بود. وقتی‌ از طرف‌ سگان‌ خلقی‌ و پرچمی‌ با شبنامه‌ و سایر اسناد دستگیر شد از آن چه‌ از نزدش‌ بدست‌ آمده‌ بود با وصف‌ سختترین‌ شکنجه‌‌ها تا آخر انکار کرد و این‌ موجب‌ شد تا تعدادی‌ از رفقا به دام نیفتند.

در اوایل‌ ۱۳۶۳ که‌ از زندان‌ پلچرخی‌ رهایی‌ یافت‌ مدتی‌ کوتاه‌ به‌ پشاور آمد و از آن جا با گروه‌ دیگری‌ از رفقا عازم‌ جبهه‌ای‌ در ننگرهار گردید. یکی از رفقای‌ همسفرش‌ می‌گوید:

«رفیق‌ سرور از آن جایی‌ که‌ چند سال‌ در زندان‌ و در شرایط‌ سخت‌ زندگی‌ مخفی‌ بسر برده‌ بود و تمرین‌ پیاده‌روی‌ نداشت‌ و روزانه‌ هم‌ باید حدود شانزده‌ ساعت‌ در کوه‌ راه‌ می‌پیمود، پاهایش‌ آبله‌ شده‌ بود ولی‌ هیچ یک‌ ما از سیمای‌ او درک‌ نکردیم‌ که‌ درد می‌کشد. هم‌ آرام‌ حرف‌ می‌زد و هم‌ می‌خندید. تنها مادامی که‌ به‌ جبهه‌ رسیدیم‌ متوجه‌ پاهای‌ شدیداً زخمی‌اش‌ شدیم‌.»

او با آن که‌ در خانواده‌ای‌ مرفه‌ پرورش‌ یافته‌ بود، با پول‌ و دارایی‌ سازمان‌ ولو هم‌ ناچیز می‌بود با وسواس‌ و سختگیری‌ برخورد داشت‌. در جبهه‌ عضو کمیته‌ مالی‌ بود و آن چنان‌ عالی‌ و سرمشق‌ دهنده‌ از عهده‌ این‌ مسئولیت‌ بدرآمد که‌ یاد آن‌، در کنار دیگر صفات‌ خجسته‌ی‌ انقلابیش‌ هیچگاه‌ از ذهن‌ رفقا نخواهد رفت‌. درست‌ بخاطر یادداشت‌ها و حساب‌ و کتاب‌ دقیق‌ او بود که‌ بعد از شهادتش‌، رفقا از روی‌ آن‌ها توانستند تمام‌ حساب‌های‌ مالی‌ جبهه‌ را بدون‌ کم‌ و کاست‌ و به‌ آسانی‌ تصفیه‌ نمایند.

درباره‌ صرفه‌جویی‌ سرور رفیقی‌ می‌نویسد:

«زمانی که‌ منطقه‌ ما در محاصره‌ شش‌ماهه‌ روس‌ها قرار گرفت‌، مجبور شدیم‌ در خورد و خوراک‌ مجدداً و بیشتر صرفه‌جویی‌ نماییم‌. رفیق‌ سرور مقدار معینی‌ توت‌ یا چهارمغز را به‌ عوض‌ یک‌ وقت‌ غذا برای‌ ما تقسیم‌ می‌کرد. رفیقی‌ پیشنهاد کرد که‌ توت‌ و چهارمغز یکجا داده‌ شود. اما وی‌ در جواب‌ گفت‌: «در یک‌ وقت‌ دو قتغ‌ خورده‌ نمی‌شود!» او تا ختم‌ محاصره‌ متکی‌ به‌ حداقل‌ امکانات‌ جبهه‌ مشکل‌ مواد غذایی‌ را حل‌ کرد.»

سرور بین‌ اطرافیانش‌ زود محبوبیت‌ می‌یافت‌ و نفوذ می‌کرد. یکی‌ از متحدین‌ جبهه‌ که‌ سلاح‌ گرفته‌ می‌خواست‌ داخل‌ ببرد و رفیق‌ موظف‌ بود او را تا رباط‌ همراهی‌ کند، با صحبت‌‌ها، روحیه‌ و شخصیت‌ متینش‌ آن قدر بر آن‌ شخص‌ اثر کرده‌ بود که‌ همیشه‌ و با ستایش‌ فراوان‌ از آن‌ همسفر بودن‌ با رفیق‌ یاد می‌کرد.

سرور در جرگه‌ها و مذاکرات‌ قومی‌ به‌ عنوان‌ قاضی‌ جبهه‌ شرکت‌ می‌جست‌ و در تمامی‌ موارد بدون‌ توجه‌ به‌ دشواری‌ها و حتی‌ خطرات‌ جانی‌، طرف‌ ستمدیدگان‌ و برحق‌ را می‌گرفت‌. او اولین‌ کسی‌ بود که‌ به‌ اعدام‌ یک‌ متنفذ شریر متهم‌ به‌ قتل‌ سه‌ نفر و تجاوز به‌ چند زن‌، رأی‌ داده‌ بود.

در خزان‌ سال‌ ۱۳۶۵ که‌ حملات‌ روس‌ها به شکل‌ شبخون‌ بر جبهه‌ انجام‌ می‌گرفت‌، سرور که‌ مقدار زیادی‌ مرمی‌ در چانته‌ و کلاشنکوف‌ برچه‌دار بر شانه‌ داشت‌ و از بالای‌ بامی‌ به‌ پایین‌ می‌پرید به‌ زمین‌ خورده‌ از ناحیه‌ کمر آسیب‌ دید. چون‌ مهره‌ کمرش‌ قبلاً هم‌ زیاد درد داشت‌ بنابر فیصله‌ رفقا جهت‌ تداوی‌ به‌ پشاور اعزام‌ گردید. کمرش‌ پلستر شد و باید مدتی‌ استراحت‌ می‌نمود اما فقط‌ بیست‌ روز گذشته‌ بود (۹ نوامبر ۱۹۸۶)که‌ به‌ اثر خیانت‌ خان‌محمد با کمر پلستر شده‌ همراه‌ ۴۸ نفر دیگر از رفقا و مبارزین‌ جبهه‌ در شمشتو به‌ اسارت‌ حزب‌ گلبدین‌ درآمد. جایی‌ که‌ هرگز از آن‌ برنگشت‌. سرور همان طوری‌ که‌ میهنفروشان‌ خلقی‌ و پرچمی‌ را با شجاعت‌ و خونسردی‌اش‌ خوار ساخته‌ بود، در برابر آدمکشان‌ کثیف‌ گلبدینی‌ نیز همچون‌ کوه‌ استوار ایستاد و خود را پاسدار پاکباز غرور و شرف‌ انقلابی‌اش‌ می‌دانست‌. عده‌ای‌ (غیر از اعضای‌ سازمان‌) که‌ بعداً رها شدند می‌گفتند:

«سرور به‌ ما درس‌ دلاوری‌ داده‌ می‌گفت‌ شما وارخطا نباشید ما چند نفر مسئولیت‌ همه‌ی‌ شما را به‌ عهده‌ می‌گیریم‌. شما به‌ زودی‌ خلاص‌ خواهید شد. به‌ این‌ ترتیب‌ او و چند نفر دیگر خود را فدا و جان‌ چهل‌ نفر را نجات‌ دادند.»

سرور به‌ اهمیت‌ مبارزه‌ در داخل‌ کشور و پیوندیابی‌ با توده‌‌ها بخصوص‌ در شرایط‌ جنگ‌ مقاومت‌ بخوبی‌ پی‌ برده‌، رفتن‌ به‌ خارج‌ را فرارطلبی‌ از پیکار واقعی‌ انگاشته‌ و به‌ این‌ و آن‌ عضو خانواده‌ مقیم‌ اروپا برای‌ پیوستن‌ به‌ آنان‌ جواب‌ رد می‌داد. حتی‌ زمانی‌ که‌ از درد کمرش‌ رنج‌ می‌برد دعوت‌‌هایی‌ «نصیحت‌ آمیز» ازین‌ قبیل‌ که‌ «مبارزه‌ هم‌ خوب‌ است‌ اما توجه‌ به‌ صحت‌ مهمتر از آن‌ است‌» را به‌ مسخره‌ می‌گرفت‌. او در آخرین‌ نامه‌اش‌ به‌ کسی‌ که‌ در رفتنش‌ به‌ خارج‌ اصرار می‌ورزید، جملاتی‌ با این‌ مضمون‌ نوشته‌ بود که در پاکستان‌ به‌ تداوی‌ ‌پرداخته و می‌خواهد‌ هرچه‌ زودتر به‌ پایگاه‌ برگردد‌. از توجه‌ شان‌ تشکر نموده ولی تذکر داده بود که ‌ نمی‌تواند‌ دعوت شان‌ را بپذیرد‌ زیرا «وطن‌ نیاز شدید به‌ انقلابیون‌ دارد.»

رفیق‌ از عشق‌ بیکران‌ مادرش‌ نسبت‌ به‌ خود آگاه‌ بود اما این‌ موجب‌ نشد که‌ بارها قبل‌ از دستگیری‌اش‌ به‌ او گوشزد نکرده باشد:

«اگر ما (منظور خود و برادرانش‌) را بگیرند یادت‌ باشد مادر که‌ پیش‌ خلقی‌‌ها و پرچمی‌‌های‌ خاین‌ بخاطر خلاصی‌ ما واسطه‌ نشوی‌. اگر اخوان‌ هم‌ ما را زنده‌ دستگیر کرد نزد شان‌ نروی‌ و چادر نیندازی‌.»

زمانی‌ که‌ رفقا خبر دستگیری سرور را به‌ مادرش‌ دادند، او مثل‌ مادری‌ قهرمان‌ درحالی که‌ سعی‌ می‌کرد حتی‌ جلو ریختن‌ اشکش‌ را بگیرد گفت‌:

«بچه من‌ از شما بهتر نبود و حالا هم‌ تنها نیست‌. او خود راهش‌ را تعیین‌ کرده‌ بود و می‌دانست‌ که‌ چه‌ می‌شود و به کجا می‌رود. او برای‌ همین‌ زنده‌ بود که‌ فدای‌ مردم‌ و وطنش‌ گردد. من‌ افتخار می‌کنم‌ که‌ وی سربلند در راه‌ آزادی‌ مردمش‌ رفت‌.»

سرور نه‌ تنها مایه‌ مباهات‌ مادر نمونه‌ و کلیه‌ اعضای‌ شریف‌ خانواده‌اش‌ بلکه‌ مایه‌ غرور و الهام‌ فردفرد راهروانش‌ در «سازمان‌ رهایی‌ افغانستان‌» و جنبش انقلابی میهن ما نیز می‌باشد.

زنده یاد سعید جان

یادنامه

سید فقیر (سعید جان) به تاریخ ۱۲ سنبله ۱۳۳۵ در شهر کابل متولد گردید. در ۱۳۴۲ شامل مکتب ابتداییه پلچرخی شد. در ۱۳۴۸ از مکتب ابتداییه بیهقی و در ۱۳۵۳ از لیسه انصاری فارغ گردید و به دارالمعلمین روشان رفت.
او با آن که به ادبیات خیلی علاقه داشت و شعر‌هایی سروده بود، استعدادش بخصوص در مضامین فزیک و ریاضی زبانزد همصنفانش بود.

در ۱۳۵۵ از دارالمعلمین فارغ و منحیث معلم در مکتب ده خدایداد معرفی گردید.

سعید جان به دستور سازمان در اوایل ۱۳۵۸ به عنوان «‌سرباز داوطلب»‌ در قوای ۴ زرهدار شامل گردید تا صاحبمنصبان و سربازان هوادار سازمان را برای پیوستن به قیام ۱۴ اسد آماده سازد. بعد از شکست قیام بالاحصار، به کوه صافی و از آن جا به ایران و بعد به پاکستان رفت و تا شهادتش در آن کشور ماند.

نام برخی از رفقا با پسوند «‌جان»‌ چنان آمیخته می‌باشد که بدون ذکر آن آدم دچار تردید می‌شود که مگر منظور همان رفیق است یا رفیقی دیگر. نام سعید جان از همان نام‌ها بود که با «‌جان»‌ گره خورده بود و هیچ رفیقی پیدا نمی‌شد که او را تنها «‌سعید»‌ صدا بزند. روزی رفیقی از وی پرسید چرا «‌جان»‌ جز لاینفک نام تو شده و سعید جان با آن خنده گرم و آرامش‌بخش همیشگی‌اش جواب داد:

«‌شنیده‌ام رفقا اشتباهاً ‌از سر محبت به نام من جان را اضافه می‌کنند و چون کوشش من هم در رفع این اشتباه به جایی نرسید بناءً دنبال قضیه نگشتم. ولی یادت باشد که اگر پیش رفیقی نام مرا بدون جان یاد کنی،‌ او منظورت را نخواهد فهمید که این جانب است!»

رفیق سعید به گواهی کلیه رفقایی که او را دیده بودند، واقعاً جان و محبوب همه رفقا، زن، مرد و پیر و جوان بود. در هیچ موضوعی نبود که رفیقی مشکلش را مطرح سازد و سعید جان بدون کمک از او جدا شود. بسیاری از زنان می‌گفتند سعید جان با وصف جوانی‌اش برای ما نه تنها پدر و برادر که مادر و خواهر هم به شمار می‌رود. او اعضای خانواده رفقا را مثل عزیز‌ترین اعضای خانواده خودش و بلکه بیشتر از آنان دوست داشت و به آنان رسیدگی می‌کرد.

او از هر کاری که سازمان برایش می‌سپرد نه تنها شانه خالی نمی‌کرد بلکه با عشق و احساس مسئولیت نمونه‌ای آن را به انجام می‌رسانید. بعضی از رفقا خصوصیتی دارند که با یک دیدار فرد یا افراد را جلب کرده و با آنان دوست می‌شوند. رفیق سعید جان بدون تردید از برجسته‌ترین مثال‌های آن گونه انقلابیون بود. او غیر از داشتن صد‌ها دوست و آشنا در کشور، طی مدت کوتاهی زندگی در ایران و پاکستان با تعدادی بیشمار جوانان و روشنفکران دوست شده بود. و بسیاری از دوستانش افراد شرافتمندی بودند که به اشکال مختلف دوستی شان را با سعید جان حفظ نموده و از هیچ کمکی به او دریغ نمی‌ورزیدند. رفیق سعید هم می‌کوشید به صورتی مناسب از امکانات آنان برای سازمان استفاده کند. مثلاً او از ده‌ها دوستش در ایران ارسال کتاب‌های معین را درخواست می‌کرد و از دوستانش در پاکستان در گرفتن پست بکس، تلفن، خانه و از این قبیل طالب کمک می‌شد که اکثرا صمیمانه آن را انجام می‌دادند که برای سازمان فراوان ارزش داشت.

زمانی در کویته پاکستان خانه‌ بسیار مناسبی گرفته شده بود که تلفن نداشت و گرفتن تلفن کار فوق‌العاده دشوار بود. با رشوه مسئله حل می‌شد اما مقدار آن خیلی زیاد بود و با توان مالی سازمان نمی‌خواند. موضوع که به سعید جان گفته شد او با توسل به یکی از دوستانش ظرف چند روز در آن خانه تلفن نصب نمود.

رفیق سعید فقط چند ماه پیش از شهادتش با اشتیاق گفته بود که قادر است در پشاور و کویته برای تشکیل یک تیم فتبال و کاراته جوانان را جمع کند تا سپس با کار آگاهگرانه بتوان آنان را به تدریج با ایده‌های انقلابی مجهز ساخت.

او آرزو داشت برادرانش را به سازمان جلب کند اما وقتی کوشش‌هایش به نتیجه نرسید از این ناحیه بسیار رنج می‌برد و می‌گفت که نمی‌داند سرنوشت دو برادر کوچکتر از خودش به کجا خواهد کشید چرا که دام میهنفروشان جنایتکار اخوانی و پرچمی و خلقی برای گیر انداختن و آلوده ساختن جوانان همواره گسترده است. او با برادر کلانش که در اروپا بسر می‌برد از طریق مکاتبه در بحث بود که در شرایط کنونی، نجیبانه زیستن فقط در مبارزه علیه تجاوزکاران روسی و سگ‌های وطنی شان و جنایتکاران اخوانی است که تجسم و معنا می‌تواند بیابد.

او نمونه کم نظیری از احساس مسئولیت عمیق و مآل‌اندیشی نسبت به مسایل سازمانی بود. زمانی ‌اسناد بسیار مهمی را از کراچی با موتری که خودش می‌راند به کویته انتقال می‌داد. او نتوانسته بود با رفقای مربوط تماس گرفته آنان را در جریان سفر و جای اسناد قرار دهد. بناءً مجبور شده بود با رفیقی در پشاور تلفنی صحبت کرده و جای و چگونگی جاسازی اسناد در موتر را به او توضیح داده و تاکید کرد که اگر دچار حادثه شود و موتر کاملاً تخریب هم گردد اسناد از بین نخواهند رفت و می‌توان به آنها دست یافت. رفیق به سعید جان گفته بود به هر حال زندگی خودش نسبت به اسناد مهمتر است و باید خود را سلامت برساند. او با شوخی جواب داده بود:

«‌کوشش کردم خود را هم خوب و مطمئن در موترجاسازی کنم که نشد! اما از طرف اسناد می‌توانید مطمئن باشید.»‌

سعید جان نخستین رفیقی بود که خبر هولناک به دام افتادن داکتر فیض‌احمد توسط خاین خان‌محمد در پشاور را به آگاهی رفقا در سایر جا‌ها رسانید. می‌توان تصور کرد که این سانحه چقدر برایش سنگینی می‌کرد و توانفرسا بود. اما وی که با تمام تار و پودش به ادامه پیکار سازمان می‌اندیشید، اندوه خرد‌کننده‌اش را فرو خورده، خونسردی‌اش را حفظ کرده، و با تسلط کامل بر خود، رفقا را به آرامش دعوت کرده و می‌گفت تنها چاره، ادامه راه احمد است. او که می‌دانست به وجودش در کویته شدیداً نیاز است، همان ناوقت شب به طرف کویته حرکت کرد. او در تلفن به رفیقی گفته بود:

«‌رفیق پشت جزئیات نگرد. رفیق داکتر را باید از دست رفته فکر کنیم. نه اشک ریختن فایده دارد و نه عزاداری. باید کار سازمان پیش برود. این حادثه سخت‌تر از شکست قیام بالا حصار است. اما رفیق به ما یاد داده که در هیچ حالی نباید دست و پاچه شویم و باید کار ادامه یابد تا دشمن ناامید شود که به هدفش نرسیده است.»‌

متانت و استواری رفیق سعید در آن دشوار‌ترین روز‌های تاریخ سازمان برای کلیه رفقا سرمشق و الهامبخش بود.

اما بدبختانه سعید جان فرصت نیافت تا پس از شهادت بنیانگذار و رهبر سازمان و رفقا اشرف،‌ شکور، سیف، زلمی، ویس، محمود و ۳۴ عضو و هواخواه دیگر سازمان به دست باند جنایتکار گلبدین، سهمش را در حل مسایل بیشماری که در برابر سازمان قد برافراشته بودند ادا کند. جمیل خاین و همدستانش می‌دانستند که با زنده بودن سعید و اقبال نمی‌توانند نقشه خاینانه شان را عملی کنند. ازینرو جنایتکاران خاین، اول سعید جان و بعد رفیق اقبال و رفیق راهب را به قتل رسانیدند.

سرانجام «‌سازمان رهایی افغانستان»‌ توانست خاین خان محمد و فضل حق مجاهد معرفش در باند گلبدین و نیز یک تن از همدستان جمیل را به سزای اعمال شان برساند. جمیل و یکی از همدستانش نیز توسط دولت پاکستان اعدام شدند. ولی این‌ها هیچ کدام داغ سعید جان و دیگر جانباختگان را از دل رفقا نخواهند زدود مگر این که با طرد هرگونه تسلیم‌طلبی و مقام‌پرستی، بیهراس و پرشور و با روحیه‌ای چون سعید جان‌ها در راه آرمان‌های سازمان گامزن باشیم.

زنده یاد سلطان

یادنامه

دره‌ی ‌«سبز چوب» یکی از قرای ولسوالی جاغوری است که رفیق سلطان در آن جا متولد گردید. صنف دهم مکتب بود که مردم جاغوری، منطقه را از چنگ نوکران روس آزاد ساختند و وی از آن به بعد نتوانست به تحصیلات خود ادامه دهد. سلطان جوان در سال ۱۳۵۹ (همزمان با آزادی منطقه) به سازمان پیوست تا این که سال ۱۳۶۱ در نبرد نابرابری که از طرف نوکران ایران بالای رفقا تحمیل گردید، شهید شد.
رفیق در عمر کوتاه سیاسی و سازمانی‌اش چنان علاقمند به کار بود که گویی سال‌ها در درون سازمان آموزش دیده است. در بحث با رفقا از خصال انقلابی و سازمانی رفیق سلطان مثال داده می‌شد. نهایت مستعد و رازدار بود. مسئولیت حفظ و نگهداری کتاب و اسناد سازمان به عهده رفیق سلطان گذاشته شده بود. به وظایف خود مسئولانه برخورد می‌کرد. توقع زیاد از سازمان نداشت و بیشتر متکی به خود بود.

در مناطق دورافتاده و بخصوص در شرایط جنگ، رفت و آمد با پای پیاده صورت می‌گرفت. وی رابط و نامه‌رسان رفقا در محل بود. ساعت‌ها منزل می‌کرد و می‌کوشید تا بدون فوت وقت نامه را به شخص مسئول برساند. درین کار خستگی نمی‌شناخت و هرگز شکایتش بالا نشد.

روزی که رفیق سلطان برایم فراموش ناشدنی است: با قامت بلند، بوت‌های ساقدار به پا و بالاپوش بارانی به تن، تفنگش به شانه عازم جبهه ائتلافی رفقا با مردم بود. قبل از رفتن، سلطان شهید رو به رفقای مسئول کرد و گفت: «ما می‌رویم که راه‌ها قطع نشوند. کار دیگری ندارید؟» در جواب برایش گفته شد که «نصر» و «سپاه» این مزدوران رژیم ددمنش خمینی جنگ را تحمیل کرده‌اند و باید در کنار مردم و در دفاع از جبهه علیه آن‌ها به مقاومت بپردازیم. باید حرکت کنید که مردم منتظرند. رفیق سلطان و سایر رفقا با عشق فراوان به مردم آماده‌ی ‌حرکت شدند. وقتی از دروازه حویلی خارج می‌شد، رو برگرداند و گفت:

«امیدواریم دوباره همدیگر را ببینیم»

این را بگفت و روان شد.

محاصره پایگاه ما یک هفته ادامه یافت. رفیق سلطان با وجود سن و سال کم و تجربه‌ی ‌اندکش، با تمام وجود به مقاومت در برابر مزدوران ایران ادامه داد و از جبهه دفاع کرد. آخر هفته به علت کمبود مهمات رفقا شروع به عقب‌نشینی کردند. شهید سلطان با گروپی از رفقا به نقطه دورتری موضع گرفتند. جنگ ادامه داشت. دشمن از چهار سمت آنان را در محاصره کشیده بود. رفقای دیگر توانستند خود را از حلقه محاصره بیرون بکشند و اما رفیق در همان جا گیر ماند و به مقاومت و تیراندازی ادامه داد. تا آن دم جنگید که آخرین مرمی‌اش از لوله تفنگ خارج شد ولی، تسلیم شدن در برابر دشمن خودفروش را ننگ می‌دانست. بارانی از گلوله به سنگرش می‌بارید. سلطان شهید با سکوت پر هیبت خود دشمن را دست پاچه ساخته بود. آنان جرات نداشتند به طرف رفیق نزدیک شوند. یک تن از جانیان وحشی، بمب دستی‌ای به طرف وی پرتاب کرد. در اثر اصابت پارچه‌ی ‌بمب زخم برداشت و حالش خراب شد. از سنگرش صدایی برنخاست تا این که بمب دستی دیگری را به طرفش پرتاب کردند. پارچه‌های زیادی به سر و بدن رفیق اصابت کرد و دیگر مجال حرکت نداشت. روحیه‌ی ‌تسلیم ناپذیری‌اش را دشمنان با خجلت و رنگ زردی در همه جا نقل می‌کردند. رفیق سلطان در آن سنگر که در واقع سنگر سازمان علیه فاشیست‌های مذهبی نوع خمینی بود جان خود را از دست داد.

بعد از ختم جنگ مردم قریه جسد آغشته به خونش را با غم و اندوه فراوان به خاک سپردند. پیر و جوان قریه در ماتم شهید سلطان شریک بودند و اشک می‌ریختند. از این که سلطان را در جوانی و بیگناه کشته بودند به دشمنان و نفرین می‌فرستادند.

خبر این واقعه دردناک در تمام جا پخش شد، مادر پیر و خواهر جوانش را ازین واقعه مطلع نکردند. او در زندگی خود تنها همین دو تن را داشت که تا ماه‌ها منتظر آمدنش بودند. خبر شهادتش را چند ماه بعد از واقعه به اطلاع مادر و خواهرش رسانیدند.

با شنیدن شهادت سلطان، رفقای سازمان در غم و اندوه فرو رفتند و همه سوگند یاد کردند که انتقامش را از قاتلین شرفباخته اش بگیرند. انتقام خون شهدا از دشمنان شان وجیبه سازمان بوده و رفقای شرافتمند و انقلابی ما این عهد را با خون آنان بسته‌اند که انتقام سختی از قاتلین و جنایتکاران مذهبی و غیرمذهبی بکشند.

زنده یاد ضیاءگوهری

یادنامه


رفیق ضیاء قبل‌ از کودتای‌ ۷ ثور که‌ هنوز پس‌ از فراغت‌ از فاکولته‌ اقتصاد در وزارت‌ پلان‌ کار می‌کرد گفته‌ بود:

او فردی‌ بسیار آرام‌ بود و هیچگاه‌ هیجان‌ و احساسات‌ در صحبت‌‌هایش‌ راه‌ نمی‌یافت‌. اما آن‌ روز آن‌ کلمات‌ را بلند و با احساسات‌ خاصی‌ به‌ زبان‌ آورد. وقتی‌ از او توضیح‌ خواستم‌ معلوم‌ شد که‌ روز قبل با پرچمی‌ای‌ بلند رتبه‌ در وزارت‌ گفتگوی‌ شدیدی‌ داشته‌ و او را پست‌ و خاین‌ نامیده‌ بود. من‌ ضمن‌ تأیید اراده‌ و صداقتش‌ گفتم‌ که‌ باید راهی‌ طولانی‌ و فوق‌العاده‌ دشوار و خونین‌ را رفت‌ تا انقلاب‌ این‌ محرومترین‌ خلق‌ کره‌ زمین‌ را رهبری‌ کرد و…

می‌خواستم‌ کمی‌ بیشتر از دشواری‌ها و خطرات‌ بگویم‌ که‌ حرفم‌ را قطع‌ کرده‌ و گفت‌:

«رفیق‌، این‌ راه‌ چه‌ چیزی‌ زیادتر از قطره‌‌های‌ خونم‌ خواهد خواست‌؟ در کجا و چطور ثابت‌ کنم‌ که‌ درین‌ راه‌ از سرم‌ تیرم‌؟»

و بعد با خنده‌ ادامه‌ داد که‌ دیگر ازین‌ نوع‌ صحبت‌‌ها نکنم‌ چون‌ به‌ خود می‌خورد که‌ شاید او را بسیار بچه ننه‌ و دودل‌ می‌پندارم‌! چنین‌ بود ادعای‌ ساده‌ی‌ یک‌ انقلابی‌ که‌ در سراسر زندگی‌ سیاسی‌اش‌ به‌ آن‌ صادق‌ ماند و سرانجام‌ هم‌ با مرگی‌ قهرمانانه‌ ثابت‌ کرد که‌ هیچگاه‌ «دودل‌» نبود و با تمام‌ نجابتش‌ خود را به‌ توفان‌ افکنده‌ بود.

ضیاء گوهری‌ فرزند میرعلی‌ گوهری‌ سابق‌ وکیل‌ شورا، خواهرزاده‌ جنرال‌ حیدررسولی‌ وزیر دفاع‌ رژیم‌ داوود بود و ضمناً تعداد زیادی از نزدیکترین‌ اقاربش‌ را پلیدترین‌ پرچمی‌ها تشکیل‌ می‌دادند. ولی‌ او از هر لجن‌ ارتجاع‌ که‌ در پیرامون خانواده‌اش‌ می‌دید به جای‌ آن که‌ دچار سستی‌ و تردید شود، عمیقتر و بیشتر به‌ سمت‌ مبارزه‌ انقلابی‌ طبقاتی‌ گرایش‌ می‌یافت‌.

رفقا ارزیابی‌ کردند که‌ اگر وابستگی‌ ضیاء به‌ «گروه‌ انقلابی‌ خلق‌های‌ افغانستان‌» حتی‌الامکان‌ تا آخر شناخته‌ نشود، خواهد توانست‌ بهتر و وسیعتر برای‌ سازمان‌ کار کند. او کلیه‌ امکانات‌ متعدد خانوادگی‌ و دوستان‌ و آشنایان‌ بیشمارش‌ را در خدمت‌ سازمان‌ می‌گرفت‌ و چون‌ زندگی‌ معمولی‌ خود را باز هم‌ متفاوت‌ از رفقا می‌دید، ازین‌ بابت‌ رنج‌ برده‌ و می‌گفت‌

«اگر بدانم‌ که‌ با این‌ شرایط‌ و نحوه‌ زندگی‌ در مقابل رفقا قرار می‌گیرم، لحظه‌ای‌ آن‌ را تحمل‌ نخواهم‌ کرد.»

اگر رفقا به‌ پول‌ نیاز داشتند و به‌ او رجوع‌ می‌کردند به‌ هر شکلی‌ بود نیاز رفقا را برآورده‌ می‌ساخت‌، فراوان‌ اتفاق‌ افتاده‌ بود که‌ نزد بیش‌ از ده‌ نفر هم‌ رفته‌ قرض‌ می‌گرفت‌ یا می‌کوشید چند ماه‌ معاش‌ پیشکی‌اش‌ را بگیرد و از مجموعه‌ آن‌ تمام‌ یا قسمتی‌ از پول‌ مورد ضرورت‌ را تهیه‌ کند. می‌توان‌ گفت‌ که‌ رفیق‌ ضیاء در آن‌ سال‌ها بیشترین‌ کمک‌ مالی‌ را به‌ سازمان‌ می‌کرد. برای‌ او خدمت‌ به‌ تشکیلات‌ پرافتخارترین‌ و مقدس‌ترین‌ وظیفه‌ محسوب‌ می‌شد.

ماه‌های‌ اول‌ سال‌ ۱۳۵۸، زمان‌ تدارک‌ قیام‌ مسلحانه‌ بالاحصار بود و رفیق‌ که‌ از مسئولان‌ توزیع‌ سلاح‌ در شهر بود، همه‌ی‌ توان‌ و استعدادش‌ را بی‌دریغ‌، پرشور و بی‌هراس‌ در راه‌ قیام‌ وقف‌ کرده‌ بود. شکست‌ قیام‌ بیشتر در به‌ شهادت‌ رسیدن‌ جمعی از رهبران‌ و فعالان‌ ارجمند سازمان‌ جلوه‌ کرد و بر تارک‌ حیات‌ پرافتخار ضیاء گوهری‌ نیز ستاره‌ی‌ مرگ‌ حماسی‌ او بود که‌ پس‌ از شکست‌ قیام‌ درخشید.

رژیم‌ امین‌ رفیق‌ را شناخته‌ و در جریان‌ اولین‌ یورش‌‌ها برای‌ دستگیری‌ رفقا، در صدد برآمد او را به‌ چنگ‌ آورد. بلاکی‌ در مکروریان‌ که‌ محل‌ زندگیش‌ بود محاصره‌ گردید و او با پناه‌ بردن‌ به‌ خانه‌ همسایه‌ای‌ شرافتمند توانست‌ خود را از دام‌ «اگسا» نجات‌ داده‌ و در شهرنو در خانه‌ رفیق‌ فرید آشکار مخفی‌ شود. چند روز بعد مادر آن‌ رفیق‌ فوت‌ می‌کند و به‌ اثر رفت‌ و آمد زیاد و فاتحه‌داری‌، دگروال‌ متقاعد اسحق‌علم‌ (برادر داکتر اسماعیل‌ علم‌) از جلادان‌ کثیف‌ «اگسا» او را می‌بیند. رفیق‌ ضیاء قبل‌ از آن که‌ جنازه‌ برداشته‌ شود با وانمود ساختن‌ این که‌ عازم‌ غوربند است‌، ظاهراً آن جا را ترک‌ گفته‌ و چون‌ ارتباطات‌ سازمانی‌ به هم‌ خورده‌ و هیچیک‌ از قوم‌ و خویش‌‌هایش‌ را قابل‌ اعتماد تشخیص‌ نمی‌دهد، مجدداً به‌ منزل‌ رفیق‌ فرید می‌آید. فردای‌ آن‌ روز عوامل‌ «اگسا» به‌ خانه‌اش‌ در غوربند ریخته‌ آن‌ را تلاشی‌ کردند. بعد با تحقیقات‌ وسیعی‌ که‌ انجام‌ داده‌ بودند به‌ خانه‌ فرید رفته‌ هر دو را دستگیر می‌کنند (اواخر سنبله‌ ۱۳۵۸). او که‌ مطمئن‌ بود دشمن‌ سند و برگه‌ای‌ از رفیق‌ فرید در دست‌ ندارد و یگانه‌ جرمش‌ پناه‌ دادن‌ او می‌باشد، کلیه‌ اتهامات‌ را متوجه‌ خود دانسته‌ و گفته‌ بود که‌ فرید بی‌گناه‌ است‌ و بدون‌ آن که‌ از واقعیت‌ چیزی‌ بفهمد به‌ اساس‌ دوستی‌ و همصنفی‌ بودن‌ در خانه‌اش‌ مخفی‌ شده‌ بود.

آن‌ رفیق‌ هم‌ اظهار داشته‌ بود که‌ اطلاع‌ نداشت‌ ضیاء در یک‌ حرکت‌ ضد دولتی‌ سهیم‌ می‌باشد و فقط منحیث‌ یک‌ همصنفی‌از وی‌ مهمانداری‌ کرده‌ است‌. پلیس‌ بر فرید سخت‌ نگرفت‌ و او با استفاده‌ از آن‌ وضع‌ ساعت‌ هفت‌ شام‌ به‌ قصد فرار خواست‌ از دروازه‌ وزارت‌ داخله‌ خارج‌ شود که‌ پلیس‌ موظف‌ متوجه‌ گردید. او وقتی شروع‌ به‌ دویدن‌ کرد پلیس‌ تیراندازی‌ نمود و در نتیجه با بدن سوراخ سوراخ روی زمین افتاد و با‌ خون سرخ خود سنگ فرش سرک را رنگین نمود. پس‌ از این‌ حادثه‌، «اگسا» وحشیانه‌تر از پیش رفیق‌ ضیاء را زیر شکنجه‌ گرفت‌ و از وی‌ خواست‌ لااقل‌ یک‌ نفر را قلمداد کند تا شکنجه‌ متوقف‌ شود. اما او مثل‌ هر انقلابی‌ اصیل‌، در آن‌ لحظات‌ هم‌ به‌ رفیقان‌ و یارانش‌ می‌اندیشید که‌ بی‌تابانه‌ به او چشم‌ دوخته‌اند تا آن‌ آزمایش‌ را چگونه‌ از سر خواهد گذراند. او خبر داشت‌ که‌ تا آن‌ زمان‌ هیچکدام‌ از دستگیرشدگان‌ وابسته‌ به‌ «گروه‌ انقلابی‌ خلق های‌ افغانستان‌» با وصف‌ سخت‌ترین‌ شکنجه‌ها ضعف‌ نشان‌ نداده‌اند‌، پس‌ بار نابودکننده‌ی‌ پستی‌ و خفت‌ اعترافچی‌ شدن‌ را چه‌ کسی‌ تحمل‌ خواهد کرد؟ او که‌ با آن‌ کلمات‌ از یاد نرفتنی‌ راه‌ دشوار سازمانش‌ را آگاهانه‌ پذیرفته‌ بود. در ساعات‌ شکنجه‌ نه‌ دچار بدبینی‌ و یأس‌ شد و نه‌ آتش‌ امیدش‌ نسبت‌ به‌ ادامه‌ مبارزه‌ در راه‌ رهایی‌ خلق‌ خاموشی‌ گرفت‌. در برابر دژخیمان‌ کلمه‌ای‌ بر زبان‌ نیآورد و می‌گویند گاهگاهی‌ صرفاً تبسمی‌ بر لبانش‌ نقش‌ می‌بست‌ که‌ جلادان‌ خلقی‌ را دیوانه‌تر می‌ساخت‌ زیرا میهنفروشان‌ می‌دانستند که‌ معنی‌ آن‌ تبسم‌‌ها به‌ تمسخر گرفتن‌ زور و وحشت‌ آنان‌ است‌ و نترسیدن‌ از سلاخی‌ شان‌.

ضیاء تا اول‌ جدی‌ ۱۳۵۸(یک‌ هفته‌ قبل‌ از تجاوز روس‌ها) در زندان‌ پلچرخی‌ بود و خانواده‌اش‌ در مقابل‌ سپردن‌ لباس‌هایش‌ از وی‌ نامه‌ هم‌ گرفته‌ بودند. بناءً رفیق‌ به‌ احتمال‌ قوی‌ بین‌ روزهای‌ ۷ تا ۱۳ جدی‌ ۱۳۵۸ که‌ زندان‌ را از زندانیان‌ «خطرناک‌» چپ‌ تصفیه‌ می‌کردند، تیرباران‌ شده‌ باشد تا گناه‌ آن کشتار‌ را به‌ گردن‌ امین‌ انداخته‌ و نیز روس‌ها و سگان‌ شان‌ خود را از وجود دشمنان‌ سازش‌ناپذیر و انقلابی‌ راحت‌ ساخته‌ باشند.

او در پشت‌ عکسی‌ که‌ در ۱۳۵۴ به‌ رفیقی‌ در پولند فرستاده‌، نوشته‌ بود:

«رفیق‌ همرزم‌، امیدوارم‌ مبارزه‌ در راه‌ کمونیزم‌ و خلق‌های‌ ستمدیده‌ سراسر جهان‌ را هیچگاه‌ فراموش‌ نکرده‌ و این‌ اصل‌ مقدس‌ را همچون‌ مردمک‌ چشم‌ عزیز نگه‌داری‌.»

ضیاء با مرگ‌ سترگش‌ درفش‌ کبیر آن‌ «اصل‌ مقدس‌» را با چنان‌ شکوهی‌ برافراشته‌ نگهداشت‌ که‌ برای‌ کلیه‌ همرزمان‌ و جنبش‌ انقلابی‌ پرولتری‌ میهن‌ ما در سراسر دوران‌ مبارزه‌ ضد امپریالیزم‌ و ضد مزدوران‌ بنیادگرای‌ آن‌، مشعل‌ و سرمشقی‌ تابنده‌ به‌ حساب‌ خواهد رفت‌.

زنده یاد عبدالله

یادنامه

شهید عبد‌الله عمر نیز از جمله رزمندگان جوان و برجسته سازمان ما است که خون پاکش را در راه نجات توده‌های مظلوم و محروم و بخاطر مبارزه بر ضد دولت پوشالی و اوباشان فاشیست گلبدینی و تمام خاینین و مرتجعین بر زمین ریخت.

عبد‌الله در سال ۱۳۳۵ در ولایت فراه دیده به جهان گشود. بعد از ختم مکاتب ابتدایی و لیسه در فراه، داخل فاکولته ساینس پوهنتون کابل گردید و آن را موفقانه به پایان رسانید. اما اشغال وظیفه در دستگاه دولت زیر سلطه تجاوزگران روس و مزدوران حقیر آن را ننگ دانسته، دوشادوش توده‌های زحمتکش در جنگ ضد روسی اشتراک ورزید. او این وظیفه مقدس یعنی مبارزه مسلحانه بخاطر کسب استقلال میهنش را تا زمان جان باختن با صداقت و پایمردی گرامی داشت.

زندگی پر عظمت عبد‌الله، در برخوردهای صمیمانه و بی‌آلایش وی با مردم و رفقا تبلور یافته بود. همیشه آرزو داشت در خدمت توده‌ها باشد. هرکس با او روبرو می‌شد، لبخند گرمی را در چهره‌اش مشاهده می‌کرد.

از زمره خدمات برجسته و توده‌ای او یکی هم رسیدگی به امور صحی مریضان در روستا بود. گرچه او در این کار مسلکی نبود اما انگیزه خدمت و عشق به توده‌ها او را به اجرای این امر کشانده بود. هر وقت به عیادت مریضان می‌رفت با مهربانی فراوان به تداوی آنان پرداخته سهم انقلابی‌اش را در برابر مردم ادا می‌کرد. زنان بدون روگیری برای معاینه و اخذ دوا نزدش می‌آمدند. دوا را با وجود مخالفت برادرانش به پول شخصی خود خریده و رایگان در خدمت مریضان بی‌بضاعت قرار می‌داد. به همین دلیل مردم او را به طور استثنایی و بی‌نهایت دوست داشتند و با احترام و محبت زیاد او را به نام عبد‌اله جان صدا می‌زدند.

وقتی در زمستان ۱۳۶۴ دوستان و آشنایان عبد‌اله از شهادت نابهنگام او در رباط خبر شدند، همه در غم و اندوه فرو رفتند و یک صدا بخاطر انتقام خونش عازم آن منطقه گردیدند. من از یک تن که به رباط آمده بود پرسیدم که چرا این جا آمده‌اید و او فوراً در جوابم گفت:

«پرسان نکن که عبد‌اله جان چقدر برایم نیکی و کمک کرده. به یاد دارم که یک شب من تب شدید داشتم و او چگونه شب را تا صبح بالای بستر من نشسته، از من مراقبت می‌کرد. حال من آمده‌ام تا حق او را ادا کنم. عبد‌اله واقعاً با این گونه اعمالش در دل ما جا گرفته بود.»

علاوتاً او شخصیتی خون‌گرم، فداکار و خوش برخوردی بود. گرچه او با برادرانش یکجا زندگی می‌کرد، اما اتاق شخصی‌اش، هم در افغانستان و هم در ایران، به مهمانان، دوستان و رفقایش اختصاص داشت. اکثریت مردم محل و مجاهدین بخصوص همسنگرانش بخاطر مشورت روی مشکلات و معضلات شان نزد او آمده حل مطلب می‌کردند.

رفیق عبد‌اله این سرباز برومند سازمان زمانی که مواد لوژستیکی را به جبهه انتقال می‌داد، به تاریخ ۲۶ جدی ۱۳۶۴ توسط دشمن خاین و جنایتکار به طرز فجیع به شهادت رسید.

رفیق شهید! اکنون که جای تو در میان رفقا و همسنگرانت خالی است، ما به خون تو و تمام شهدای ارجمند کشور و سازمان سوگند وفاداری یاد می‌کنیم که را‌ه‌تان را تا محو تمام قاتلان شما و مردم بیگناه افغانستان، استوار ادامه دهیم.

زنده یاد علی محمد

یادنامه

علی‌ محمد در ۱۳۳۲ در خانواده‌ دهقان‌ فقیری‌ از قریه‌ خواجه‌ سبزپوش‌ ولسوالی‌ شولگره‌ ولایت‌ بلخ‌ به‌ دنیا آمد. بعد از اتمام‌ مکتب‌ ابتدایی‌ «احمد خضریه‌» شولگره‌، در ۱۳۴۵ شامل‌ لیسه‌ باختر مزار شد. در همین‌ جا بود که‌ با افکار انقلابی‌ آشنا و در مبارزات‌ روشنفکری‌ آن‌ زمان‌ فعال‌ گردید. او صنف‌ دوازدهم‌ را در ۱۳۵۱ در لیسه‌ شیرخان‌ کندز با درجه‌ عالی‌ به‌ پایان‌ رسانید ولی‌ به علت‌ مشکلات‌ فراوان‌ اقتصادی‌ نتوانست‌ به‌ تحصیل‌ ادامه‌ دهد و ناگزیر در شعبه‌ تصفیه‌ کود و برق‌ مزار به حیث‌ مأمور فنی‌ مقرر شد.
رفیق‌ علی‌ از بودن‌ بین‌ کارگران‌ لذت‌ می‌برد و به‌ مثابه‌ انقلابی‌ای‌ آگاه‌ با آنان‌ درآمیخت‌. او با استفاده‌ از محبوبیت‌ فراوانی‌ که‌ بین‌ کارگران‌ کسب‌ نموده‌ بود، در مدت‌ کوتاهی‌ توانست‌ با تعداد زیادی‌ از آنان‌ رابطه برقرار کرده‌ به‌ ارتقای‌ آگاهی‌ سیاسی‌ شان‌ بپردازد.

بعد از کودتای‌ روسی‌، با تبلیغ‌ و سازمان‌ دادن‌ کارگران‌ ‌به‌ مبارزه‌ علیه‌ رژیم‌ پوشالی‌ برخاست که‌ در نتیجه‌ در ۱۳۶۰ به‌ زندان‌ افتاد. ولی‌ چون‌ سندی‌ از وی‌ نیافتند پس‌ از چند ماه‌ آزادش‌ ساختند تا در خارج‌ از زندان‌ وی‌ را تحت‌ پیگرد گرفته‌ تشکیلاتش‌ را شناسایی‌ نمایند. علی‌ هشیارانه‌ دریافت‌ که‌ دیگر امکان‌ فعالیت‌ قانونی‌ نیست‌ و باید به‌ روستا رفته‌ و در مبارزه‌ مسلحانه‌ی‌ ضد روسی‌ توده‌ها شرکت‌ کند.

در ۱۳۶۰ توانست‌ با نفوذ در یکی‌ از احزاب‌ اسلامی‌، گروپ‌ مسلح‌ نسبتاً بزرگی‌ متشکل‌ از کارگران‌، دهقانان‌ و روشنفکران‌ تشکیل‌ دهد. نیروی‌ مسلح‌ او طبعاً با گروپ‌‌های‌ مسلح‌ همجوار فراوان‌ فرق‌ داشت‌. جبهه‌اش‌ مشهور و خوشنام‌ بود. او به‌ رفقا و قومندانان‌ خود اکیداً می‌فهماند که‌ برخورد‌های‌ نظیر احزاب‌ جنایتکار‌ مذهبی‌ را باید در حد خیانت‌ و پشت‌پا زدن‌ به‌ جمیع‌ ادعاها و ایده‌های‌ والا و آزادیخواهانه‌ دانسته‌ و نباید با نخوت‌ و حرکت‌های‌ زننده‌ی‌ نوع‌ افراد احزاب‌ پشاوری‌ و ایرانی‌، در چشم‌ مردم‌ مصیبت‌ و بار غم‌ در نظر آیند.

رجوع‌ مردم‌ به سوی‌ او چشمگیر بود و جبهه‌اش‌ روز بروز تثبیت‌ شده‌ اعتبار کسب‌ می‌کرد. اما بنیادگرایان‌ خاین‌ این‌ وضع‌ را نمی‌توانستند تحمل‌ کنند و همواره‌ فکر ترور رفیق‌ را در سر می‌پروراندند. سرانجام‌ در بهار ۱۳۶۸ توطئه‌ای‌ جنایتکارانه‌ عملی‌ شد. بنیادگرایان‌ گروپ‌ وی‌ را به‌ محاصره‌ کشیده‌ و خودش‌ را گلوله‌باران‌ کردند. بدینسان‌ سگان‌ زنجیری‌ امپریالیزم‌ و ارتجاع‌ منطقه‌، شر یکی‌ دیگر از جنگاوران‌ انقلابی‌ ضد روسی‌ را که‌ آرزوی‌ برافراشته‌ شدن‌ آزادی‌، دموکراسی‌ و عدالت‌ اجتماعی‌ را در میهن‌ آفت‌زده‌اش‌ داشت‌، از سر خود کم‌ کردند. ولی‌ آن‌ جاسوسان‌ خاین‌ نمی‌دانند که‌ صدها و هزاران‌ دست‌ دیگر برای‌ برداشتن‌ درفش‌ و تفنگ‌ علی‌ دراز خواهد بود و پیکاری‌ را که‌ او در راهش‌ جان‌ باخت‌ تا پیروزی‌ په‌ پیش‌ خواهند برد.

زنده یاد فهیم

یادنامه

من ریخته شدن خون رفقای زیادی را شاهد بوده‌ام، رفقایی بسیار جوان ولی پرشور و با روحیه بزرگ انقلابی؛ رفقایی با سن و سال متوسط ولی بسیار پاکباز، آگاه و سرشار از روحیه سازمانی که همیشه فکر می‌کنم اگر تا حال زنده می‌ماندند چه درد‌های زیادی از سازمان را که دوا نمی‌بودند؛ من کوه درد و غم از دست رفتن رفقا احمد و راهب را بر سر خود احساس کرده‌ام که مثل هر رفیق دیگر حتی مادامی که انتقام شان هم گرفته شود، از آزار خردکننده‌ی آن رها نخواهم بود؛
اما سهمگینی ضربت شهادت رفیق فهیم و نیز سعید جان با وصف آن که پس از زیر تیغ گلبدین رفتن رفیق احمد و اشرف و دیگران ‌اتفاق افتاد، مرا تا هم اکنون یعنی با گذشت ۱۹ سال کماکان عذابی مضاعف می‌دهد، نه به خاطر صرفا برجستگی‌های شخصیت کم نظیر انقلابی شان بلکه عمدتا به خاطر چگونگی به شهادت رسیدن شان.

جمیل خاین جنایتکار می‌دانست که اگر فهیم و سعید جان زنده بمانند، ممکن نیست پس از ریختن خون راهب، موفق به فرار شوند. کشته شدن توسط دشمن شناخته شده و رو در رو یک چیز است ـ‌ شاید از یک نظر بتوان گفت طبیعیست‌ـ اما کشته شدن توسط کسانی که بالاترین دوستی‌ها و اعتماد را به آنان داری، چیز دیگری است. ما می‌دانیم که مثلا رفیق و رهبر ما احمد در برابر گلبدین و جلادانش اگر مجالی یافته با شعار و تف بروی آنان ایستاده است. اما می‌توان تصور کرد که لحظه‌ای که فهیم و سعید جان با حمله و گلوله جمیل خاین مواجه شده‌اند چقدر غافلگیر شده و چه تلخی کشنده‌ای قبل از مرگ را تجربه کرده‌اند. به گفته‌ رفیقی، حتی به یاد تنها فهیم شهید هم که شده ـ‌چه رسد به رفقا احمد و راهب و دیگران‌ـ سازمان نباید اجازه دهد که یک چنین فاجعه خیانت‌های درونی تکرار گردد.

رفیق فهیم فقط چند ماه پیش از شهادت احمد بود که برای معایناتی صحی به اسلام آباد رفت و دانست که گرفتار سرطان است. ولی این امر از پرکاری، فعالیت و شادابی او ذره‌ای نکاست. به رفیقی که در جریان معایناتش با وی بود با لحنی آمیخته به شوخی می‌گفت:

«بدشانسی اینست که آدم به جای کشته شدن در مبارزه بر ضد تجاوزکاران (در آن وقت هنوز افغانستان در اشغال روس‌ها بود) و اخوان ‌به دست جناب سرطان از بین می‌رود!» او از آن رفیق مصرانه خواست که از مسئله نباید همه‌ی رفقا خبر شوند «‌چرا که به یقین عده‌ای خیلی بیشتر از خودم رنج خواهند برد.»‌

‌و من زمانی که اولین بار بعد از حادثه ۱۲ نوامبر او را دیدم و از مریضی‌اش پرسیدم گفت:

«‌اوه رفیق، وقتی شهادت احمد و اشرف مرا نتوانست از پا بیندازد، این سرطان هرگز نخواهد توانست.»‌

همه رفقایی که در آن هنگام با وی در رابطه بودند تایید می‌کردند که رفیق فهیم با چه متانت و منطق انقلابی به سرطانش برخورد داشته و آن را به مثابه یک انقلابی مارکسیست برایش حل کرده و بدین گونه ‌برای دیگران سرمشق می‌شد. بازهم به یاد می‌آورم که روزی در حضور چند رفیق و منجمله احمد و راهب اظهار داشت:

«‌با هیچ بیماری‌ای نیست که مرگ دلپذیر باشد. روزی آدم باید بمیرد چه ‌با سرطان چه غیر سرطان. در این جا دیگر جایی برای غم و غصه‌ی اضافی نیست. اما برای ما طبعا خواستنی مرگ در میدان است و نه مرگ زیر لحاف.»‌

رفیق شدیدا دوستدار موسیقی و فلم بود. هر چند عموما از موسیقی کلاسیک هندی لذت می‌برد ولی به فلم‌های هندی هم فراوان علاقه داشت. منتها پس از چند جر و بحث جدی رفقا درباره هنر و مشخصا فلم‌های هندی، اعلام نمود: «‌فکر نمی‌کنم به این زودی از موسیقی کلاسیک و خواندن‌های فلمی قدیمی هندی روگردان شوم اما برای همه خاطر جمعی می‌دهم که بعد از دیدن چندین فلم خوب هندی و غیرهندی با مایه سیاسی و اجتماعی و خواندن چند کتاب و مقاله، از علاقمندی خاصی که به فلم هندی داشتم خجالت می‌کشم. ازین به بعد خود متوجه خواهم بود که عاشقان فلم هندی را گیر کنم!»‌ چند بار او از من خواست که فلم‌هایی خوب غیر هندی را یکجا ببینم. وقتی جواب دادم ‌خوبست آن‌ها را با رفیق یا رفقایی ببینی که از یک سطح آگاهی هنری برخوردار باشند چرا که من راستش از تقریبا هیچگونه فلم خوشم نمی‌آید،‌ آنگاه با خنده گفت:

«‌درینصورت تو بیشتر از من محتاج رشد و نوسازی‌ات هستی، من فرهنگ دارم اما سطحش پایین است و باید کوشش کنم آن را بالا ببرم. اما تو اصلا فاقد فرهنگ هستی!»‌

در جریان جنگ ضد روسی، دوستانی از اروپا صد‌ها جوره بوت کهنه ‌ـ‌بیشترش زنانه‌ـ برای ما فرستاده بودند که اکثرا به درد نمی‌خوردند. رفیق فهیم که آن وقت در پشاور بود مسئولیت خانه‌ای را داشت که بوت‌ها در آن جا انبار شده بودند. ولی او با به کار گرفتن چندین رفیق دیگر هر روز ساعت‌ها زحمت می‌کشید تا حتی‌الامکان بوت‌های نسبتاً قابل استفاده را جدا ساخته و آن‌ها را ترمیم و رنگ کرده برای استفاده سازمان به داخل بفرستد. مهم است بدانیم که رفیق ‌قبل از آن که به سازمان بپیوندد با این کار‌ها بیگانه بود و به اصطلاح به آب گرم و سرد دست نمی‌زد.

فهیم مدت‌ها مسئول مالی سازمان هم بود. دقت، وسواس و سختگیری او در کار مالی بدون تردید به یاد همه رفقایی است که با او مستقیم یا غیرمستقیم سر و کار داشتند. من لااقل دو بار شاهد برخورد او بودم با رفیق راهب که بیشتر از همه به او عشق و احترام رفیقانه داشت و از انگشت شمار رفقایی به شمار می‌رفت که فهیم ‌در مورد مسایل مالی و لیست‌هایش از وی کاملا راضی بود. با این حال بالحنی بسیار جدی و صریح بدون توجه به موقعیت تشکیلاتی راهب با او صحبت می‌کرد که کمال صداقت، با پرنسیپ بودن و مسئولیت شناسی‌اش را می‌رساند. در یک سند سازمان آمده است که دارایی سازمان در دست‌های پاک قرار دارد که یکی هم منظور دست‌های نجیب فهیم بود.

امروز رفیق فهیم و سایر رفیقان ارجمند جانباخته با ما نیستند. یاد‌های هر کدام از آنان فراوان اند. اما به نظر من خاطره‌ی جاودانی آن رفقا و در واقع کلیه جانباختگان انقلابی کمونیست دنیا، خون رخشنده‌ی شان است که بر تارک هرگونه خاطره‌ی آنان خود نمایی دارد و برماست که مصمم و با شرافت از آن الهام گرفته و به آن سوگند یاد کنیم که تا آخر و با قبول شکنجه و مرگ تسلیم زر و زور و مقام نشده بیرق سرخ ‌را هرگز به زمین نگذاریم.

زنده یاد فیاض

یادنامه

زمستان‌ سال‌ ۱۳۶۰ بود. سازمان‌ رهایی‌ افغانستان‌ مورد ضربه‌ قرار گرفته‌ و عده‌ زیادی‌ به‌ جرم‌ عضویت‌ در آن‌ و مبارزه‌ علیه‌ رژیم‌ وطنفروشان‌ پرچم‌ و خلق‌ دستگیر شده‌ بودند و از «چرخ‌ گوشت‌سای‌» شکنجه‌ خادی‌ می‌گذشتند. من‌ نیز به‌ جرم‌ عضویت‌ در سازمان‌ رهایی‌ دستگیر و در جریان‌ تحقیق‌ قرار داشتم‌.
آن گاهی‌ که‌ در مکتب‌ مبارزه‌، درس‌ عشق‌ به‌ وطن‌ و کینه‌ی ‌سوزان‌ نسبت‌ به‌ وطنفروشان‌ می‌آموختم‌، خوانده‌ بودم‌ که‌ تهمتنان‌ و جاویدانگان‌ راه‌ انقلاب‌ و مبارزه‌ رهایی‌بخش‌ انسان‌ زحمتکش‌ هرگز ‌از دار و رسن‌، زندان‌ و سیاهچال‌ و شکنجه‌ و صیاد نهراسیده‌ بودند و مرگ‌ و درد را به‌ مسخره‌ گرفته‌ و با غرور و عظمت‌ پایداری‌ خود سبعیت‌، زبونی‌ و حقارت‌ شکنجه‌گران‌ و دستگاه‌ شان‌ را به‌ رخ‌ شان‌ می‌کشیدند. این‌ را خوانده‌ و شنیده‌ بودم‌، اما ندیده‌ بودم‌! در آن‌ هنگام‌ می‌ترسیدم‌ و قلبم‌ بشدت‌ می‌زد. به‌ روی‌ زبانم‌ لایه‌ تلخ‌ زهری‌ بسته‌ شده‌ بود. هزاران‌ فکر به‌ ذهنم‌ هجوم‌ می‌آوردند ولی‌ یک‌ آواز از همه‌ رساتر در گنبد جمجمه‌ام‌ می‌پیچید: نباید خادی‌ها به‌ ترسم‌ پی‌برند و نباید چیزی‌ بگویم‌ که‌ برای‌ شکنجه‌گران‌ علیه‌ خودم‌ یا رفقایم‌ و سازمانم‌ برگه‌ای‌ بدست‌ دهد. در آن‌ لحظات‌ تبدار این قدر مفهوم‌ وسیع‌ نمی‌توانست‌ در خاطرم‌ ببندد، یگانه‌ نقشی‌ که‌ می‌توانست‌ به‌ خود بگیرد پژواک‌ لایتناهی‌ دو کلمه‌ای‌ بود که‌ در قلب‌ و دماغم‌ پیچیده‌ می‌رفت‌: «نباید بترسی‌! نباید بترسی‌!».

نزدیک‌ به‌ نیمه‌ شب‌ بود که‌ در خاد پنج‌ واقع‌ جای‌ رییس‌ دارالامان‌ مرا دوباره‌ برای‌ ادامه‌ بازپرسی‌ به‌ اتاق‌ تحقیق‌ فرا خواندند. از سلولی‌ که‌ مرا نگهداری‌ می‌کردند تا اتاق‌ تحقیق‌ و شکنجه‌ حویلی‌ گونه‌ای‌ قرار داشت‌ که‌ با سربازی‌ که‌ برای‌ احضار کردنم‌ آمده‌ بود باید از آن‌ می‌گذشتم‌. شب‌ بی‌‌ستاره‌ بود و روی‌ حویلی‌ از برف‌ پوشیده‌ ولی‌ در نور چراغ‌ها همه‌ چیز به وضاحت‌ دیده‌ می‌شد. در بیرون‌ دروازه‌ یکی‌ از اتاق‌ها، زندانی‌ای‌ به‌ نظر می‌خورد که‌ بالای‌ برف‌ او را «جزایی‌» ایستاده‌ کرده‌ بودند. مسیرم‌ قسمی‌ بود که‌ باید از سه‌ قدمی‌ او می‌گذشتم‌ و شاید هم‌ دژخیمان‌ او را قصداً به آن جا آورده بودند تا من ببینمش و به‌ گمان آنان‌ نهاد عزم‌ و ایمانم‌ بلرزد. فرد جزایی‌ را شناختم‌. او «فیاض‌» رفیق‌ ده‌ها جلسه‌، ‌پخش‌ شبنامه‌ و غیره وظایف‌ سازمانی‌ام‌ بود که‌ چون‌ من‌ و بسیاری‌ دیگر اینک‌ در چنگال‌ دشمن‌ افتاده‌ بود. فقط‌ نوزده‌ سال‌ داشت‌ و محصل‌ صنف‌ دوم‌ فارمسی‌ بود. او از جوان‌ترین‌ رفقای‌ ما بود ولی‌ جدیت‌ و پشتکارش‌، ایمان‌ و اعتقاد خارایینش‌ به‌ امر مبارزه‌ و انقلاب‌، توجه و محبت عمیق‌ رفقا را برانگیخته‌ بود. در آن‌ هنگامی‌ که‌ در مورد کار و بار سیاسی‌ گفتگو می‌کردیم‌، فیاض‌ سراپا شور و انرژی‌ بود؛ خستگی‌ نمی‌شناخت‌ و سرشار از نشاط‌ انقلابی‌ با شوخی‌ها و بذله‌گویی‌هایش‌ رفقا را می‌خنداند. زمانی که‌ با خود می‌ماند غیر از مطالعه‌، به‌ ورزش،‌ نواختن‌ آلات‌ موسیقی‌ و خواندن‌ آهنگ‌های‌ میهنی‌ و انقلابی‌ مصروف‌ می‌شد.

فیاض‌ دست‌ و پای بسته‌ و بدون‌ پاپوش‌ روی‌ برف‌ ایستاده‌ بود. چهره‌اش‌ به‌ مشکل‌ شناخته‌ می‌شد. او را‌ آن قدر با مشت‌ و لگد ‌کوبیده‌ بودند که‌ گونه‌ها و پیشانی‌اش‌ آماس‌ کرده‌ و گرد چشمانش‌‌ هاله‌ا‌ی ‌کبود‌ تشکیل‌ شده‌ بود. چند جای‌ زخم‌ بر شقیقه‌ و کنج‌ چشمش‌ دیده‌ می‌شد که‌ با خون‌ لخته‌ پوشیده‌ شده‌ بودند. جاهایی‌ از لباسش‌ هم‌ لکه‌های‌ خون‌ داشت‌. آن‌ زمان‌ درست‌ نمی‌دانستم‌ ولی‌ بعدها دیگران‌ برایم‌ قصه‌ کردند که‌ چگونه‌ ددمنشی‌ خاص‌ شکنجه‌گران‌ خاد متوجه‌ فیاض‌ شده‌ بود: وی‌ باری‌ هم‌ از ترس‌ و درد فریاد نکشیده‌ بود. در زیر شکنجه‌ با نفرین‌ پیهم‌ خود جنون‌ حیوانی‌ اراذل‌ خادی‌ را شلاق‌ می‌زد. اینک‌ درین‌ شب‌ سرد و ظلمانی‌، درین‌ کنج‌ لانه‌ شکنجه‌گران‌ بیمار، چهره‌ دیگری‌ از فیاض‌ را می‌دیدم‌: چهره‌ شکوهمند عقاب‌ رام‌ نشدنی‌، چهره‌ پر هیبت‌ انقلابی‌ای که‌ جسمش‌ به دست‌ دژخیم‌ شکسته‌ بود ولی‌ پروازگاه‌ ایمان‌ و عزمش ‌رفیع‌تر از آن‌ بود که‌ میهنفروشان‌ فرومایه را یارای‌ دسترسی‌ به‌ آن‌ باشد. در آن‌ لحظه‌ شتابنده‌ چشمان‌ ما با هم‌ گره‌ خورد. در آن‌ یک‌ لحظه‌ای‌که‌ گویی‌ ابدیت‌ تراکم‌ یافته‌ بود فیاض‌ برویم‌ لبخند زد، لبخندی‌ که‌ تا ژرفای‌ قلبم‌ کار کرد. در آن‌ لحظه‌ من‌ به‌ معنی‌ «تهمتن‌» و به‌ بلندای‌ عشق‌ و آرمان‌ یک‌ مبارز انقلابی‌ پی‌ بردم‌.

فیاض‌ با لبخندش‌ به‌ من‌ می‌گفت‌ که‌ شکنجه‌، درد و مرگی‌ که‌ در رویاروی‌ یک‌ انقلابی‌ پرولتری‌ قرار می‌گیرد ارزشی‌ بیش‌ از یک‌ لبخند ندارد. من‌ فقط‌ از کنار او گذشتم‌ و این‌ آخرین‌ نگاهم‌ بر او بود، ولی‌ آن‌ لبخند، جلال‌ و جبروت روح‌ تسلیم‌ناپذیر او را در من‌ حلول‌ داده‌ بود. اکنون‌ ترس‌ از من‌ گریخته‌ و شکنجه‌ و مرگ‌ نزدم‌ خوار و زبون‌ شده‌ بود.

فیاض‌ را دیگر ندیدم‌ او در ۲۵ حوت‌ ۱۳۶۰ دستگیر و یک‌ هفته‌ بعد در زیر شکنجه‌ به‌ شهادت‌ رسیده‌ بود. اما دشمن‌ پلید به‌ خاطر کتمان‌ جنایت‌ و حقارت‌ خود چنان‌ شایع‌ ساخت‌ که‌ او فرار کرده است‌. حتی‌ چند روزی‌ دو سه‌ نفر سرباز را نیز به‌ جرم‌ به‌ اصطلاح‌ «‌اهمال‌ در وظیفه »‌‌ زندانی‌ ساختند!

مادر فیاض تا آخرین روز زندگی منتظر فرزندش بود اما من نمی‌توانستم‌ به‌ مادر فیاض‌ بگویم‌ که‌ او دیگر بر نمی‌گردد، ولی‌ نه‌ اینست‌ که‌ فیاض‌ هرگز نرفته‌ است‌. مگر نه‌ اینست‌ که‌ تا پیکار انقلابی‌ و سازمان‌ فیاض‌ باقیست‌ فیاض‌ زنده‌ است‌ و باماست‌.

زنده یاد فیض الدین مسلم

یادنامه

رفیق فیـض‌الدین مسلم‌ در رستاق‌ ولایت‌ تخار به‌ دنیا آمد. او قبل‌ از آن که‌ به‌ سازمان‌ بپیوندد، صرفاً براساس‌ آگاهی‌های‌ آزادیخواهانه‌‌ ضد مزدوران‌ مسکو، در تابستان‌ ۱۳۵۸ خانه‌ خویش‌ را ترک‌ گفته‌ و به‌ دهات‌ رفت‌ تا در جنگ‌ مسلحانه‌ علیه‌ دولت‌ دست‌ نشانده‌ شرکت‌ کند. در جدی‌ همان سال‌ برای‌ آزادی‌ ولسوالی‌‌های‌ رستاق‌ و چاه‌آب‌ دلاورانه‌ جنگید.
در ۱۳۶۱ با سازمان‌ رابطه‌ گرفت‌ و بخاطر ایجاد جبهه‌ای‌ مستقل‌ مجدانه‌ فعالیت‌ کرد. در تابستان‌ ۱۳۶۳ جمعیت‌ اسلامی‌ او را به نام‌ شعله‌ای‌ به‌ زندان‌ انداخت‌ که‌ بعد از چند ماه‌ به علت‌ تلاش‌ به موقع‌ آشنایان‌ و بستگانش‌ از قتلگاه‌ باند خاین‌ نجات‌ یافت‌. با این‌ تجربه‌، مسلم‌ عمیقتر و بیشتر به‌ ماهیت‌ خاینانه‌ و تروریستی‌ باندهای‌ اخوانی‌ پی ‌برد، بناءً با روحیه‌ای‌ مصممانه‌تر از پیش‌ می‌کوشید تا سرشت‌ جنایتکارانه‌، ضد مردمی‌ و ماورای‌ ارتجاعی‌ احزاب‌ اسلامی‌ را در کنار پیشبرد جنگ‌ ضد روسی‌ به‌ توده‌‌هایی‌ که‌ با آنان‌ سر و کار داشت‌، افشاء نماید.

رفیق‌ مسلم‌ در حالی که‌ بیش‌ از ۳۰  سال‌ نداشت‌، در اوایل‌ خزان‌ ۱۳۶۴ طی‌ یک‌ درگیری‌ با حزب‌ اسلامی‌جنایتکار گلبدین‌ به‌ شهادت رسید.

زنده یاد قدرت

یادنامه

از خیل شهدای پاکباز و گرانقدر سازمان ما یکی هم شهید قدرت است که خون جوشانش را در راه رهایی انسان زحمتکش از قید هرگونه استثمار، فدا کرد. قدرت در سال ۱۳۳۸ در فراه به دنیا آمد. بعد از ختم دوره ابتدایی و لیسه در مکاتب فراه، داخل فاکولته انجنیری گردید، اما جهت شرکت در جنگ عادلانه و بزرگ توده‌ای بر ضد امپریالیزم متجاوز روس و عمال سرسپرده داخلی‌اش، از ادامه تحصیل در این فاکولته دست برداشت.
با آن که مامایش جنرال حمزه خلقی و نوکر حلقه به گوش روس‌ها در کابل پافشاری زیاد کرد تا خواهرزاده‌اش قدرت را مانند خود، به مهره روس تبدیل سازد. اما اراده، تصمیم و قاطعیت انقلابی شهید قدرت چنان بود که نه تنها جنرال حمزه خاین او را از راه و آرمانش منحرف نتوانست، بلکه بلادرنگ وی عازم زادگاهش در فراه شده، دوش به دوش همسنگران خود، در مبارزه مسلحانه توده‌ها فعالانه شرکت ورزید.

قدرت چون از دوران نوجوانی به تفنگ شکاری آشنایی کامل داشت، تیرش بندرت خطا می‌رفت. او در نبردهای زیادی در منطقه شرکت داشت و با خونسردی و شجاعت بی‌نظیری می‌جنگید، چنانچه همسنگرانش درین زمینه از او خاطره‌های فراموش ناشدنی زیادی دارند. طور مثال در یک مورد او با فیر راکت، جان چندین رفیق همرزمش را که ممکن دشمن همه را زنده دستگیر می‌کرد، نجات داد.

شهید قدرت رفیق کم‌حرف، بردبار، مبتکر و پرکار بود. او در استعمال و حتی ترمیم تخنیکی هر نوع سلاح مهارت کامل داشت.

در ساختن و نواختن آلات موسیقی نیز لیاقت چشمگیر داشت. چنانچه رفقایش، کاست‌های وی را که شامل سرودهای انقلابی است منحیث خاطره و یادگار با خود حفظ نموده‌اند.

قدرت به پول و زندگی تجملی خرده بورژوایی کوچکترین تمایلی نداشت، همیشه آرزو داشت در جمع یاران و رفقایش باشد و از زندگی جمعی با رفقا لذت می‌برد. سراپا زندگیش مملو از پاکی، صمیمیت و آمیزش رفیقانه بود. وقتی در جلسه با همرزمانش می‌نشست، بی‌مدعا و کم‌گو بود اما در اصل، باطن و ضمیر هوشیار و زیرک داشت. وظایف محوله را با متانت و خونسردی کامل انجام می‌داد به همین دلیل از احترام و محبت فراوان همسنگرانش برخوردار بود.

گرچه بعد از فروپاشی جبهه قومی، وی مدتی از مبارزه مسلحانه و سازمان دور ماند و برای حل مشکل مالی فامیل کار می‌کرد اما هیچ وقت از سازمان مطالبه کمک مالی نکرد. در مدتی که در ایران کار می‌کرد احساسات انقلابی و احساس مسئولیتش نسبت به جنبش و سازمان او را آرام نگذاشته و از وضعی که داشت رنج می‌برد. وی می‌خواست هرچه زودتر در کنار سازمان و مردمش تفنگ بر شانه کند تا آن که به زاهدان آمد و بعد از دیدار با رفقا اظهار آمادگی مجدد برای شرکت در مبارزه مسلحانه کرده و حل مشکلات خانواده را به پدر و برادر کوچکش سپرد.

او دشمن آشتی‌ناپذیر دولت پوشالی و فاشیزم بنیادگرایی، در راس باند خاین و تروریست گلبدین بود. چنانچه در شام دوم حوت ۱۳۶۴ طی کمینی در منطقه رباط مقابل این نیروی سیاه قرون وسطایی با شجاعت جنگید.

جریان درگیری ازین قرار بود: زمانی که گروپ شهید قدرت جهت آوردن آب برای پایگاه و پاره‌ای کارهای دیگر به بازار رباط رفته بودند، از طرف نیروهای این باند آدمکش و جانی، غافلگیر و محاصره می‌شوند. قدرت در این جنگ غافلگیرانه بعد از آن که چندین تن از افراد دشمن را به هلاکت رسانید، خود نیز در حالی که همرزمان تحت محاصره‌اش را از بالای یک تپه قومانده می‌دهد، هدف تیر دشمن از ناحیه ران قرار می‌گیرد. قدرت زخمی، شب را در یک سماوار به صبح رسانیده و صاحب سماوار با او همکاری و همدردی کرده، زخمش را پانسمان می‌کند.

قدرت در این حالت سخت و نهایت زجردهنده باز هم امید، هوشیاری و زیرکی‌اش را از دست نداده، تفنگ و بوت‌هایش را مخفی نموده، خود را یکی از افراد رد مرز شده ایران و اهل ولایت بادغیس معرفی می‌کند.

او در ابتدا با خونسردی و مهارت توانسته بود دشمن را فریب دهد، اما یکی از خاینان روستا که او را می‌شناخت وی را به عنوان کلان جبهه و سازمان به دشمن زخم خورده معرفی کرد. به مجرد شناسایی‌اش بلافاصله از طرف این باند جنایتکار تیرباران می‌شود. جانیان وحشی و خونریز گلبدینی از تسلیم دادن جسد شهید نیز انکار ورزیدند.

به این ترتیب قدرت هم به کاروان صدها و هزارها شهید بی‌کفن کشور و سازمان پرافتخار ما پیوست.

ما بخاطر انتقام، به خون رفیق قدرت و تمام شهیدان قهرمان و انقلابی وطن خود تعهد نموده سوگند یاد می‌کنیم که راه آنان را تا نابودی کامل دشمنان مردم زحمتکش افغانستان بخصوص جنایتکاران فاشیست گلبدینی، امپریالیزم و ارتجاع و پیروزی کامل انقلاب و ایجاد جامعه فارغ از قید ستم و استثمار ادامه دهیم.

زنده یاد کبیر

یادنامه

رفیق‌ کبیر در ۱۳۲۹ در یک‌ خانواده‌ میانه‌حال‌ دهقانی‌ در قریه‌ بهسود جلال‌آباد به‌ دنیا آمد. دوران متوسطه‌ را در یکی‌ از لیسه‌‌های‌ آن شهر به‌ پایان‌ رسانیده‌ و شامل‌ فاکولته زراعت‌ پوهنتون‌ کابل‌ گردید. هنگامی که محصل بود‌ تحت‌ تأثیر جریان‌ شعله‌ جاوید قرار گرفته‌ و در اکثر تظاهرات‌، میتنگ‌ها و اعتصاباتی‌ که‌ علیه‌ حکومت‌های‌ وقت‌ و سیاست‌های‌ امپریالیستی‌ و سوسیال‌ امپریالیستی‌ شوروی‌ به راه‌ انداخته‌ می‌شد با علاقمندی‌ زیاد اشتراک‌ می‌نمود.
در سال‌ ۱۳۵۲ که‌ «گروه‌ انقلابی‌ خلق‌های‌ افغانستان‌» ایجاد گردید رفیق‌ کبیر در یکی‌ از کمیته‌ها به‌ مسئولیت‌ رفیق‌ محسن‌، طبق‌ برنامه‌ای‌ که‌ توسط‌ رهبر و بنیانگذار شهید سازمان‌ ما‌ داکتر فیض‌ احمد تنظیم‌ شده‌ بود، به‌ فراگیری‌ مارکسیزم‌ پرداخت‌. بعد از فراغت‌ از فاکولته در ۱۳۵۷، به‌ منظور تدریس‌ در آن‌ جا در امتحان‌ کادر پوهنتون‌ موفق‌ گردید. ولی‌ از آن جایی که‌ در شرایط‌ حاکمیت‌ وطنفروشان‌ خلقی‌ و پرچمی‌ جو مکاتب‌ و پوهنتون‌‌ها برای‌ فعالیت‌ سیاسی‌، به شدت‌ پلیسی‌ و مختنق‌ شده‌ و علاوتاً رفیق‌ مورد سؤظن‌ خاد قرار گرفته‌ بود، از ادامه‌ کار در پوهنتون‌ کابل‌ صرفنظر نموده‌ و تمام‌ انرژی‌ خویش را وقف‌ پیشبرد امور «گروه‌» کرد. از آغاز کودتای‌ ثور تا روز دستگیری‌ مسئولیت‌ چند کمیته‌ در کابل‌ و مسئولیت‌ رفقای‌ جلال‌آباد را به عهده‌ داشت‌.

در یکی از روزهای جوزای‌ ۱۳۵۸ از کابل‌ به‌ جلال‌آباد رفت‌ ولی‌ همان شام خادی‌ها خانه‌ای را که در آن با رفقای‌ جلال‌آباد قرار مانده بود محاصره‌ کردند. وقتی‌ رفیق‌ محاصره‌ را می‌بیند، فوری‌ دست‌ به کار می‌شود تا کتاب‌های‌ موجود در خانه‌ را پنهان‌ کند و یادداشت‌ها و اسناد و شبنامه‌ها را آتش‌ بزند. اما خادی‌ها مجال‌ نمی‌دهند و از در و دیوار به‌ داخل‌ خانه‌ می‌ریزند. بعد از تلاشی‌ دقیق‌ و مفصل‌، چند شبنامه‌ و نشریه‌ای‌ که‌ در لابلای‌ کتاب‌های‌ مکتب‌ مانده‌ بود، بدست‌ شان‌ می‌آرند. کبیر و سایر رفقا را همان‌ شب‌ به‌ خاد جلال‌آباد می‌برند.

فردا که‌ خانواده‌ رفیق‌ از قضیه‌ خبر می‌شوند، می‌خواهند بقیه کتاب‌ها، عکس‌ها و غیره‌ اسناد را به‌ خانه‌ امن‌تری‌ انتقال‌ ‌دهند. اما حوالی‌ ساعت‌ ۱۲ همان‌ روز دسته‌ای‌ از خادی‌ها به‌ خانه‌ هجوم‌ برده‌ و تلاشی‌ بیسابقه‌ای‌ را شروع‌ می‌کنند و چون‌ قطعه‌ عکسی‌ از مائوتسه‌دون‌ را در لای‌ یک‌ کتاب‌ درسی‌ می‌یابند، او را به‌ عنوان‌ «مائویست‌» زیر شکنجه‌ می‌گیرند. وقتی‌ رفیق‌ احساس‌ می‌کند دیگر منکر شدن‌ از اسناد سود ندارد و نیز شکنجه‌‌های‌ حیوانی‌ بر رفقای دیگر دلش‌ را به‌ شدت‌ می‌فشرد،‌ تصمیم‌ می‌گیرد به‌ بهای‌ خونش‌ جان‌ آن‌ همرزمانش‌ را حفظ‌ کرده‌ و هم‌ از ضربات‌ بیشتر بر سازمان‌ جلو گیرد. به‌ رفقا چنین پیشنهاد می‌کند:

«من‌ تمام‌ مسئولیت‌ اسناد و کتاب‌ها را می‌گیرم‌ و شما هم‌ مرا مسئول‌ قلمداد کنید. به‌ این‌ ترتیب‌ شاید از مرگ‌ نجات‌ یافته‌ و بتوانید به‌ سازمان‌ خدمت‌ کنید.»

رفیق‌ به‌ تاریخ‌ ۶ سرطان‌ به‌ شعبه‌ خاد صدارت‌ در کابل‌ انتقال‌ می‌شود. در آن جا نیز به‌ دژخیمان‌ حرفش‌ را تکرار می‌کند که‌: «همه‌ اسناد مربوط‌ من‌ است‌. من‌ عضو تازه‌ی‌ گروه‌ انقلابی‌ خلق‌های‌ افغانستان‌ هستم‌. چون‌ سیستم‌ کار ما مخفی‌ است‌ نام‌ و نشان‌ اصلی‌ و خانه‌ هیچ کسی‌ را بلد نیستم‌.» جلادان‌ خادی‌ با هیچگونه‌ شکنجه‌ای‌، مقاومت‌ قهرمانانه‌ی‌ رفیق‌ را درهم‌ شکسته‌ نمی‌توانند. او جز همان‌ جملات‌ بالا، کلمه‌ای‌ بر زبان‌ نمی‌آورد. دشمن‌ میهنفروش‌ چون‌ ناامید از اعتراف‌ او می‌گردد، به‌ تاریخ‌ ۱۴ سرطان‌ ۱۳۵۸ تیربارانش‌ می‌کند.

رفیق‌ کبیر با آن‌ ازخودگذری‌ حماسی‌اش‌، نمونه‌ی‌ با شکوهی‌ از تسلیم‌ ناپذیری‌ و فداکاری‌ پرعشق‌ و ایمان‌ انقلابی‌ را برای‌ همرزمانش‌ به‌ ارثیه‌ گذاشته‌ که‌ منبع‌ نیرو و الهام‌ در ادامه‌ نبرد شان‌ برای‌ تحقق‌ اهداف‌ سازمان‌ خواهد بود.

زنده یاد معلم جمعه

یادنامه

رفیق معلم جمعه در سال ۱۳۴۴ در قریه آبخوری ولسوالی چهاربرجک ولایت نیمروز در خانوادهای فقیر دهقانی به دنیا آمد. بعد از ختم دوره ابتداییه و متوسطه لیسه را در مکتب فرخی سیستانی نیمروز به پایان رسانید. سال ۱۳۵۴ به انستیتیوت تربیت بدنی کابل رفت، بعد از ختم دوره تربیت بدنی به حیث استاد در همان مکتب ماند و چند ماهی در مکتب فرخی سیستانی نیز به حیث استاد تربیت بدنی کار نمود.

رفیق معلم جمعه در سالهای ۱۳۴۹ و ۱۳۵۰ با غلام نبی اخگر یکتن از فعالان جریان شعله جاوید در ولایت نیمروز که در سال ۱۳۵۸ توسط مزدوران روس دستگیر و بعداً به شهادت رسید، آشنایی پیدا کرده و وارد عرصه سیاست میشود.

در سال ۱۳۵۵ رفیق به «گروه انقلابی» پیوست و جهت جلب و جذب دوستان و همصنفان خویش تمام تلاش را به خرج میداد. بعد از کودتای ثور وظیفه را ترک کرده با سایر روشنفکران نیمروز در قیام مسلحانه اشتراک نمود. در سال ۱۳۵۹ به اثر توطئه یکی از فئودالان منطقه در شهر زاهدان ایران توسط افراد کمیته سپاه پاسداران به زندان افتاد و بعد از چند ماهی دوباره آزاد گردید.

رفیق جمعه در جریان جنگ مقاومت ملی در چندین عملیات نظامی علیه دولت مزدور در ولسوالیهای خاشرود، کنگ و چهاربرجک اشتراک نموده و از جمله قومندانهای تثبیت شده به شمار میرفت.

رفیق جمعه چون از شخصیت عالی برخوردار بود، به هر قریهای که میرفت با مردم آن محل زود جوش میخورد و اعتماد شان را نسبت به خود و سایر یارانش جلب مینمود.

رفیق جمعه در بهار سال ۱۳۶۱ با عبدالرحمن یک تن از رفقای دیگر آن ولسوالی در دشت جوین چهاربرجک در اثر اصابت با ماین به شهادت میرسد.

رفقایی که در مراسم سوگواری رفیق در چهاربرجک اشتراک داشتند، از پدر موسفید او یاد می‌نمودند که گفته بود:

«گرچه معلم جمعه فرزند من بود ولی برادر و رفیق شما بود، من می‌دانم که شما بیشتر از من وی را دوست دارید و قلب‌های تان برایش می‌سوزد. معلم همیشه برایم می‌گفت اگر زمانی شهید شدم دو برادرم را به رفقایم بسپار که تربیه کنند.»

پدر موسفید توصیه پسر شهیدش را به جا کرد و دو پسر نوجوانش را تسلیم رفقا نموده بود.

پدر پیر هشتاد ساله دومین فرزندش عبدالغنی «حارث» را نیز در سال ۱۳۷۱ با انفجار ماین ساخته خودش در ولسوالی چهاربرجک از دست داد. زمانی که رفقا پدر رفیق شهید را از زاهدان ایران جهت مراسم عزاداری به چهاربرجک می‌آوردند به علت کهولت سن و مریضی، دو رفیق بازوی پدر را گرفته به اتاق بردند. او ابتدا نام چند رفیق را گرفته و پرسید کجا هستند چون می‌خواست آنان را ببیند. قرار بود خبر شهادت فرزند این پدر متین و استوار را یکی از کسانی که خود پسرش عبدالرحمان را به همان تازگی‌ها از دست داده بود برایش بگوید. وقتی پدر جریان شهادت دلبندش حارث را می‌شنود در جواب می‌گوید:

«از روز اولی که پسرانم را به رفقای شان سپردم که تربیه نمایند می‌دانستم راهی را که ایشان بخاطر استقلال و آزادی وطن انتخاب نموده‌اند قربانی می‌خواهد پس ما و شما باید همه در این راه سهیم باشیم و قربانی بدهیم.»

پدر رفیق وقتی به پایگاه می‌رسد و عده‌ای از رفقا و جوانانی را در برابر خود می‌بیند که نمی‌توانستند جلو گریه خود را بگیرند، خطاب به آنان، شهادت عبدالغنی «حارث» دومین پسرش را تسلیت گفته می‌افزاید:

«مگر خون پسرانم از خون شهید عبدالرحمان، داکتر غلام حسن با پدر و دو برادرش و برادرزاده‌هایش، ماما حکیم و زلمی نوجوانی که در چهاربرجک شهید شد، سرختر است، همه شان پسرانم بوده که در راه آزادی وطن قربانی شده‌اند. اگر حارث پسر من بود، رفیق و برادر شماست، نزد رفقایش بود که وی را تربیه نمود که به دوا و درمان مردم محروم ولسوالی چهاربرجک برسد. از این که عمرش کوتاه بود شهید شد، امیدوارم که رفقا و برادران دیگرش ادامه دهنده راه او و تمام شهیدان وطن باشند.»

پدر موسفید با چنان موضع عالی تمام رفقایی را که در جلسه عزاداری و تسلیت چه از نیمروز و چه از سایر ولایات کشور آمده بودند قوت قلب بخشید و یاد تمام شهدای سازمان و شهدای بی‌سازمان وطن را در خاطره‌ها زنده کرد که یک بار دیگر با شهادت حارث، عهد بستند تا ادامه دهنده راه او و تمام شهدای بزرگ سازمان خویش باشند و یاد آنان را برای همیشه گرامی بدارند و لحظه‌ای آنان و راه درخشان شان را فراموش ننمایند.

کم نیستند همچون پدارن موسفید و فامیل‌های بزرگ و با منزلت رفقای شهید ما که خوشبختانه تا فعلاً در سازمان و یا در کنار سازمان ولی در همسویی به آن جهت تحقق آرمان و اهداف تمام شهدای سازمان گامزن هستند که بزرگی و منزلت خویش را دارند. این افتخار بزرگ را سازمان ما داشته، دارد و در آینده نیز خواهد داشت.

رفقای مرد و زن، نوجوانان دختر و پسر، بیایید یک بار دیگر با تعهد به خون ریخته شده تمام شهدای عزیز، بزرگ و گرانقدر سازمان خویش سوگند یاد نماییم که خاطرات شان را فراموش نکنیم، راه شان را با استواری و متانت بیشتر ادامه دهیم و در راه تحقق آرمان‌های شهدای سازمان در جهت استقرار جامعه بدون طبقه بسان شهدای کبیر خویش تا آخرین لحظه و رمق حیات برزمیم.

رفقا، هرگاه راه، آرمان و خاطرات رفقای شهید سازمان خویش را لحظه‌ای فراموش کنیم و خون شان را زیر پا نماییم خاین به ملت و سازمان خود خواهیم بود.

زنده یاد معلم رشید

یادنامه

هنگامی که‌ رفیق‌ احمد در پنجشیر به‌ عنوان‌ داکتر کار می‌کرد، به‌ مناسبت‌هایی‌ از خصوصیات‌ رفیقی‌ ـ بدون‌ آن که‌ از وی‌ نا‌م ببردـ سخن‌ می‌گفت‌، از رشادتش‌، متانتش‌، ولعش‌ به‌ مطالعه‌، عشقش‌ به‌ توده‌های‌ زحمتکش‌ و… و او را از امیدهای‌ بزرگ‌ سازمان‌ می‌خواند. بعدها در جریان‌ قیام‌ ۱۴ اسد روشن‌ شد که‌ منظور وی‌ رفیق‌ رشید (معروف‌ به‌ معلم‌ رشید) بود.
رشید در ۱۳۲۹ در قریه‌ی‌ پاراخ‌ مربوط‌ بازارک‌ پنجشیر به‌ دنیا آمد. در مدرسه‌ ابوحنیفه‌ و مکتب‌ ابتداییه‌ قوای‌ چهار زرهدار معلمی‌ کرد. هرچند پدرش‌ ملک‌ رستم‌ از متنفذین‌ محل‌ بود اما خود رفیق که‌ از شعله‌ای‌های‌ شناخته‌ شده‌ بشمار می‌رفت‌، با رسیدگی‌ به‌ درد و غم‌ و مسایل‌ مردم‌ از احترام‌ و محبوبیت‌ فراوانی‌ برخوردار بود. تعداد زیادی‌ دریور، کلینر و دیگر اهل‌ کسبه‌ پنجشیر به‌ اتاق‌ رفیق‌ در کابل‌ رفت‌ و آمد داشتند. او با خصایل‌ انقلابی‌اش‌ در دل‌ اعضای‌ خانواده‌ جا داشت‌. دو برادرش‌ با آن که‌ از وی‌ بزرگتر بودند بر اساس‌ علاقه‌‌ شدید به‌ او، می‌خواستند یکسره‌ در خدمت‌ رفقا باشند و اگر در جریان‌ فعالیت‌های مخاطره‌آمیز قرار می‌گرفتند، با اصرار داوطلب‌ انجام‌ آن می‌شدند. برادران‌ شرافتمندش‌ اگرچه‌ درآمد و معاش‌ ناچیزی‌ داشتند اما هرگاهی‌ که‌ می‌توانستند از کمک‌ به‌ سازمان‌ مضایقه‌ نمی‌کردند. مخصوصاً که‌ می‌دیدند رشید تمام‌ معاش‌ معلمی‌اش‌ را به‌ رفقا تحویل‌ می‌داد. آنان‌ می‌دانستند که‌ برادر شان‌ در راه‌ پرافتخار روان ‌است‌ و با مبارزانی‌ از جان‌ گذشته‌ و پاک‌ پیوند دارد که‌ تنها وسیله‌ای شان را تکیه‌ به قدرت‌ محروم‌ترین‌ طبقات‌ جامعه‌ تشکیل‌ می‌دهد.

رفیق‌ رشید با شکست‌ قیام‌ ۱۴ اسد در خون‌ تپید. جریان‌ دستگیری‌اش‌ چنین‌ بود: یکی‌ از پیلوت‌‌هایی‌ که‌ مسئولیتش‌ به‌ رشید‌ سپرده‌ شده‌ بود به‌ اثر خیانت‌ جگرن‌ سید محسن‌ یک‌ روز قبل‌ از قیام‌ متعاقب‌ ختم‌ مراسم‌ عروسی‌اش‌ دستگیر می‌شود. او پس‌ از شکست‌ قیام‌ زیر شکنجه‌ تاب‌ نیآورده‌، به‌ همراهی‌ «اگسا» به‌ نزد برادرش‌ رفته‌ از او می‌خواهد با «اگسا» همکاری‌ کند تا نجاتش‌ از مرگ‌ ممکن‌ گردد. چند روز بعد برادر پیلوت‌ با رشید در بازار مواجه‌ می‌شود (رفیق‌ رشید پس‌ از دستگیری‌ پیلوت‌ دو سه‌ بار بخاطر خبرگیری‌ و دلداری‌ به‌ خانه‌ وی‌ رفته‌ بود و طبعا برادر پیلوت‌ با او آشنا بود). رفیق‌ به‌ او می‌گوید که‌ روزی‌ دیگر با مقداری‌ پول‌ غرض‌ رفع‌ مشکل‌ مالی‌ خانواده‌ پیلوت‌ نزد آنان‌ می‌آید. برادر پیلوت‌ که‌ نقشه‌ خاینانه داشت‌ ضمن‌ دادن ‌اطمینان‌ از ختم‌ تعقیب‌ خانه‌ مصرانه‌ از او می‌خواهد همان‌ لحظه‌ با او برود و رفیق‌ رشید‌ وارد خانه‌ای می‌شود که افراد «اگسا» در انتظارش‌ بودند.

رنج‌ خاص‌ ناشی‌ از به‌ دام‌ افتادن‌ رفیق‌ رشید این‌ بود که‌ رفقا از ضعف‌ نشان‌ دادن‌ پیلوت‌ آگاهی‌ داشتند و یونس‌ اکبری‌ ـ که‌ بعدها خود هم‌ در لجن‌ خیانت‌ فرو رفت‌ـ باید به‌ او اطلاع‌ می‌داد. اگر این‌ فراموشکاری‌ خیانت‌آمیز در کار نمی‌بود، رفیق‌ رشید در چنگ دشمن نمی‌افتاد.

رفیقی‌ که‌ در شکنجه‌گاه‌ «اگسا» در صدارت‌، آخرین‌ دیدار را با نعمت‌ و رشید داشت‌ می‌نویسد:

«… با نگاهی‌ سریع‌ به‌ همه‌، خواستم‌ از وجود رشید و سایر رفقا در آن جا مطمئن‌ شوم‌. رفیق‌ رشید در گوشه‌ای‌ بروی‌ سینه‌ دراز کشیده‌ بود، همان‌ پتلون‌ سیاه‌ و پیراهن‌ آبی‌ را به‌ تن‌ داشت‌ که‌ دو روز قبل‌ در تکسی‌ای‌ مشکوک‌ دیده‌ بودمش‌. ازین‌ که‌ او را زنده‌ می‌یافتم‌ آرامشی‌ احساس‌ کردم‌ و هم‌ سوزشی‌ شدید دلم‌ را فرا گرفت‌ چون‌ از وضعیتش‌ دانستم‌ که‌ به‌ سختی‌ شکنجه‌ شده‌ است‌. همه‌ از من‌ سوال‌های‌ مختلف‌ می‌کردند و من‌ برای‌ آن که‌ رشید را متوجه‌ حضور خود بسازم‌، با صدای‌ بلند به‌ آنان جواب‌ می‌دادم‌. رفیق‌ ملتفت‌ شد. مثل‌ سایر زندانیان‌ با خونسردی‌ احوالپرسی‌ نمود، نام‌ و کارم‌ را پرسید و خواست‌ تا از روی‌ کفش‌ها برخاسته‌ پهلویش‌ بنشینم‌. به‌ صورتی‌ که‌ ظاهراً همدیگر را نمی‌شناسیم‌، او از خیانت‌ پیلوت‌ و برادرش‌ گفت‌ و من‌ از جریان‌ دستگیری‌ نعمت برایش گفتم‌. سپس‌ او با عجله‌ گفت‌: «کلید خانه‌ را اگر نزدت‌ هست‌ از خود دور کن‌. مرا بخاطر آن‌ زیاد شکنجه‌ کردند، زیرا عین‌ کلید را نزد رفیق‌ احمد یافته‌ بودند و این‌ برای‌ شان‌ ثبوت‌ رابطه‌ تشکیلاتی‌ من‌ با داکتر بود. آنان‌ شکنجه‌ کردند تا قفل‌ مربوط‌ کلید را نشان‌ دهم‌. جایی‌ برای‌ انکار از هویت‌ سازمانی‌ام‌ باقی‌ نمانده‌ بود. یا باید خانه‌ را نشان‌ می‌دادم‌ یا مقاومت‌ می‌کردم‌. بناءً گفتم‌ من‌ از گروه‌ انقلابی‌ خلق‌های‌ افغانستان‌ هستم‌ و قفل‌ را هم‌ نشان‌ نمی‌دهم‌. آن وقت‌ شکنجه‌ را بیشتر ساختند.» گونه‌‌ها، پیشانی‌ و بینی‌اش‌ با پنجه‌ بوکس‌ و لگد به شدت‌ مضروب‌ بود و در بعضی‌ جاها لخته‌های‌ خون‌ هنوز بسته‌ نشده‌ بود. او برای‌ آن که‌ حدود شکنجه‌ خاینان‌ خلقی‌ را نشان‌ دهد، خواست‌ پیراهنش‌ را بکشد، ولی‌ تنها توانست‌ دکمه‌های‌ آن‌ را باز نماید زیرا پیراهن‌ با خون‌ زخم‌ها کاملاً به‌ بدنش‌ چسبیده‌ بود. آن وقت‌ پاچه‌های‌ پتلونش‌ را بالا کرد تا ساق‌های‌ کبود زخمی‌اش‌ را ببینم‌. در حالی‌که‌ من‌ به‌ پاهایش‌ خیره‌ مانده‌ بودم‌ با تبسم‌ گفت‌: «به هرحال‌ شکنجه‌ قابل‌ تحمل‌ است‌. اصلاً ایمان‌ که‌ باشد شکنجه‌ کاری را‌ از پیش‌ نمی‌برد.» پس‌ دانستم‌ که‌ او با نشان‌ دادن‌ بدن‌ مجروحش‌ می‌خواست‌ به‌ من‌ که‌ احتمال‌ داشت‌ زیر شکنجه‌ بروم‌، بفهماند که‌ اگرچه‌ شکنجه‌ درندگان‌ خلقی‌ بی‌نهایت‌ وحشیانه‌ است‌ اما هرگز قادر نیست‌ روحیه‌ و مقاومت‌ یک‌ انقلابی‌ را بشکند.»

قیام‌ شکست‌ خورد اما اراده‌ی‌ رشید انقلابی‌ تا دم‌ واپسین‌ نشکست‌. بر اساس‌ اطلاعاتی‌ که‌ بعداً بدست‌ آمد، رفیق‌ رشید روز‌ها‌ زیر شکنجه‌ قرار داشت‌ تا اگر کلمه‌ای‌ اعتراف‌ کند، لیکن‌ جلادان‌ خلقی‌ که دیدند این‌ سرو «گروه‌ انقلابی‌» را هم‌ با هیچ‌ نوع‌ شکنجه‌ای‌ نمی‌توان خم‌ کرد و به‌ خیانت‌ به‌ سازمانش‌ واداشت، بدن‌ تکه‌ پاره‌اش‌ را به جوخه اعدام سپردند.

در لیست پنج هزار تنی که توسط «آگسا» سر به نیست شدند برملا گردید که رفیق رشید را در ۵ سنبله ۱۳۵۸ اعدام کرده‌اند.

زنده یاد نظرمحمد

یادنامه

نظرمحمد (سلیمان)‌ که‌ در سال‌ ۱۳۴۱ در خانواده فقیری در ولسوالی خواجه‌غار ولایت‌ تخار زاده‌ شده‌ بود و چون‌ هزاران‌ هزار روستانشین‌ میهن‌ ما فقر و تنگدستی را با تمام‌ وجود خود تجربه‌ کرد.
خیلی جوان‌ بود که‌ با ایدیولوژی مارکسیستی آشنایی پیدا کرد و به‌ سازمان‌ پیوست‌. در محیط‌ مکتب‌ به‌ عنوان‌ نوجوان‌ پرشور و صمیمی در جلب‌ و جذب‌ شاگردان‌ فقیر جدی و کوشا بود.
او بخصوص‌ با رنج و حسرت برادرانش را که کارگر بودند دیده و به تفاوت بین مردم جامعه می‌اندیشید.

سال‌ دهم‌ تحصیلش‌ در ولسوالی خواجه‌غار ولایت‌ تخار بود که‌ کودتای هفت‌ ثور بوقوع‌ پیوست‌ و مزدوران‌ روس‌ بر اریکه‌ دولت‌ تکیه‌ زدند. بعد از کودتای مزدوران‌ روس‌ در منطقه که‌ کینه‌ شدیدی از رفیق‌ در دل‌ داشتند محیط‌ کار و فعالیت‌ را بر او تنگ‌ و تنگتر ساخته و تحت‌ پیگردش‌ قرار دادند، بناءً سازمان‌ او را به‌ کابل‌ منتقل‌ ساخت‌. رفیق‌ سلیمان‌ که‌ در کابل‌ ناشناخته‌ بود بهتر به کارهای سازمانی‌اش‌ رسیدگی می‌کرد. سازمان‌ در کابل‌ به‌ سلاح‌ ضرورت‌ داشت‌ و رفیق‌ سلیمان‌ از نخستین جوانانی بود که‌ حاضر شد به خاطر انجام‌ این‌ امر به‌ عسکری برود. او به‌ اصطلاح‌ سرباز داوطلب‌ شد و به‌ قطعات‌ مزدوران‌ روس‌ پیوست‌ ولی چون سلاح‌ دلخواهش‌ را به‌ او ندادند از آن‌ پُسته‌ فرار و بعد با نام‌ دیگری در پسُته دیگری سرباز شد اما باز هم‌ سلاح‌ دلخواهش‌ را به چنگ نیاورده و مجبور شد آنجا‌ ‌ را هم‌ ترک‌ گفته‌ و بار سوم‌ با نام‌ تازه‌ای به‌ پُسته دیگری برود و به مجردی که‌ کلاشنکوف‌ را بدست‌ آورد فرار کرده و سلاح‌ را تحویل‌ سازمان‌ داد. او بار دیگر‌ می‌خواست‌ شامل‌ عسکری شود که‌ رفقا اطلاع یافتند دولت‌ پوشالی هویتش‌ را دریافته‌ و بدنبال‌ او اند، بناءً به هدایت سازمان به پشاور رفت.

وقتی وارد آن شهر شد تعداد زیادی از رفقا به‌ علت‌ افشا‌ بودن‌ هویت شان‌ به وسیله‌ی اخوان‌ با دست‌ باز نمی‌توانستند کار کنند و سلیمان که شناخته شده نبود کار‌های زیادی را با دقت و روحیه‌ عالی انجام‌ می‌داد.

در سال‌ ۱۳۶۳ وقتی چند تن‌ از سرگروپ‌های مسلح‌ رفقای شمال‌ که‌ به شکل نفوذی در‌ جمعیت‌ اسلامی کار می‌کردند در پشاور توسط جمعیت ربانی دستگیر و زندانی شدند و عده‌ای از رفقای شمال مجبورا مخفی شدند، باز هم‌ این‌ رفیق‌ سلیمان‌ بود که‌ به آنان‌ می‌رسید، رابطه‌ها را تأمین‌ و مشکلات‌ را رفع‌ می‌کرد.

او شبی با رفیق‌ دیگری توسط‌ موتورسایکل‌ بخاطر انجام‌ کاری بیرون شده‌ بود، بعد از عبور چند جاده‌ متوجه‌ شد که‌ توسط‌ موتری تعقیب‌ می‌شود. او چند بار مسیرش‌ را عوض‌ کرد ولی موتر همچنان‌ بدنبالش‌ می‌آمد. رفیق‌ بدون‌ دستپاچگی موتورسایکل‌ را به جاده‌های مجاور عبور داد تا رد پایش‌ را گم‌ کند و پیهم‌ رفیق‌ پشت‌ سرش‌ را روحیه‌ می‌داد که‌ ممکن‌ نیست‌ به‌ ما دست‌ یابند. او در حالی که‌ به سرعت‌ در جاده‌ای می‌راند ناگهان‌ همان موتر را دید که‌ از مقابلش‌ به سرعت‌ زیاد می‌آید و می‌خواهد موتورسایکل‌اش‌ را رو در رو بزند ولی رفیق با مهارت‌ از تصادف‌ جلوگیری کرده‌ و ناوقت‌های شب‌ بدون‌ این که‌ تعقیب‌ کنندگان‌ بتوانند ردپایی از او بیابند وارد خانه‌ شد. او این‌ جریان‌ را با تمسخر یاد می‌کرد و می‌گفت‌:

«باید با چنین‌ حرکاتی دل‌ و جگر اخوان‌ را خون‌ ساخت،‌ اینان‌ سگانی اند که‌ هرگاه‌ شکار از چنگ‌ شان‌ برهد دیوانه‌ می‌شوند و باید آنان را دیوانه‌ ساخت‌.»

رفیق‌ سلیمان‌ در کنار وظایف انقلابی‌اش در برخورد پروسواس‌ و صادقانه‌اش‌ نسبت‌ به‌ امور مالی سازمان‌ نمونه‌ به حساب‌ می‌آمد و به همین‌ سبب‌ مسئول‌ مالی کمیته‌ شمال‌ نیز تعیین‌ شده‌ بود.

در سال‌ ۱۳۶۳ که‌ جنبش‌ مسلحانه‌ اوج‌ بیشتر گرفته‌ بود رفقای کمیته شمال‌ تصمیم‌ گرفتند به‌ هر یک‌ از سرگروپ‌های یک‌ یک‌ لنگی ابریشمی گرانبها خریداری شود. وقتی رفیق‌ سلیمان‌ در مقابل‌ این‌ تصمیم‌ ‌قرار گرفت،‌ استدلال‌ کرد که‌ کمونیست‌ها باید از لوکس‌پوشی و تجمل‌پرستی بیزار باشند؛ نباید دهقانان‌ را به این ابتذالات عادت‌ داد؛ این کار از لحاظ‌ سیاسی ما را ضربه‌ می‌زند….

رفیق‌ سلیمان‌ از سردردی مزمن‌ رنج‌ می‌برد. بعداً فهمیده‌ شد که‌ هر دو گرده‌اش‌ شدیداً عفونت‌ برداشته‌اند. او حاضر نبود جهت‌ تداوی به‌ شهر کراچی برود و استدلال‌ می‌کرد که‌ تداوی پشاور و کراچی تفاوتی ندارد. تداوی در کراچی مخارج‌ گزافی بر می‌دارد که با مشکلات‌ فراوان‌ مالی سازمان نمی‌خواند. ولی علی‌الرغم‌ عدم تمایل‌ خودش‌ به‌ کراچی فرستاده‌ شد.در کراچی داکتر معالجش‌ مشوره‌ داد که‌ جهت‌ تعویض‌ یکی از گرده‌هایش‌ به خارج‌ برود. چند رفیق‌ حاضر شدند که‌ یک‌ گرده‌ خود را به‌ او بدهند. تلاش‌های فراوان‌ رفقا جهت‌ فرستادنش‌ به خارج‌ بی‌نتیجه‌ ماند. لذا در ماه‌ دلو سال‌ ۱۳۶۳ رفیق‌ سلیمان‌ در حالی که‌ جمعی از رفقا به دورش‌ حلقه‌ زده‌ بودند نابهنگام‌ به‌ استقبال‌ مرگ‌ رفت‌. او رسالتش‌ را به عنوان‌ یک‌ سرباز راستین‌ سازمان‌ بفرجام‌ رسانیده‌ بود.

زنده یاد وحید

یادنامه

در میزان ۱۳۶۲ یک دسته از جنایتکاران گلبدینی ۱۱ شب از راه دیوار بام خانه‌ که در حومه شهر کابل قرار داشت، داخل حویلی ما شدند. این وحشی‌ها به بهانه‌های این که شما مکتب می‌روید، با دولت کار می‌کنید و کافر هستید، شروع به تهدید تمام اعضای فامیل کردند. به جز پدر و برادر نوجوانم، تمام اعضای مرد خانواده‌ی ما به جنبش مقاومت پیوسته بودند.
گلبدینی‌ها اتاق‌ها را می‌پالیدند، سلاح‌های خود را به گونه ‌تهدیدآمیزی بلند می‌کردند تا بر فرق ما بکوبند. برادرم وحید هفده ساله و متعلم صنف یازدهم لیسه حبیبیه، در منزل بالا استراحت بود. وقتی غالمغال ما بلند شد او پایین آمد. اراذل جنایتکار که سر و صورت منحوس شان را با دستمال‌های سیاه پوشانیده و قطار‌های مرمی و سلاح‌ها را بالای شانه‌های شان آویزان کرده بودند، دست برادرم را گرفته گفتند که تمام بچه‌های قریه را برای صحبت در مسجد جمع کرده‌اند و تو را نیز آن جا برده و دوباره می‌فرستیم. چند دقیقه پیش، پدرم را از خانه بیرون کرده در باغ نگهداشته بودند. من، مادرم و خواهرانم در مخالفت و اعتراض با ربودن برادرم صدا و فریاد خود را بلند کردیم چون عواقب این گونه حملات غافلگیرانه شبانه بر جوانان را می‌دانستیم. اما هیچ فایده نداشت، هیچ یک از همسایه‌ها و مردم محل از ترس وحشت جنایتکاران به کمک ما نیامدند. بالاخره با بسیار خشونت و لت و کوب، ما را از برادرم دور ساخته برادرم را با پای برهنه با خود بردند. پدرم را که قبلا در باغ نگهداشته بودند به خانه فرستادند. در آن لحظه همه‌ی ‌ما با گریه و فریاد سر و صدا کردیم. قطعه نظامی‌ای که در نزدیکی خانه ما قرار داشت با شنیدن فریاد‌های ما از ترس شروع به فیر‌های هوایی نمودند. شب تاریک صبح شد و همه‌ی ‌ما ‌چشم به راه برگشت برادر خود نشسته بودیم و هر ثانیه با انتظار آمدنش خود را تسلی می‌دادیم. اما از وحید جان خبری نبود .

فردای آن شب سیاه بسیاری از دوستان و اقارب ما جمع شدند و به خاطر همدردی با ما این طرف و آن طرف جویای برادرم شدند. با کمیته‌های محلی جهادی‌ها در تماس شدند اما هیچ کس درکی از او نمی‌داد. همه حتی از دیدن او انکار می‌کردند. به مراجع امنیتی دولت هم اطلااع دادیم که طبعا سودی نداشت و از دست آنان چیزی ساخته نبود.

مادر بیمارم که با چشمان غمبار و هیبت‌زده شاهد ربوده شدن دلبند نوجوانش بود تا آخر عمر نتوانست این ماجرای دردناک را فراموش کند. چنانچه در آخرین لحظات عمرش از وحید جان یاد می‌کرد و بر تبهکاران جهادی نفرین می‌فرستاد.

پس از چند سال که آدمکشان به قدرت سیاسی تکیه زدند، معلوم شد که برادرم را همان شب فقط به جرم این که از جنایات، بی‌ناموسی‌ها و رهزنی‌های شان پرده بر می‌داشت به شهادت رسانیده بودند.

زنده یاد یعقوب

یادنامه

شهید یعقوب در سال ۱۳۴۰ در قریه پنجله ولایت فراه در یک خانواده متوسط دهقانی متولد شد و دوران مکتب ابتداییه را در لیسه عطارودی نوبهار به سر رسانیده و در سال ۱۳۵۶ وارد لیسه زراعت فراه گردید.
وی در سال ۱۳۵۷ به سازمان پیوست. با شروع مبارزه مسلحانه ضدروسی در فراه، او متعلم صنف یازدهم بود اما مثل اکثر روشنفکران انقلابی دیگر تحصیلاتش را ناتمام گذاشته برای شرکت در مبارزه مسلحانه و کسب استقلال وطن آماده شد.


وی از جمله رفقای نمونه، پرشور و صمیمی بود. به آموزش و کسب آگاهی سیاسی ولع خاصی از خود نشان می‌داد؛ در انجام کارهای عملی سازمان روحیه عالی داشت؛ هر دستوری را از دل و جان می‌پذیرفت و کارهای محوله را به موقع انجام می‌داد؛ در حوزه آموزش، خصوصیات برجسته‌ای که در وجود این رفیق کم سن و سال دیده می‌شد بارزتر از دیگران بود و همه متفق بودند که او در آینده به یکی از کادرهای زبده سازمان مبدل خواهد شد.

نظر به رشادت، آگاهی و پشتکاری‌ای که شهید یعقوب به نمایش گذاشته بود، سازمان او را جهت آموزش نظامی به مرکز نظامی خود فرستاد.

در آنزمان که سازمان هنوز امکان راه اندازی جبهات مستقل را نداشت، جهت پیوند با توده‌ها، ارتقای تجارب نظامی و تدارک برای تشکیل جبهات مستقل به رفقا دستور پیوستن به جبهات قومی‌ای که در هر گوشه افغانستان تشکیل گردیده بودند، داده شد. یعقوب نیز در اواخر سال ۱۳۶۱ به یکی از این جبهات پیوست و در زمان کوتاهی به خاطر شجاعت، توانایی و برخورد شایسته‌اش به توده‌ها از محبوبیت فراوانی بین مردم برخوردار گردید. او در کنار آموزش نظامی به ارتقای آگاهی سیاسی مردم می‌پرداخت و به آنان می‌فهماند که جبهات قومی و تنظیمی آینده خوبی نخواهند داشت.

رفیق یعقوب از اولین رفقایی بود که جدی مطرح نمود که بیشتر از این مبارزه زیر رهبری جبهات قومی اشتباه خواهد بود. رهبران متنفذ قومی از همان آوان با روشنفکران انقلابی ضدیت ورزیده در پی نابودی آنان بودند. رفیق یعقوب با استفاده از نفوذی که در جبهه داشت، بارها روشنفکران محل و رفقا را که مورد تهدید بودند از خطر نجات ‌داد. بطور نمونه وقتی رفیق توکل می‌خواست مقداری اسناد تاریخی و جفرافیایی فراه را به رفیقی بسپارد، دستگیر شد. شهید یعقوب فوری به کمک او شتافته از قومندان عمومی جبهه خواست تا مسئولیت نگهداری توکل به گروپ او سپرده شود. او در ضمن به رفیقی که قرار بود این اسناد را تحویل گیرد اطلاع می‌دهد و رفیق توکل را نیز با ابتکار خود از مرگ حتمی نجات می‌دهد.

هرچند رفقای فراه در اواخر سال ۱۳۵۹ کار برای ایجاد جبهه مستقل را آغاز نموده بودند، اما در همان ابتدای کار، رفیق سرمعلم قدوس، قومندان نظامی جبهه با شش تن از همسنگرانش توسط باند جنایتکار جمعیت اسلامی دستگیر و به تاریخ ۲۷ جوزای ۱۳۶۰ قطعه قطعه گردیدند.

بر اساس سیاست جدید سازمان و تاکید رفیق یعقوب، دو تن از رفقای سازمان زلمی و استاد حبیب‌‌اله در اوایل سال ۱۳۶۰ جبهه مستقلی را راه اندازی نمودند. گرچه فرماندهی نظامی جبهه بدوش رفقا بود، ولی بر اساس اوضاع آنوقت منطقه، عمدتا بافت قومی داشت. رفقا با دو جبهه دیگر اتحاد نموده در اواخر ۱۳۶۱ جبهه عمومی سورخاش فراه را ایجاد نمودند. رفیق یعقوب در پس پرده فعالانه و با اشتیاق فراوان برای استحکام این جبهه فعالیت می‌نمود.

جبهه قومی‌ای که رفیق یعقوب در آن شمولیت داشت، از بزرگترین جبهات فراه در آنزمان بود و نمی‌خواست گروه دیگری در ساحه نفوذش عرض اندام نماید. بنا رهبری آن تصمیم می‌گیرد که رفیق زلمی را دستگیر نموده گروپ مستقل او را خلع سلاح نمایند. آنان توطئه‌ای طرح می‌کنند که رفیق زلمی را به پایگاه مرکزی خود آورده مورد شکنجه قرار دهند. وقتی رفیق یعقوب از این قضیه آگاهی می‌یابد ناوقت شب به رفیق زلمی اطلاع ‌رسانیده و بدینصورت توطئه را خنثی نمود.

بالاخره رفیق یعقوب در ۱۳۶۲ وقتی جبهه عمومی سورخاش سر و سامان یافت با استفاده از محبوبیت و نفوذش در جبهه قومی، همراه با چهار گروپ مسلح به آن پیوست و نقش مهمی در تثبیت و استحکام آن ادا کرد. از این تاریخ به بعد تا روز شهادتش، او یکی از فعالان مهم جبهه سورخاش بشمار می‌رفت که در اثر سعی و جانفشانی او و همرزمانش به مهمترین، محبوب‌ترین و قوی‌ترین جبهه در سطح ولایت فراه بدل گشت و بین مردم به «جبهه معلمان» شهرت یافت.

در سال ۱۳۶۴ وقتی جنایتکاران حزب اسلامی گلبدین گروپی از رفقا را در رباط تهدید به حمله و خلع سلاح نمود، رفیق یعقوب که با RPG۷ مسلح بود هر لحظه از قومندانش اجازه می‌خواست امر فیر برایش داده شود اما رفقا مصلحتاً به او چنین اجازه‌ای ندادند. وقتی حزب اسلامی درگیری را آغاز کرد رفیق یعقوب اجازه فیر یافت و خیمه محل تجمع آدمکشان گلبدینی را هدف گرفته سبب نابودی تعداد زیادی از اوباشان آن گردید. آتش سوزی بزرگی در خیمه زبانه کشید که با فرا رسیدن تاریکی شب و روشنایی ناشی از سوختن خیمه رفقا توانستند افراد حزب اسلامی را که در حال گریز بودند به آسانی از پا درآورند. در این درگیری با وجودی که حزب اسلامی از نظر نفرات و تسلیحات بر رفقا برتری فاحش داشت و با آمادگی قبلی تدارک حمله را دیده بود، تلفات بیش از حد داد که حتی مخالفان و حریفان سیاسی نیز نمی‌توانستند دلیری و شهامت رفقا را در این نبرد حماسی انکار کنند. در همین درگیری تحمیلی در رباط به تاریخ ۲ حوت ۱۳۶۴ بود که رفیق یعقوب با دو تن از رزمندگان دلیر جبهه هر یک انجنیر قدرت و جمعه خان در جنگ نابرابری با دشمن اخوانی به شهادت رسیدند. با از دست دادن او سازمان یکی از کادرهای برجسته‌ و عزیزش را که در قلب همرزمانش عمیقا جا داشت از دست داد.

سوگند به پایمردی و شهامت این عزیزان که تا نابودی دشمنان سوگند خورده خلق ما، بیرق گلگون سازمان را بر زمین نگذاریم.

زنده یاد حازم‌

یادنامه

عبدالقدوس‌ حازم‌ یکی از تابناکترین چهره‌های سازمان‌ رهایی افغانستان‌ است. او‌ در طول‌ زندگی فراز و نشیب‌های بیشماری را پشت‌ سرگذاشت‌، از آزمون‌های دشواری گذشت‌ و بالاخره‌ با مرگ‌ قهرمانانه‌اش ثابت‌ ساخت‌ که‌ از وفاداران‌ پیگیر مارکسیسزم ـ لنینیزم ـ اندیشه‌ مائوتسه‌دون‌ می‌باشد. او که‌ در سال‌ ۱۳۲۹ در کوهستان‌های علاقه‌داری شهر بزرگ‌ بدخشان‌ زاده‌ شده‌ از همان‌ ابتدا طعم‌ تلخ‌ زندگی و ستم طبقاتی را چشید.


او دهقانان‌ پا برهنه‌ را می‌دید که‌ از بام‌ تا شام‌ به روی زمین‌ اربابان‌ عرق می‌ریزند ولی از کوچکترین‌ نعم مادی و تمدن‌ و ‌فرهنگ‌ برخوردار نیستند. شبانانی را می‌دید که‌ با شکم‌های گرسنه‌ بر کوهپایه‌های پربرف گوسفندان‌ اربابان‌ را می‌چرانند و شبانگاه‌ سر بر فرق‌ سنگ‌ خواری گذاشته‌ تا طلوع شفق به خواب می‌رفتند. این رنج‌های خونالود طبقاتی از همان‌ دوران‌ کودکی و نوجوانی بر روح‌ و روان‌ حازم‌ اثر گذاشت‌ و ‌او را به سوی دست و پنجه‌ نرم‌ کردن‌ با این‌ تفاوت‌ها ‌کشاند.

حازم‌ تحصیلات‌ ابتداییه‌ و متوسطه‌ را در زادگاهش‌ به سر رسانید. نخست‌ تحت‌ تاثیر جریان‌ انحرافی‌ ستم ‌ملی که‌ در آن وقت‌ بین‌ روشنفکران‌ شمال کشور جاذبه‌ داشت‌ قرار گرفت‌. ولی هنوز دوره‌ی تحصیل در دارالمعلمین‌ را به پایان‌ نرسانیده‌ بود که‌ با مارکسیزم‌ـ لنینیزم‌ـ اندیشه‌مائوتسه‌دون‌ آشنا شد. سر آغاز نخستین آشنایی‌ها، فاصله‌ گرفتنش‌ از جریان‌ ستم‌ ملی بود، جریانی که‌ سیاست‌ آن‌ عبارت بود از به جان‌ هم‌ انداختن‌ ملیت‌های مختلف‌ وطن‌ ما، مخدوش کردن مرزهای طبقاتی و در آخرین‌ تحلیل‌ سیاست‌ حلال‌ کردن‌ طبقات‌ زحمتکش‌ اقلیت‌های ملی به پای اربابان‌ فیودال. حازم‌ با آن‌ احساسات‌ طبقاتی که‌ در زندگی عینی و عملی‌اش‌ شکل‌ گرفته‌ بود نمی‌توانست‌ با چنان‌ سیاست‌های ارتجاعی هماهنگی داشته‌ باشد و ‌آن گروه ارتجاعی را برای همیشه‌ و قاطعانه‌ طرد کرد.

در سال‌های ۱۳۴۹ـ۱۳۵۰ که‌ قحطی هولناکی‌ سراسر ‌افغانستان‌ و از جمله‌ بدخشان‌ را فرا گرفت‌، دهقانان‌ تهیدست‌ با دیگر اقشار زیر ستم‌ آن‌ دیار به پا خاستند. روشنفکران‌ مترقی و ‌از جمله‌ حازم‌ در پیشاپیش‌ قیام‌کنندگان‌ قرار گرفته‌ ارتجاع‌ را لرزاندند. و اما قیام‌ با سرکوب وحشیانه‌ روبرو گشت‌.

حازم‌ در مقابله‌ رویاروی با پلیس‌ رژیم‌ توانست‌ از معرکه‌ بدر رفته و تا کودتای داوود به صورت مخفی زندگی ‌کند، اما زندگی‌ای نارام‌، پرجوش‌ و ثمربخش‌. با دهقانان‌ دید و وادید داشت؛ به‌ آنان‌ آگاهی می‌داد و آنان را به منافع‌ طبقاتی و راه‌ و رسم‌ انقلاب‌کردن‌ آشنا می‌ساخت‌. وی ‌می‌کوشید تا هیچ‌ روشنفکری با روحیه‌ و ‌مستعد از دایره روابط‌ انقلابی‌اش‌ دور نماند.

بعد از کودتای داوود که‌ دیگر لزومی برای زندگی مخفی‌ رفیق‌ نبود، در یکی از دوایر دولتی کار گرفت‌ تا روپوشی باشد جهت‌ پیشبرد امور سیاسی‌اش‌.

حازم‌ بعد از تشکیل‌ «‌گروه‌ انقلابی خلق‌های افغانستان‌»‌ به‌ آن‌ پیوست‌ و فعالیت‌هایش آگاهانه‌تر و منسجم‌تر گردید.

نفرت‌ رفیق‌ از پرچمی‌ها و خلقی‌ها بیکران‌ بود. در یکی از روزها رفیقی با چند خلقی بحث‌ تندی داشت‌. وقتی حازم‌ از جریان‌ اطلاع‌ یافت‌ رفیق‌ را سرزنش‌ نمود که‌ جدال با این‌ مزدوران‌ ضیاع وقت است‌ و باید فقط‌ با گلوله‌ به‌ استقبال آنان‌ رفت‌.

زمانی که‌ گروه،‌ سیاست‌ رفتن‌ به دهات‌ و کار بی‌سر و صدا را مطرح نمود او از اولین‌ کسانی بود که به آن لبیک‌ گفته به روستاهای شهر بزرگ بدخشان رفت.

حازم‌ با تمام بیباکی انقلابی‌ شدیداً پابند انضباط‌ تشکیلاتی سازمان بود. دوران‌ طولانی مخفی زیستن‌ او را‌ به‌ انقلابی مجربی درین‌ زمینه‌ مبدل‌ ساخته‌ بود.

در یکی‌ از بحث‌ها رفیقی مخفی‌کاری در سازمان را اضافی دانسته‌ و استدلال می‌کرد که‌‌ در شرایطی قرار داریم‌ که‌ دسترسی دستگاه‌ حاکم‌ به ما ضعیف‌ به‌ نظر می‌رسد، لذا این قدر تاکید بر مخفی‌کاری درست‌ نیست. حازم‌ مسئله‌ را مفصلاً شکافته‌ و استدلال‌ کرد که‌:

«این‌ یک‌ اصل‌ تشکیلاتی است‌ که‌ باید به خاطر پیشبرد کارها در دراز مدت‌ به‌ مخفی‌کاری خو گرفت‌. در مقابل‌ ما نیروهای سیاه‌ نیرومندی قرار دارند. ما باید دژ قوی دشمنان‌ طبقاتی خود را تسخیر کنیم‌، این‌ میسر نیست‌ جز آن که‌ قضایای انقلاب‌ را دراز مدت‌ ببینیم‌، بخصوص‌ سگ‌های خلقی و پرچمی در حول‌ و حوش ما را می‌پالند. اخوانی‌های جنایتکار حاضرند به هر پستی‌ای علیه‌ ما تن‌ بدهند و ستمی‌ها جواسیسی اند که‌ ما را زیر نظر دارند. همه‌ی آنان از نیروی انقلابی‌ای چون‌ سازمان ما به شدت‌ هراس‌ دارند و پایه‌ گرفتن‌ آن‌ در منطقه‌ را مرگ‌ خود تلقی می‌کنند. آنان سایه‌ی ما را به گلوله‌ می‌بندند لذا باید اصل‌ کار مخفی را مراعات کرد. زندگی علنی ما باید در خدمت کار مخفی باشد در غیر آن‌ نباید به این‌ زندگی علنی دل‌ خوش‌ کرد.»

حازم‌ که‌ جریان‌ ستم ‌ملی را از درون‌ دیده‌ و ‌از آن‌ ارزیابی و آگاهی دقیق‌ داشت بهتر از هر کسی می‌توانست‌ ماهیت‌ ضد مردمی آن‌ را به‌ توده‌های زحمتکش‌ نشان دهد. او درین‌ زمینه‌ نقش‌ ارزشمندی ایفا نمود. او در آن وقت‌ می‌گفت‌ که‌ ستمی‌ها نیروهای ذخیره‌ی روس‌ها‌ در افغانستان اند. گذشت‌ تاریخ‌ این پیشبینی را به‌ اثبات‌ رسانید و ‌معلوم شد که‌ چطور این‌ جریان‌ به عنوان‌ چوبدست‌ روس‌ عمل‌ می‌کند.

با اوجگیری جنبش‌ توده‌ها علیه مزدوران‌ روس‌ در ۱۳۵۸، ولسوالی شهر بزرگ‌ نیز از حیطه‌ی قدرت‌ دولت‌ پوشالی خارج‌ گشت‌. ستمی‌ها که‌ نیروی مسلح‌ نسبتاً بزرگی را در آنجا تشکیل‌ می‌دادند و کینه خونینی از رفیق‌ به دل‌ داشتند به‌ منزل‌ او هجوم‌ بردند. باران‌ گلوله‌ بر سنگر حازم‌ بارید. ولی او با تنها تفنچگه‌اش‌ مقاومت‌ می‌کرد. بالاخره‌ بعد از مدتی‌ درگیری که مهاجمان‌ از دستگیری‌اش‌ ناامید شدند تصمیم‌ گرفتند او را با تمام‌ خانواده‌اش‌ در آتش‌ بسوزانند. حازم‌ وقتی زندگی عده‌ای از زنان‌ و کودکان‌ معصوم‌ را در معرض‌ نابودی آتش‌ کین‌ ستمی‌ها دید آخرین‌ مرمی‌ را شلیک‌ کرده‌ تفنگچه‌اش‌ را از کلکین‌ به‌ بیرون‌ پرتاب نمود. به مجردی که حازم ‌از سنگرش‌ بیرون‌ شد سگ‌های بزدل‌ ستمی بر او یورش‌ برده‌ دست‌هایش‌ را با زنجیر از پشت‌ بستند و او را به‌ مرکز قرارگاه‌ خود انتقال‌ دادند. این دژخیمان رفیق حازم را در زیر شکنجه‌های حیوانی قرار داده در بیست‌ و هشتمین بهار زندگی‌اش تکه‌تکه‌ نموده در گور نامعلومی دفن‌ کردند.

زنده یاد حمید پوپل

یادنامه

حمید‌اله‌ پوپل‌ در ۱۳۲۷ در کابل‌ بدنیا آمد. تحصیلاتش‌ را در لیسه‌ نجات‌ و بعداً پوهنحی‌ اقتصاد به‌ پایان‌ رسانید و تا زمان‌ دستگیری‌ (۱۳ حوت‌ ۱۳۵۷) در شعبه‌ دفترداری‌ وزارت‌ مالیه‌ کار می‌کرد.
در اولین‌ سال‌های‌ ایجاد گروه‌ به‌ آن‌ پیوست‌ و در مبارزه‌ علیه‌ مخالفان‌ گوناگون‌، استوارانه‌ جانب‌ گروه‌ را گرفت.
پس‌ از کودتای‌ ۷ ثور، رفیق‌ حمید بین‌ رفیق‌ داکتر فیض‌ احمد و سرخا (سازمان‌ رهاییبخش‌ خلق‌های‌ افغانستان‌) رابط‌ بود. قبل‌ از این که‌ این‌ تماس‌ها به‌ نتایجی‌ برسد، سازمان‌ مذکور ضربه‌ خورد و متأسفانه‌ کاملاً متلاشی‌ گردید.

در همین‌ جریان‌، حمید و تعداد دیگری از رفقا توسط‌ عظیم‌ یک تن ‌از رهبران‌ خاین‌ سرخا به‌ دشمن‌ معرفی‌ گردیدند. دولت‌ تصور می‌کرد که‌ با به‌ چنگ‌ آوردن‌ آن‌ رفقا، رهبری‌ گروه‌ و مهمتر از همه‌ رفیق‌ داکتر فیض‌احمد را به‌ دام‌ انداخته‌ و کار گروه‌ را نیز یکسره‌ خواهد کرد. بناءً تمام‌ رفقای ‌اسیر و بخصوص‌ رفیق‌ حمید را زیر شدیدترین‌ شکنجه‌های‌ ممکن‌ بردند تا ردپای‌ رفیق‌ داکتر را بدست‌ آرند.

رفیق‌ مطمئن‌ بود که‌ دشمن‌ حکم‌ مرگش‌ را صادر کرده‌ ولی‌ با وجود این‌ و علیرغم آن که در اثر شکنجه‌ نیم‌جان‌ شده‌ بود، به‌ رفقا هم‌بندش روحیه‌ می‌داد و آنان‌ را به‌ مقاومت‌ و وفاداری‌ به‌ پیمان‌های‌ انقلابی‌ شان‌ فرا می‌خواند.

رفیق‌ حمید در اواخر حوت‌ ۱۳۵۷ در ۳۰ سالگی‌ زیر شکنجه‌ جان باخت و بدین ترتیب‌ هرچه‌ را از گروه‌ و رهبرش‌ می‌دانست‌ تا آخر و به‌ قیمت‌ جانش‌ در سینه‌ نگهداشت.‌

زنده یاد فرید

یادنامه

احمد فرید آشکار پس‌ از به‌ پایان‌ رسانیدن‌ لیسه‌ غازی‌، در ۱۳۴۷ از فاکولته‌ ادبیات‌ فارغ‌ شد. او که‌ با رفیق‌ ضیاءگوهری‌ در مکتب‌ همصنف‌ بود تا آخر به مثابه‌ نزدیکترین‌ دوستش‌ باقی‌ ماند و هر دو همزمان‌ به‌ «گروه‌ انقلابی‌ خلق‌های‌ افغانستان‌» پیوستند.
رفیق‌ فرید با توجه‌ به‌ ناشناخته‌ بودنش‌، در قیام‌ ۱۴ اسد سهم‌ گسترده‌ای‌ داشت‌ و پس‌ از به‌ خون‌ نشستن‌ قیام‌ هم‌ آماج‌ دشمن‌ قرار نگرفته‌ بود. ولی‌ چون‌ سگان‌ «اگسا» به‌ رفیق‌ ضیاءگوهری‌ در خانه‌ی‌ او دست‌ یافته‌ بودند، رفیق‌ فرید را نیز دستگیر کردند. رفیق‌ هنگامی‌ که‌ می‌خواست‌ از وزارت‌ داخله‌ پا به‌ فرار بگذارد با گلوله‌های‌ رژیم‌ خاین‌ امین‌ روی‌ سرک‌ جان باخت.

قابل‌ یاد آوریست‌ که‌ پدر رفیق‌، داکتر محمد حسین‌ (برادر داکتر محمد اکرم‌ وزیر معارف‌ اسبق‌) که‌ همیشه‌ حامی‌ و دوستدار سیاسی‌ فرزند انقلابیش‌ بود در اثر راکت‌پرانی‌های‌ خاینان‌ بنیادگرا در کابل‌ جانش‌ را از دست‌ داد.

زنده یاد متین

یادنامه

رفیق  متین در ۱۳۳۲ در سید خیل‌ ولایت‌ پروان‌ متولد شد. بعد از سپری نمودن‌ تحصیل‌ ابتدایی و لیسه‌، سال‌ ۱۳۵۵ از پوهنتون نظامی هوایی فارغ‌ و در میدان‌ هوایی بگرام‌ مقرر گردید و در همین‌ سال‌ به سازمان‌ پیوست. او در جمع‌ رفقایی که‌ در بگرام‌ فعالیت‌ متشکل‌ انقلابی داشتند با پشتکار و روحیه زنده‌اش برجستگی خاصی داشت
به‌ انواع‌ سپورت‌ها علاقمند بود، والیبال‌ و پینگ‌پانگ‌ را خوب‌ بازی می‌کرد و ازین‌ طریق نیز توانسته‌ بود روشنفکران‌ بسیاری را به سوی خود جلب‌ کند.

متین هر چه‌ بیشتر مارکسیزم‌ می‌آموخت به همان پیمانه نفرتش‌ نسبت‌ به‌ وطنفروشان‌ خلقی و پرچمی فزونی می‌یافت‌ و در افشای عوامل سوسیال امپریالیزم روس لحظه‌ای فروگذار نمی‌کرد.

در اواخر سال‌ ۱۳۵۶ مشاور روسی غند ۳۲۲ بگرام‌ که‌ متین‌ در آنجا‌ کار می‌کرد به‌ رخصتی می‌رفت‌. خلقی‌ها تصمیم‌ گرفتند جهت‌ خوشخدمتی، مقداری پول‌ جمعآوری و تحفه‌ای برایش‌ خریداری کنند. متین‌ شهید تمام‌ افسران‌ غند را از ماهیت‌ سوسیال‌ امپریالیستی روس‌ و بخصوص‌ سیاست‌های تجاوزکارانه‌ی آن‌ در افغانستان‌ آگاه‌ ساخته‌ و دادن‌ پول‌ را خیانت خواند‌ و با منطق خلقی‌ها را در جمع‌ افسران، تحقیر نموده و پول‌ مورد نظر جمعآوری نشد. مشاوران‌ روس‌ و مزدوران‌ شان‌ با این‌ عمل متین بیشتر از پیش نسبت به او کینه گرفتند.

یکی از فعالیت‌های دولت‌ مزدور‌ خلق و پرچم، اعمار سرک‌ روستاها بود. شهید متین از همان‌ ابتدا می‌دانست که این‌ سرک‌ها در آینده‌ مورد استفاده‌ تانک‌های روس‌ قرار خواهند گرفت‌ لذا ذهنیت‌ مردم‌ را در این‌ رابطه‌ روشن‌ می‌ساخت‌. پسر کاکای وی که‌ در میدان‌ هوایی بگرام‌ افسر و تازه‌ خلقی شده‌ بود، جهت‌ تملق به‌ روس‌ها نظارت‌ کار سرک سیدخیل‌ را به‌ عهده‌ گرفته‌ و با فشار و لت ‌و کوب‌ وحشیانه، مردم‌ را به نام‌ کار داوطلبانه‌ به‌ سرک‌سازی می‌برد. متین‌ این‌ عمل‌ پسر کاکایش‌ را تقبیح کرده‌ و در گفتگوی تند لفظی آن‌ خاین‌ را محکوم‌ ساخت‌. خلقی‌ها که‌ دنبال‌ بهانه‌ می‌گشتند در ۱۴ میزان ۱۳۵۷ متین‌ را دستگیر و به‌ قتلگاه‌ میدان‌ هوایی بگرام‌ بردند. متین‌ همچنانی که‌ در دوران‌ فعالیت‌ پربار تشکیلاتی‌اش نمونه‌ یک‌ انقلابی راستین‌ در میان‌ همرزمانش‌ به‌ حساب‌ می‌آمد در شکنجه‌گاه‌ نیز این‌ روحیه خود‌ را حفظ کرد. مزدوران خلقی چندین‌ شبانه‌ روز با وحشیانه‌ترین‌ شکنجه‌ها از او استنطاق‌ کردند ولی نتوانستند چیزی از زبان وی بیرون کشند. او شکنجه‌گران‌ را با مقاومت‌ خود خوار و ذلیل ساخت‌. بالاخره‌ دشمن درمانده، این دلاور سازمان را تیرباران کرد.

مسئول‌ رفیق‌ که‌ با او در بگرام زندانی بود، بعداً در زندان‌ پلچرخی درس‌هایی از مقاومت‌ متین‌ را به‌ سایر زندانیان‌ بازگو می‌کرد و آنان‌ را روحیه‌ می‌داد.

رفیق‌ متین‌ قبل‌ از دستگیری‌اش‌ روزی بعد از مطالعه‌ داستان‌ مقاومت‌ یک‌ کمونیست‌ ایرانی گفته بود:‌

«وقتی شکنجه‌گران‌ ساواکی از تسلیم‌ شدن‌ آن‌ رزمنده‌ی کمونیست‌ مایوس‌ شدند، اعلام‌ کردند که‌ فردا باید تیرباران‌ شود. کمونیست‌ مبارز با خونسردی و صمیمیت‌ همیشگی با رفقای هم‌ سلولش‌ به‌ صحبت‌ نشست‌ و گوشت‌ استحقاق‌ خود را به‌ رفقای دیگر زندانی پیشکش‌ نمود و با متانت‌ خاصی توضیح‌ داد که‌ من‌ فقط‌ امشب‌ با شما هستم‌ فردا سر به پای عشق‌ آتشینم‌ خواهم‌ گذاشت،‌ این‌ مقدار گوشت از شما تا در مقابل‌ شکنجه‌گران‌ بعدی پایدار بایستید.» رفیق‌ متین‌ می‌گفت که‌ باید ازین قهرمانان‌ راستین‌ درس‌ گرفت‌ و سنت‌ جاودانی آنان را سرمشق‌ قرار داد و خود چنین کرد.

زنده یاد داکتر فیض احمد

یادنامه

در ۱۳۳۷  در یکی‌ از خانواده‌‌های‌ متوسط‌ کابل‌ بدنیا آمد. با اتمام‌ لیسه‌ نادریه‌، شامل‌ پولی‌تخنیک‌ گردید. او از کودکی‌ مستعد و بسیار علاقمند مطالعه‌ بود. توسط‌ یکی‌ از وابستگانش‌ که‌ از جریان‌ دموکراتیک‌ نوین‌ هواداری‌ می‌کرد، با آثار انقلابی‌ آشنا گردید. از نوجوانی‌ تحت‌ تاثیر رفقایی‌ قرار گرفته‌ بود که‌ با آنان دیدووادیدهایی‌ داشت‌ و می‌کوشید به‌ نحوی‌ از انحا در خدمت‌ آنان‌ باشد. در ۱۳۵۷ به‌ سازمان‌ پیوسته‌ و با شـور و حرارت‌ بیرق‌ مبارزه‌ علیه‌ رژیم‌ دست‌نشانده‌ را در کف‌ گرفت.
وحید علاقه‌ فراوانی‌ به‌ ورزش‌ داشت‌ ولی‌ هنگامی‌ که‌ به‌ آگاهی‌ انقلابی‌ دست‌ یافت‌، ورزش‌ را هم‌ جدا از سیاست‌ نه‌ بلکه‌ تابع آن‌ می‌دید. او به‌ توصیه‌ رفیقی‌ به‌ یک‌ کلب‌ بوکس‌ می‌رفت‌. اول‌ تصور می‌کرد اکثر اعضای‌ آن‌ سیاسی‌ و چپ‌ خواهند بود. ازین‌ توهم‌ که‌ برآمد، آنگاه‌ سعی‌ کرد با شماری‌ از آنان‌ ضمن‌ جر و بحث‌‌های‌ سیاسی‌ پایه‌‌های‌ دوستی‌ محکمی‌ را بریزد. اما اتفاقاً همه‌ جوانان‌ مذهبی‌نمای‌ عقب‌مانده‌ای‌ بودند که‌ کار با آنان‌ خیلی‌ مشکل‌ و ضیاع‌ وقت‌ می‌نمود. او که‌ مشتاق‌ بود با همسن‌ و سال‌های‌ مستعد و نسبتاً پیشروی‌ در تماس‌ باشد تا در نهایت‌ با ایشان‌ هم‌‌اندیشه‌ گردد، به‌ رفیقی‌ که‌ به‌ کلب‌ معرفیش‌ کرده‌ بود گفت‌: «محیط‌ کلب‌ بسیار ارتجاعی‌ است‌. عده‌ای‌ از اعضایش‌ تحت‌ تأثیر ترینری‌ اند که‌ از اخوانی‌ها هیچ‌ چیزی‌ کم‌ ندارد و عده‌ای‌ هم‌ از سیاست‌ وحشت‌ داشته‌ و ایدئولوژی ‌شان را در بند و بازوی‌ شان‌ می‌دانند! من‌ می‌خواهم‌ جایی‌ برای‌ ورزش‌ بروم‌ که‌ پیوندم‌ را با ورزشکاران‌ در درجه‌ اول‌ مبارزه‌ انقلابی‌ تشکیل‌ دهد و نه‌ مشت‌زنی‌ بر سر یکدیگر. در این‌ کلب‌، تا حال‌ نتوانسته‌ام‌ به ‌استثنای‌ یک نفر، کسی‌ را جلب‌ کنم‌». آن‌ رفیق‌ با قبول‌ حرف‌هایش‌، دریافت‌ که‌ چه‌ احساسات‌ توفانی‌ای‌ در دل‌ وحید انقلابی‌ موج‌ می‌زند.

برخورد او با یک‌ دوست‌ ورزشکارش‌ هم‌ خاطره‌انگیز است‌. دوستش‌ با خوشحالی‌ به‌ او خبر داد که‌ برای‌ انجام‌ مسابقاتی‌ رفتنی‌ خارج‌ است‌. وحید با او بحث‌ کرده‌ بود که‌

اگر به فرض‌ به‌ مدالی‌ دست‌یابی‌، دولت‌ خاین‌ تره‌کی‌ ـ امین‌ بیشتر از آن‌ استفاده‌ خواهد برد تا خودت‌ و مردم‌ ما. یا نرو،‌ یا اگر می‌روی‌ باید به‌ شکلی‌ پر سر و صدا فریاد اعتراضت‌ را نسبت‌ به‌ کشتار و بگیر و ببند دولت‌ میهنفروش بلند کنی‌ تا به‌ این‌ ترتیب‌ قهرمان‌ واقعی‌ مردمت‌ شوی‌. در غیر آن‌ یادت‌ باشد که‌ اگر سر به‌ زیر به‌ اصطلاح‌ سرود ملی‌ این‌ دولت‌ دست‌نشانده‌ را خواندی‌ دیگر با مردم‌ نیستی‌

آن‌ فرد فقط‌ یاد داشت‌ مکرراً بگوید که‌

«« ورزش‌ از سیاست‌ جداست‌

وحید استدلال‌ می‌کرد:

«چطور ورزش‌ از سیاست‌ جداست‌ وقتی‌ به‌ خرج‌ و حمایت‌ دولت‌ بروی‌ و بیایی‌، زیر بیرقش‌ سرودش‌ را زمزمه‌ کنی‌، در بازگشت‌ هم‌ در صورتی که‌ مدالی‌ گرفته‌ باشی‌ به‌ “حضور” حفیظ‌‌اله‌ امین‌ “شرفیاب‌” شوی‌ و شاید لقب‌ “ورزشکار خلقی” را هم‌ کمایی‌ کنی‌ و… به‌ این‌ ترتیب‌ تو و امثالت‌ آلتی‌ در دست‌ دولت‌ می‌باشید. هرگونه‌ به‌ اصطلاح‌ افتخاری‌ که‌ کسب‌ نمایی‌، دولت‌ آن‌ را به‌ حساب‌ “شکوفایی‌ ورزش‌ در افغانستان‌ مترقی‌، مستقل‌ و آباد” جار خواهد زد…. اساساً دولت‌ اگر کوچکترین‌ نشانی‌ ناشی‌ از مخالفت‌ کدام‌ ورزشکار را با خود ببیند، ولو او قهرمان‌ جهانی‌ هم‌ باشد از رفتن‌ به‌ خارج‌ و مسابقه‌دادن‌ محروم‌ خواهد نمود زیرا آن را به‌ نفع‌ سیاستش‌ نمی‌بیند…. با همه‌ی‌ این‌ها تو اصرار داری‌ که‌ ورزش‌ و سیاست‌ ازهم‌ جداست‌…»

در نهایت‌ چون‌ فرد مذکور غیرت‌ سر باز زدن‌ از رفتن‌ به‌ خارج‌ را نداشت‌، وحید به‌ دوستی‌ چندین‌ساله‌اش‌ با او پایان‌ داد.

او که‌ تنگدستی‌ رفقا را می‌دید، با تمام‌ وجودش‌ می‌خواست‌ مصدر کمکی‌ شود. ولی‌ از آن جایی‌ که‌ از وضع‌ نامساعد اقتصادی‌ خانواده‌ هیچ‌ کاری‌ ساخته‌ نبود، به‌ حکاکی‌، خطاطی‌ و لوحه‌‌نویسی‌ که‌ در آن‌ها مهارت‌ داشت‌، پرداخته‌ و از حاصل آن‌ها برای‌ سازمان‌ پول‌ جمعآوری‌ می‌کرد.

مناسباتش‌ با اعضای‌ خانواده‌ بسیار صمیمانه‌ و توأم‌ با شوخی‌ و بذله‌‌گویی‌ بود. اما در مقابل‌ خرافه‌پرستی‌ و افکار نادرست‌ آنان‌ بی‌گذشت‌ برخورد می‌نمود.

با سربه‌ نیست‌ شدن‌ پدر و چند تن‌ دیگر از نزدیکترین‌ وابستگانش‌ توسط‌ خاد، ایمان‌ او به‌ سازمان و مبارزه‌ راسخ‌تر شد‌. یکی‌ از دوستان‌ پدرش‌ روزی‌ نصیحت‌کنان‌ به‌ او گفت:‌

« حالا که‌ پدر و اکثریت‌ اعضای‌ مرد فامیلت‌ دستگیر شده‌اند، تو باید مواظب‌ بوده‌ و زیاد پشت‌ سیاست‌ و سازمان‌ نگردی»‌

وحید بسیار جوان‌ اما انقلابی‌ و سازمانی‌ای‌ پرشور توأم‌ با عصبانیت‌ به‌ آن‌ فرد پاسخ‌ داده‌ بود:

«« عجیب‌ است‌، من‌ شما را به نام‌ مبارز‌ شعله‌ای‌ می‌شناختم‌، فکر می‌کردم‌ امروز برایم‌ درس‌ پایداری‌ در مبارزه‌ و وفاداری‌ به‌ سازمان‌ را خواهید داد و هرگز انتظار شنیدن‌ چنین‌ حرف‌هایی‌ را از شما نداشتم‌

این‌ جریان‌ را خود آن‌ فرد که‌ به‌ اروپا رفت‌ و از دستگیری‌ و شهادت‌ وحید خبر شد، قصه‌ می‌نمود.

در ۵ ثور ۱۳۵۸ بعد از پخش‌ شبنامه‌ای‌ هدف‌ استخبارات رژیم قرار گرفت؛ بخصوص‌ که‌ قبلاً نیز با یکی‌ از دختران‌ همصنفی‌ خود که‌ از جاسوسان‌ پلید خلقی‌ بشمار می‌رفت‌، برخورد شدیدی‌ داشت‌. او که‌ بخاطر لوحه‌‌نویسی‌ و مشاقی‌ و ساختن‌ کلیشه‌ به‌ اتاق‌ رییس‌ پولی‌ تخنیک‌ رفت‌‌وآمد می‌توانست‌، با استفاده‌ از غیبت‌ رییس‌ شبنامه‌ای‌ را روی‌ میز کارش‌ گذاشته‌ بود. خاینان‌ خلقی‌، بعد از ظهر آن‌ روز، او و تعداد زیادی‌ دیگر از محصلان‌ را به‌ اتهام‌ پخش‌ شبنامه‌ دستگیر کردند و اکثر آنان‌ به‌ شمول‌ وحیدِ نو رسته‌ را در گورهایی‌ نامعلوم‌ دسته‌جمعی‌، زنده‌ مدفون‌ ساختند. رفیق‌ وحید زنده‌ نماند که‌ چنانچه‌ همیشه‌ آرزو می‌کرد در جنگی‌ مسلحانه‌، از میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ انتقام‌ بکشد. لیکن‌ از خون‌ معصومش‌ جوانانی‌ در صفوف‌ سازمانش‌ قد برافراشته‌ که‌ در راه‌ نبردی‌ بی‌امان‌ برضد بنیادگرایان‌ خاین‌ جنایت‌پیشه‌ این‌ برادران‌ خلف‌ پرچمی‌ها و خلقی‌ها، سوگند خورده‌اند و تا انتقام‌ او و صدها وحید دیگر آرام‌ نخواهند گرفت‌.

زنده یاد یمین الدین

یادنامه

رفیق‌ یمین‌‌الدین‌ در ۱۳۱۹ در چاردهی‌ ولایت‌ لغمان‌ در خانواده‌ متوسط‌ دهقانی‌ متولد گردید. تحصیلات‌ ابتدایی‌ و متوسط‌ را در لیسه‌ روشان‌ لغمان‌ با درجه‌ عالی‌ به‌ پایان‌ رسانید و بعد از فراغت‌ از تخنیک‌ ثانوی‌ کابل‌ شامل‌ فاکولته انجنیری‌ گردید.
همزمان‌ با اوج‌ جنبش‌ روشنفکری‌ در کشور، رفیق‌ با مارکسیزم‌ آشنا گشت‌. او از آغاز به راه‌ افتیدن‌ جریان‌ دموکراتیک‌ نوین‌ از فعالان آن محسوب‌ می‌شد و در مبارزات‌ ضد رویزیونیستی‌ چهره‌ سرشناسی‌ بود. وی‌ در تظاهرات‌ سوم‌ عقرب‌ ۱۳۴۴ که‌ از طرف‌ رژیم‌ شاه‌ سرکوب‌ خونین‌ شد، شرکت‌ فعال‌ داشت‌ و در نتیجه‌ به‌ دو سال‌ محرومیتش‌ از تحصیل‌ انجامید. بعد از دو سال‌ دوباره‌ در صنف‌ سوم‌ فاکولته‌ انجنیری‌ به‌ تحصیل‌ ادامه‌ داد. در این‌ سال‌ محصلان‌ فاکولته‌ انجنیری‌ و سایر فاکولته‌‌ها بخاطر تحقق‌ خواست‌های‌ صنفی‌ ـ منجمله‌ اخراج‌ استادان‌ خارجی‌ از فاکولته‌ها و سپردن‌ امور تدریس‌ به‌ استادان‌ افغانی‌ـ دست‌ به‌ اعتصاب‌ زدند. دولت‌ به‌ منظور ضرب‌ شست‌ نشان‌ دادن‌ به‌ محصلان‌ انجنیری‌ که‌ در پیشاپیش‌ اعتصاب‌ قرار داشتند و مرعوب‌ ساختن‌ دیگران‌، تمام‌ آن‌ محصلان‌ به شمول‌ یمین را که‌ قبلاً دو سال‌ حق‌ تحصیل‌ از آنان‌ سلب‌ شده‌ بود به‌ عسکری‌ جلب‌ کرد. جنبش‌ فروکش‌ کرده‌ بود. رفیق‌ یمین‌ به‌ مشورت‌ رفیق‌ احمد به جای‌ رفتن‌ به‌ عسکری‌ شغل‌ معلمی‌ را برگزید تا کماکان‌ بتواند اندیشه‌های‌ انقلابی‌ را بین‌ مهمترین‌ بخش‌ روشنفکران‌ اشاعه‌ دهد. ارتجاع‌ تصور می‌کرد با آن همه‌ فشار، او را به‌ انصراف از راه‌ انقلابی‌اش‌ وادارد. ولی‌ نمی‌دانست‌ برای‌ انقلابی‌ مصممی‌ چون‌ او، ادامه تحصیل در پوهنتون‌ عمدتاً از نظر سیاسی‌ اهمیت‌ داشت‌ و نه‌ «انجنیر» و «داکتر» و… شدن‌.

او بر اساس‌ درک‌ عمیق‌ ماهیت‌ پرچم‌ و خلق‌، به‌ رفیقی که‌ مقارن کودتای‌ ۷ ثور از زندان‌ رها شده‌ بود گفت:

«این‌ میهنفروشان‌ اکت‌ دموکراسی‌خواهی‌ و وطندوستی‌ می‌کنند اما از آن جایی‌ که‌ بین‌ توده‌ها پایه‌ ندارند و نوکران‌ بی‌اراده‌ی‌ مسکو اند، به‌ مجردی‌ که‌ با خشم‌ مردم‌ روبرو شوند به‌ قوای‌ روسیه‌ تکیه‌ خواهند کرد.»

رفیق‌ یمین‌ با شور و شوق‌ به‌ کار بین‌ معلمان‌ و شاگردان‌ مشغول‌ گردید ولی‌ در عین حال‌ هرگز از ادامه‌ و تعمیق‌ پیوندش‌ با دهقانان‌ غافل‌ نبود. زمانی‌ به‌ رفیقی‌ که‌ گفته‌ بود این همه‌ کار و زحمتکشی‌اش‌ اگر بین‌ کارگران‌ متمرکز می‌بود نتایج‌ ارزنده‌تری‌ می‌داشت‌، توضیح‌ نمود:

«مهم‌ اینست‌ که‌ ما با کدام‌ توده‌ سر و کار داریم‌. به‌ نظر من‌ هر رفیق‌ یا با روشنفکران‌ یا کارگران‌ و یا دهقانان‌، خواهی‌ نخواهی‌ بیشترین‌ امکان‌ درآمیختن‌ را دارد. بناءً اگر هر یک‌ با وظیفه‌شناسی‌ و روحیه‌ انقلابی‌ تلاش‌ به خرج‌ دهد، در آن صورت‌ در واقع‌ پیوند سازمان‌ با هرسه‌ برقرار شده‌ می‌تواند. اگر این‌ جریان‌ طبق‌ سیاست‌ سازمان‌ تکامل‌ یابد، مسئله‌ بسیج ‌اکثریت‌ خلق‌ تحت‌ رهبری‌ طبقه‌ کارگر بخاطر نابودی ‌ارتجاع‌ و محافظان‌ خارجی‌اش‌ دیگر دور نخواهد بود.»

رفیق‌ یمین‌ با تمام‌ وجود‌ و با استفاده‌ از هر فرصتی‌ به‌ کار بین‌ روشنفکران‌ و دهقانان‌ می‌پرداخت‌. اما ارتجاع‌ که‌ از نتایج‌ کارش‌ می‌ترسید، او را هیچ‌ جایی‌ تحمل‌ نمی‌کرد. اول‌ به‌ هلمند از آن جا به‌ پغمان‌ و بالاخره‌ به‌ چارآسیاب‌ تبدیل‌ شد و سرانجام‌ دوباره‌ به‌ لغمان‌ در لیسه‌ مستوره مقرر گردید‌. او در هر مکتبی‌ که‌ معلم‌ می‌شد، جهت‌ آگاهی‌ دادن‌ به‌ شاگردانش‌ و توده‌های‌ محل‌، تیم‌‌های‌ ورزشی‌ درست‌ می‌کرد؛ به‌ کمک‌ شاگردان‌ و اهالی‌ نمایشنامه‌‌های‌ ساده‌ با مضمون‌ سیاسی‌ ضد امپریالیستی‌ و ضد فئودالی‌ را در قریه‌های‌ دوردست‌ ولایت‌ لغمان‌ به‌ روی‌ صحنه‌ می‌آورد؛ کورس‌‌های‌ رایگان‌ روزانه‌ و شبانه‌ی‌ فزیک‌ و ریاضی و نیز کورس‌های‌ سوادآموزی‌ را برای‌ دهقانان‌ دایر می‌کرد.

علاوه‌ بر مبارزاتش‌ برضد پرچم‌ و خلق‌، محبوبیت‌ و اثر فعالیت‌هایش‌ بین‌ شاگردان‌ و دهقانان‌ منطقه‌ در حدی‌ نبود که‌ دولت‌ کودتا آن‌ را نادیده‌ انگارد. بنابرین‌ او را به‌ قریه‌ای‌ دورافتاده‌ به‌ لیسه‌ شیخ ‌محمد حسین‌ تبدیل‌ کردند و بعد تصمیم‌ گرفتند به‌ قصد بیشتر دور نگهداشتن او‌ از زادگاهش و تحمیل‌ فشارهایی‌ دیگر، او را به‌ پکتیا بفرستند. ولی‌ به‌ زودی‌ دریافتند که‌ انقلابی‌ای‌ نظیر او را این گونه‌ مجازات‌ها از پا در نمی‌آورد و در هر جایی‌ که‌ باشد آن‌ را به‌ آسانی‌ به‌ سنگر پیشبرد و تبلیغ‌ سیاست‌های‌ سازمانش‌ بدل‌ می‌کند. میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ که‌ کینه‌ای‌ دیرینه‌ از او در دل‌ داشتند، سنجیدند حالا که‌ در قدرت‌ اند چرا نباید یک بار و برای‌ همیشه‌ خود را از شر این‌ یکی‌ از «خطرناکترین‌» شعله‌ای‌ها راحت‌ سازند. نقشه‌ توطئه‌ ریخته‌ شد. والی‌ لغمان‌ در جوزای‌ ۱۳۵۸ طی نامه‌ای‌ از او و نصرالدین‌ همرزم‌ و نیز پسرکاکایش‌ (او هم‌ معلم‌ بود و باید به‌ پکتیا می‌رفت‌) خواسته‌ بود بیایند تا روی‌ رفتن‌ و نرفتن‌ شان‌ به‌ پکتیا صحبت‌ کنند. او همراه‌ با رفیق‌ نصرالدین‌ نزد والی‌ خاین‌ رفتند‌ و دیگر هیچکدام‌ برنگشتند.

با آن که‌ بعدها معلوم‌ شد هر دو یک‌ هفته‌ در محبس‌ ولایت‌ لغمان‌ زندانی‌ بودند اما تلاش‌ شباروزی‌ خانواده‌ و دوستان‌ و رفقا برای‌ دیدن‌ آنان‌ به‌ جایی‌ نرسید. تنها هنگامی‌ که‌ از لغمان‌ به‌ وزارت‌ داخله‌ در کابل‌ انتقال‌ یافته‌ بودند، امکان‌ ملاقات‌ میسر گشت‌. رفیقی‌ که‌ در اواخر جوزای‌ ۱۳۵۸ با هزار و یک‌ مشکل‌ موفق‌ شده‌ بود اولین‌ و آخرین‌ دیدار با او و رفیق‌ نصرالدین‌ در وزارت‌ داخله‌ داشته باشد، می‌گوید:

«به‌ مجردی‌ که‌ چشمم‌ به‌ دو رفیق‌ افتاد، در حالی که‌ دوای‌ رفیق‌ یمین‌ را به‌ دستش‌ می‌دادم‌، در ذهنم‌ گپ‌های‌ بیشماری‌ هجوم‌ آورد. روشن‌ بود که‌ آن دو هم‌ بیشتر از من‌ مشتاق‌ چند کلمه‌ حرف‌ زدن‌ بودند لیکن‌ همه‌ می‌دانستیم‌ که‌ زیادتر از دو سه‌ دقیقه‌ وقت‌ نداریم‌. من‌ که‌ درمانده‌ بودم‌ در آن‌ لحظه‌ چه‌ بر زبان‌ رانم‌، گفتم‌: «رفقا، غیر از مقاومت‌ تا به‌ آخر هیچ‌ راهی‌ نیست‌. باید…»

که‌ رفیق‌ یمین‌ با تبسمی‌ حرفم‌ را قطع‌ کرد:

«فکر می‌کنم‌ این ها حتماً ما را تیرباران‌ می‌کنند ولی‌ مطمئن‌ باش‌ رفیق‌، هرگز به‌ این‌ سگ‌ها تسلیم‌ نخواهیم‌ شد. این‌ را به‌ رفقا هم‌ اطمینان‌ بده‌.»

از آن‌ به‌ بعد دیگر هیچ‌ خبر و نشانی‌ از دو رفیق‌ نشد. بالاخره با بیرون شدن «لیست مرگ» روشن گردید که هر دو رفیق؛ یمین و نصرالدین در سوم سرطان ۱۳۵۸ به جوخه اعدام سپرده شدند.

خاطراتی از رفیق یمین

اگر هر رفیق مثل او با دهقانان درآمیزد…

زمانی که‌ رفقا دیگر از بازگشت‌ رفیق‌ یمین‌ الدین‌ ناامید شدند اکثراً می‌گفتند، سازمان‌ یکی‌ از توده‌ای‌‌ترین‌، آگاهترین‌ و پرجاذبه‌ترین‌ معلمانش‌ را از دست‌ داد. ولی‌ من‌ معتقد بودم‌ که‌ سازمان‌ قبل‌ از همه‌ یک تن‌ از باتجربه‌ترین‌ یاوران‌ و معلمان‌ دهقانیش‌ را از دست‌ داد. اگر او تا حال‌ زنده‌ می‌ماند، وضع‌ در منطقه‌ بدون‌ تردید صورت‌ دیگری‌ می‌داشت‌.

رفیق‌ یمین‌ مناسبات‌ بسیار فشرده‌، گرم‌ و وسیع‌ با دهقانان‌ پیدا کرده‌ بود. با وجود آن که‌ معلم‌ بود و بیشتر باید با جوانان‌ مکتبی‌ محشور می‌بود اما بنابر علاقه‌ شدید به‌ دهقانان‌ و درک‌ عمیق‌ نقش‌ شان‌ در انقلاب‌، در هیچ‌ حالتی‌ و به‌ هیچ‌ عنوانی‌ کار بین‌ آنان‌ را فراموش‌ نمی‌کرد. وی با استفاده‌ از نفوذ و محبوبیت‌ فراوانش‌، دهقانان‌ را وامی‌داشت‌ تا فرزندان‌ پسر و دختر خود را شامل‌ مکتب‌ سازند. آنان‌ به‌ او اعتماد کامل‌ داشتند و حتی‌ مسایل‌ خصوصی‌ خانوادگی‌ خود را هم‌ با او مطرح‌ ساخته‌ مشورت‌ می‌گرفتند. در موسم‌ کم‌آبی‌، رفیق‌ یمین‌ مخصوصاً مرجع‌ حل‌ و فصل‌ مسایل‌ شان‌ بود و گرفتاریش‌ زیادتر می‌شد. ولی‌ او از این که‌ در خدمت‌ آن‌ توده‌ی‌ رنجبر باشد حظ‌ می‌برد و با شکیبایی‌ و دقت‌ به‌ مسایل‌ شان‌ رسیدگی‌ می‌کرد.

مناطق‌ چاردهی‌ و حیدرخانی‌ ولایت‌ لغمان‌ سال‌ دو تا سه‌ ماه‌ در فصل‌ جواری‌ و گندم‌ دچار کم‌آبی‌ بود. یمین‌ همراه‌ عده‌ای‌ از دهقانان‌ به‌ علینگار و علیشنگ‌ می‌رفت‌ تا زمینداران‌ را به‌ جاری‌ ماندن‌ آب‌ در روزهای‌ معین‌ هفته‌ به‌ دو منطقه‌ مذکور متقاعد سازد که‌ این‌ خواست‌ معمولاً برآورده‌ می‌شد.

در اواخر رژیم‌ داوود‌ متنفذی‌ بنام‌ گل‌ آخندزاده‌ با دور دادن‌ آب‌ به سوی‌ آسیاب‌ خودش‌، مانع‌ جریان‌ آب‌ به‌ چاردهی‌ و حیدرخانی‌ شد، دهقانان‌ حاضر بودند به‌ هر عملی‌ علیه‌ متنفذ مذکور متوسل‌ شوند. رفیق‌ یمین‌ نه‌تنها دهقانان‌ آن‌ دو ناحیه‌ بلکه‌ دهقانان‌ غندی‌، ده‌زیارت‌ و عمرزایی‌ را هم‌ متحد گردانیده‌ و در پیشاپیش‌ همه‌ به‌ طرف‌ قریه‌ متنفذ راه‌ افتاد. متنفذ که‌ از مارش‌ ناگهانی‌ دهقانان‌ اطلاع‌ یافت‌ از قریه‌ فرار و نزد والی‌ پناه‌ برد. والی‌ فوراً تعدادی‌ پلیس‌ فرستاد تا مانع‌ حرکت‌ دهقانان‌ شده‌ و رفیق‌ یمین‌ را دستگیر کنند. اما دهقانان‌ بی‌اعتنا به‌ نیروی‌ پلیس‌، جریان‌ آب‌ به‌ آسیاب‌ آخندزاده‌ را قطع‌ کردند و سپس‌ به‌ ولایت‌ آمدند.

والی‌ از دیدن‌ صدها دهقان‌ و این‌ هشدار آنان‌ که‌ اگر انجنیر (رفیق‌ بین‌ دهقانان‌ به‌ انجنیر مشهور بود) زندانی‌ می‌شود، همه‌ی‌ ما باید زندانی‌ شویم‌، تکان‌ خورد و ناگهان‌ از در سازش‌ و ملایمت‌ پیش‌ آمده‌ به‌ متنفذ هم‌ توصیه‌ کرد که‌ دیگر نباید موجب‌‌ خشم‌ دهقانان‌ گردد.

چنانچه گفتم‌ دهقانان‌ رفیق‌ یمین‌ را کاملاً از خود و شریک‌ غم‌ و شادی‌ و مشکلات‌ شان‌ می‌دانستند.

روزی‌ در قریه‌ باغ‌ مرزا بر سر تقسیم‌ آب‌ برخوردهایی‌ بین‌ دهقانان‌ صورت‌ گرفت‌ و جنجال‌ و جرگه‌ی‌ شان‌ بخاطر حل‌ مسایل‌ به‌ نتیجه‌ای‌ نرسید تا این که‌ ساعت‌ ۲ شب‌ توافق‌ کردند که‌ انجنیر را بیاورند و هر چه‌ او فیصله‌ کرد مورد قبول‌ شان‌ می‌باشد. رفیق‌ یمین‌ که‌ ناوقت‌ همان‌ شب‌ تازه‌ از علیشنگ‌ برگشته‌ بود‌، با خوشرویی‌ و صمیمیت‌ همیشگی‌ از خواب بیدار شده تا آن جا رفته و نزاع بین دهقانان را حل و فصل نماید. بالاخره دهقانانی‌ را که‌ دعوا داشتند نیز باهم‌ آشتی‌ داد.

روزهایی‌ که‌ رفیق‌ در چنگ‌ خاینان‌ میهنفروش‌ اسیر بود و دهقانان‌ دیگر با آن‌ دوست‌ و غمخوار خویش‌ دسترسی‌ نداشتند، گذرم‌ به‌ منطقه‌ افتاد. هرچند از پیوند وی‌ بین‌ دهقانان‌ می‌دانستم‌ ولی‌ با دیدن‌ عده‌ای‌ از آنان‌ در آن‌ روز، بیشتر به‌ پایه‌ و وسعت‌ این‌ پیوند پی‌بردم‌. بسیاری‌ از آنان‌ حینی که‌ از گذشته‌‌ها و برخورد وی‌ به‌ زندگی‌ و مسایل‌ شان‌ یاد می‌کردند، گریسته‌ و نفرت‌ شدید خود را نسبت‌ به‌ رژیم‌ جنایتکار ابراز می‌داشتند.

و من‌ اندیشیدم‌ که‌ اگر هر رفیق‌ بتواند همانند او این چنین‌ رابطه‌ای‌ با دهقانان‌ برقرار سازد، چه‌ نیروی‌ عظیمی‌ به‌ گردش‌ درخواهد آمد.

زنده یاد انیس آزاد

یادنامه

انیس آزاد، شاعر انقلابی و مبارز وطن ما بود که بوسیله غلامان روس پرپر شد. او در ۱۷ سنبله ۱۳۳۲ در حالی که پدر مبارزاش (آقامحمد) زندانی و خانواده‌اش در سمنگان تبعید بود، به دنیا آمد. چون زندگی‌اش از کودکی با فقر و تنگدستی گره خورده بود، با روحیه بلند عدالتخواهی آنطور که سزاوار یک انقلابی واقعی است به جنگ ظلم و ستمی که هر روز بر شانه‌های مردم ما سنگینی می‌کرد، رفت.
«محرومیت از امتحانات و در آخر اخراج از مکتب» و دیگر بچه‌ترسانک‌های حاکمان وقت هم نتوانست مانع پیکارش شود چون این حرف رفیق سرمد را چراغ راهش کرده بود:
 «تنها هـدف نبود ترقی درس‌ها / سنگی برای جنبش فردا گـذاشتیم».

انیس به کتاب عشق می‌ورزید و با پشتکار زیاد به مطالعه کتب سیاسی و ادبی می‌پرداخت. نقادانه مطالعه‌کردن و یادداشت گرفتن از خصوصیاتش بود. برعلاوه شاعری، به نویسندگی، موسیقی رزمی، رسامی و خطاطی نیز دسترسی داشت و به این‌ترتیب با هنرش بمثابه یک اسلحه مهم، قلب دشمن را نشانه می‌گرفت. زندگی مبارزاتی‌اش همچو شاعران لفاظ فقط و فقط با «قلم زدن» ختم نشده بلکه عملاً به آنچه که می‌گفت، عمل کرده در شرایطی که وطن ما بدست میهنفروشان خلقی و پرچمی به جهنم بدل شده بود، سلاح به دوش کشیده و دلیرانه در کنار یاران «ساما»یی‌اش در راه وطن و مردم رزمید و نهایتا به دام چاکران روس افتاد. حتی زندان‌ و کوته‌قلفی‌ و شکنجه‌های وحشیانه‌ جلادان روس ذره ای در عزمش خللی وارد نکرد و در همان شرایط بهترین شعرهایش را که در آن ها امید به پیروزی و عشق به توده ها موج میزد سرود و با ابتکارات عجیب آنها را بیرون از زندان فرستاد. او مصممانه تا آخرین رمق زندگی به آرمان و اندیشه مترقی اش وفادار ماند، چون این شعرش سرمشق زندگی‌اش بود:





گر بسوزندم به آتش

گر به تیغ کینه شان صد پاره‌ام سازند

گر به راه راستین توده‌ها آواره‌ام سازند

بی‌هراس از مرگ

می‌رزمم

دست مان گرز پیامِ کینه و نفرت

بر دهانِ دشمن خونخوار.

                                                               «یاد و سوگند»، ۱۴ ثور ۱۳۶۰

چون رژیم خونخوار روسی نتوانست با زندان و شکنجه قامت استوار انیس آزاد و انیس‌ها را خم سازد، این سرمایه بزرگ میهن را در کنار دوازده تن از همرزمانش که هرکدام تجسم نجابت و مردم دوستی بودند به تاریخ ۱۷ سنبله ۱۳۶۱ در کشتارگاه زندان پلچرخی زنده به گور کرد. آن استوارمردان در حالی مرگ پرافتخار را بر زبونی و تسلیم‌ شدن ترجیح دادند که این سرود بر لبان شان جاری بود:

«ای رفیق / ای بهترین انسان / بر بلند سنگ گورم / آیت رزمندگی برجاست / چشم خود بگشای / چشم خود بگشای»

نوکران روس، این کمونیست پاکباز را درست در ۲۹مین بهار زندگیش خاموش ساختند اما اندیشه بلند و انقلابی و راه خروشان او هرگز خاموش شدنی نیست. خون پاک و مقاومت حماسی انیس، پویا، جویا، قریشی، صدیق، رائین، زبیر و ۶ همزنجیر دیگرش در پرچم مبارزه راهیانش حک شده چراغ راه نسل‌های بعدی خواهد بود.

زنده یاد اشرف

یادنامه

رفیق اشرف یکی از صدها کمونیست آگاه، دلیر و با شهامت میهن داغدار و به تاراج‌رفته ما بود که بخاطر رهایی مردمش از سلطه اشغالگران روسی و غلامانش تا پای جان رزمید و برای محو استثمار و ایجاد جامعه نوین سوسیالیستی تا آخرین قطره خون متعهد ماند. وی شکنجه‌های حیوانی دشمن زبون را قهرمانانه تاب‌آورد و بعد از مقاومت‌ حماسی در شکنجه‌گاه‌ مخوف رژیم پوشالی، توسط جلادان خلق-پرچم اعدام گردید.
رفیق اشرف در سرطان ۱۳۲۹ در کوچه‌ی کاه‌فروشی کابل به‌ دنیا آمد. در ۱۳۴۸ از لیسه حبیبیه فارغ گردیده و در ۱۳۴۹ در رشته ادبیات دری پوهنتون کابل راه یافت و بعد از فراغت از پوهنتون، در ۱۳۵۴ در لیسه حبیبیه به‌حیث معلم مقرر گردید.

سال‌های پایانی مکتب و شروع پوهنتون رفیق اشرف مصادف بود با اختناق ستم‌ شاهی و فعالیت ارتجاع اخوان و میهن‌فروشان خلق و پرچم زیر شعار دروغین «سوسیالیزم» و اوج‌گیری جنبش پرافتخار «شعله جاوید» (که به‌صورت مخفی توسط «سازمان جوانان مترقی» رهبری می‌شد). این جنبش، جمع وسیع از روشنفکران انقلابی و میهن‌پرست را با هدف برپایی «انقلاب دموکراتیک نوین» با اندیشه مارکسیزم – لنینیزم – اندیشه مائوتسه‌دون، در برابر استبداد شاهی و دشمنان خون‌خوار اخوان و خلق-پرچم، متحد ساخت. رفیق اشرف تحت تاثیر افکار انقلابی مبلغان شعله‌ای قرار گرفته و در دوران متعلمی‌اش به عضویت «سازمان جوانان مترقی» درآمد. البته در آن سال‌ها، پوهنتون کابل و لیسه حبیبیه دو مرکز عمده فعالیت، تبلیغ و جلب و جذب «شعله‌‌ای‌»ها محسوب می‌شد.

اختلافات در درون «سازمان جوانان مترقی» روی مسایل تیوریک، تشکیلاتی، ندانم‌کاری‌ها و سرگردانی صفوف باعث شد که در ۲۲ قوس ۱۳۵۱ داکتر فیض احمد با چند تن دیگر با انتشار «با طرد اپورتونیزم در راه انقلاب سرخ به‌پیش رویم!» از بدنه «سازمان جوانان مترقی» جدا گردیده و «گروه انقلابی خلق‌های افغانستان» (نام سابق «سازمان رهایی افغانستان») را ایجاد نمایند که رفیق اشرف همراه با چند رفیق دیگر به «گروه انقلابی…» پیوستند.

«گروه انقلابی…» در ۱۳۵۴ با جمعی تحت رهبری رفیق مجید کلکانی وحدت نمود. رفیق مجید که مسوولیت بخش تشکیلات گروه را به عهده داشت، بعد از چند سال کار مشترک با مطرح ساختن سه اختلاف، در سال ۱۳۵۷ از «گروه انقلابی…» جدا گردید و «سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان» (ساما) را تاسیس نمود. رفیق اشرف در ماه حوت همان سال به «ساما» پیوست که از جمله موسسان و عضو دفتر سیاسی آن محسوب می‌گردید.

رفیق اشرف طی سال‌های۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ دوره‌ی عسکری خود را در ننگرهار سپری نمود و بعد از پایان عسکری به حیث معلم ادبیات دری در تخنیکُم کابل مقرر گردید. او بر اساس فیصله سازمانش همانند دیگران از آغاز سال ۱۳۵۸ تا زمان دستگیری‌اش به زندگی مخفی روی آورد.

شهید اشرف در سنبله ۱۳۵۸ توسط مزدوران روس دستگیر و به زندان پلچرخی انتقال داده می‌شود. خانواده رفیق تا دو ماه از او بی‌خبر بودند تا این که در یکی از نیمه‌شب‌ها با هجوم خادیست‌های بیمار در خانه، که گویا به خاطر تحقیق آمده بودند، آگاه شدند که یگانه فرزند شان در چنگ رژیم درنده افتاده است. بستگانش در جریان سه هفته توانستند فقط دو بار لباس پاک برایش بفرستند و از او چند نامه دریافت کنند. تا این که بعد از ۱۵ قوس ۱۳۵۸ دیگر خبری از او نشد.

شکنجه‌گران سادیست خادی، رفیق اشرف را به مدت سه ماه وحشیانه شکنجه نمودند اما قادر نشدند حتا یک کلمه از سینه پررازش بیرون نمایند. او مانند ده‌ها «شعله‌ای» دیگر در برابر جلادان خون‌آشام چون کوه ایستادگی کرد و با سوگندی که در برابر توده‌های ستمکش خورده بود هرگز در برابر نوکران «سوسیال امپریالیزم» سر تسلیم فرو نیاورد.

در عقرب ۱۳۵۸ جواسیس روس از کارنامه مبارزاتی و هویت انقلابی رفیق اشرف اطلاع می‌یابند و در شب ۱۳ قوس ۱۳۵۸ جلادان رژیم مزدور با لیستی از نام‌ها داخل زندان می‌شوند که نام رفیق اشرف نیز در آن درج است، با دیگران او را نیز در اتاق شکنجه برده و بخاطر گرفتن اعتراف و شکستن قفل دهانش متواتر ساعت‌ها طوری شکنجه می‌کنند که از راه‌رفتن می‌ماند که بالاخره توسط دو تن به اتاق قبلی انتقال داده می‌شود. شب ۱۴ قوس بار دیگر او را در اتاق شکنجه می‌برند اما دوباره نمی‌آورند. سرانجام این صخره مستحکم و یکی از قله‌های تعهد و انسانیت بعد از شکنجه‌های وحشیانه در ۲۱ قوس ۱۳۵۸ اعدام گردید. نام رفیق اشرف در «لیست مرگ ۵ هزار قربانی» در شماره ۴۳۷۰ درج است.

نوت: متن بالا بر اساس زندگینامه کامل رفیق اشرف که تحت عنوان «یادی از استاد اشرف» بوسیله شمیر هادی نشر شد، تهیه گردیده است.

زنده یاد عزیز طغیان

یادنامه

رفیق عزیز طغیان از کمونیست‌های صدیق میهن ما و از پایه‌گذاران و کادرهای برجسته «سازمان آزادیبخش مردم افغانستان» (ساما) بود که در راه آرمانهای انقلابی‌اش جان نثار نمود. او که در یک خانواده بزرگ فیودال زاده شد، با «خیانت به طبقه‌اش» تا آخر مدافع راستین منافع زحمتکشان باقی ماند و بالاخره بدست رژیم میهن‌فروش خلق-پرچم سربه نیست شد.
رفیق عزیز در ۱۳۲۸ در ولسوالی لعل و سرجنگل ولایت غور متولد شد. او در خانواده‌ای که از خون دهقانان تغذیه می‌کرد، بزرگ شد اما دیدن ظلم و ستم پدرکلان و پدر ملاک‌اش بر دهقانان و فقر و بینوایی فلاکت‌بار توده‌ها از وی انقلابی شورانگیز ضد فیودالیزم و یاور راستین دهاقین بار آورد.

رفیق عزیز، دوران ابتدایی مکتب را در زادگاهش و دوره ثانوی را در لیسه غازی کابل به پایان رسانیده شامل فاکولته ادبیات پوهنتون کابل گردید. او جوان پرانرژی و مستعدی بود که حس کنجکاوی و آشنایی با مجله‌ها، روزنامه‌ها و کتابخانه‌های کابل وی را به مطالعه علاقمند ساخت. او جهت آموزش زبان انگلیسی نزد شهید عبدالله عازم مراجعه کرد که استاد زبان انگلیسی در لیسه حبیبیه و پیسکور در کابل بود. عبدالله، عزیز را نه تنها به زبان انگلیسی بلکه با اندیشه‌های مترقی نیز آشنا ساخت. عطش عزیز چنان بود که پس از چندی ساعت‌های درس‌ انگلیسی را کم ساخته به زمان فراگیری علم انقلاب افزود و به زودی تمام وقتش را صرف آموزش علوم اجتماعی، مخصوصا تاریخ نمود.

دوران تحصیل رفیق طغیان مصادف با اوج‌گیری مبارزات روشنفکران چپ در پوهنتون کابل بود. او همواره برای گردآوردن افراد پراگنده در حلقات منظم تلاش می‌ورزید. او بعد از فراغت از پوهنتون در ۱۳۵۴، در مکتب شاه دوشمشیره معلم مقرر شد و تعداد زیادی از شاگردان و معلمان را در حلقات سیاسی تنظیم و آنان را با علم مارکسیزم آشنا ساخت.

رفیق طغیان که فعالیت انقلابی مبارزان را بدون تشکل انقلابی کم‌ثمر می‌دانست، بخاطر پیشبرد منظم آموزش و کار انقلابی، بلافاصله با چند همرزمش طی جلسه‌ای (در جوزای ۱۳۴۸) در کابل، حلقه‌ا‌ی را ایجاد و مسوولیت حوزه‌های مختلف را در شهر کابل، چهاردهی، شمالی، شیوکی و لوگر به عهده گرفت.

رفیق عزیز بعد از دیدار با شهید مجید کلکانی برای ایجاد پایگاه‌های مخفی، پنهانکاری اصولی، تدارک محلات مخفی برای جلسات و نشرات تاکید نموده و با تلاش‌های پیگیرش کار تشکیلاتی، نشرات و تبلغیات سروسامان بهتری یافت.

او در کنار مبارزه عملی، سخنور و نویسنده‌ چیره‌دستی بود که نوشته‌هایی چون «تاریخ هزاره»، «درباره‌ی مسئله‌ی پشتونستان»، «علیه دستورگرایی»، «علیه لومپنیزم»، «آئین‌نامه‌ی تشکیلاتی»، «دستور زبان دری»، «اپورتونیزم و انحطاط»، «طرحی پیرامون وحدت» را از خود بجا گذاشت.

پابندی به اصول و انضباط آهنین، شجاعت، داشتن ایمان قوی به پیروزی ناگزیر انقلاب و ده‌ها خصال برجسته دیگر از وی مبارز خسته‌گی‌ناپذیری بار آورده بود که در پرخطرترین وظایف تشکیلاتی کاندید درجه یک و همیشه پیشقدم می‌بود. او مثل هر مبارز باعزم زندگی‌اش را وقف کار انقلابی نموده و پیوسته می‌نوشت، می‌خواند، می‌آموخت و می‌آموختاند.

خصال کمونیستی رفیق عزیز، اعضای خانواده و حتا پدر ظالم و فیودالش را مجذوب خود ساخته بود و باوصف این‌که پدرش می‌فهمید عزیز و یارانش برای برانداختن مناسبات فیودالی مبارزه می‌کنند، می‌گفت:

«حیف است که عزیز چون دیگر دوستانش کشته می‌شود.»

اما رفیق عزیز در جواب می‌گفت:

«ما زود کشته نمی‌شویم و اگر هم کشته شویم، باکی نیست. زیرا ما در راه آزادی توده‌ها جان خود را قربان می‌کنیم و این خیلی مرگ شرافتمندانه است.»

رفیق عزیز در رخصتی‌های تابستان به زادگاهش رفته و به دهقانان زیر ظلم و ستم پدر و کاکاهای فیودالش آگاهی سیاسی می‌داد. او با پدر و کاکاهایش بر سر بهره‌ی مالکانه به نفع دهقانان در جدل بود و به آنها می‌گفت: زمین مال کسی است که بالای آن کار می‌کند.

او وقتی به ده می‌آمد، در گوشه و کنار خرمن یا در سایه‌ی درختی با صمیمیت خاص به حکایت‌ها و شکایت‌های دهقانان گوش می‌داد، مشکلات آنان را شنیده و جهت حل آن از هیچ‌گونه تلاش دریغ نمی‌ورزید و همواره به آنان می‌گفت:

«دیری نمی‌پاید که بساط ظلم و استبداد جمع گردیده، دهقانان آزاد و زمین مال دهقان گردد.»

اعتماد دهقانان نسبت به عزیز آنقدر زیاد بود که آنان حل اکثر مناقشه‌های خود را به آمدن وی موکول می‌نمودند. پیوند ارگانیک‌اش با دهقانان باعث شد که تا در تظاهرات دهقانان چهاردهی کابل سهم مهمی ادا نماید.

او که بخاطر فعالیت‌های انقلابی‌اش مدام تحت پیگرد دولت مستبد داوود قرار داشت، ناگزیر بارها به زندگی مخفی روی‌آورد. با کودتای ننگین هفت ثور کار علنی‌ دشوارتر گردید و رفیق مثل صدها «شعله‌ا‌ی» دیگر تحت تعقیب شدید رژیم قرار گرفت. در ۱۳۵۷ از سوی رفقایش پیشنهاد شد که وی باید به پاکستان برود. اما او با لبخند همیشگی پاسخ داد که:

«هرکسی که در این مقطع تاریخ کشور ما به‌خاطری که تحت تعقیب قرار دارد وطن را ترک کند در واقع به انقلاب پشت می‌کند. اکنون که توده‌ها به‌پا خاسته‌اند، ما وظیفه‌ی همراهی آنها را داریم نه این‌که ازین وظیفه‌ی خطیر گریز کنیم.»

در ۲۳ سنبله ۱۳۵۸ درحالی که رفیق عزیز سوار بر بایسکل، نشراتی را از دهمزنگ به مرکز شهر انتقال می‌داد، یکتن از سگان شکاری خلقی او را شناخته و امر توقف داد. رفیق عزیز که در مکتب انقلاب آموخته بود که قهر را با قهر و گلوله را باید با گلوله پاسخ داد، تفنگ‌اش را بیرون کشیده و با فیر چند گلوله به زندگی ننگین دو مزدور خاتمه داد. مزدوران دیگر به تعقیب او پرداختند و بعد از آنکه لاشه‌های کثیف سه تن دیگر آنان نیز نقش زمین شد، چریک قهرمان زیر رگبار گلوله‌های جلادان در پل آرتل به شهادت رسید.

نوت: این زندگی‌نامه از نوشته‌‌ای در شماره چهارم «ندای آزادی» (سال اول، دلو ۱۳۵۹) اقتباس گردیده است.

زنده یاد سید بشیر بهمن

یادنامه

سید بشیر بهمن از شخصیت های شناخته‌‌شده و محبوب جریان دموکراتیک نوین (شعله جاوید) بود. او که از بنیان‌گذاران «سازمان انقلابی وطن پرستان واقعی» (ساوو) و منشی دوم کمیته مرکزی این سازمان بود نهایتا با سر افراشته و عزم آهنین طعمه پولیگون پلچرخی گردید. بهمن شعله‌ای دلیری بود که وطن‌فروشان خلقی‌-‌پرچمی و اراذل اخوانی در برابرش توان استدلال نداشتند.

روزی نجیب‌گاو را (که بعد رییس دستگاه جبار «خاد» و رییس‌جمهور شد) بخاطر لجاجت‌اش در بحث‌های منطقی چنان بر زمین کوبید که با چهره خون‌آلود فرار را بر قرار ترجیح داد!

هنگامی که محصل فاکولته حقوق بود بخاطر فعالیت سیاسی چهار سال در زندان دهمزنگ محبوس گردید. بعد از سپری نمودن دوره زندان، فاکولته حقوق را در پوهنتون کابل به اتمام رسانید.

بهمن نه تنها یکی از مبارزان برجسته بلکه از قهرمانان ورزش زیبایی اندام نیز به شمار می‌رفت که به اخذ مدال‌هایی نایل گردیده بود.

وی هشت ماه بعد از ورود ارتش اشغالگر روس به تاریخ ۴ سنبله ۱۳۵۹، با سه تن از همرزمانش به چنگ «خاد» افتاد. مقاومت این کمونیست جان‌گذشته تحت اسارت خونخواران خادی تن این وحشیان را به لرزه درآورد. شکنجه‌گران قسی‌القلب «خاد» از هرگونه شکنجه حیوانی در برابر بهمن پولادین کار گرفتند اما سودی نداشت، چنانچه شکوه‌کنان می‌گفتند

«لالا، چوب سر آب را هرچه می‌زنیم زیر نمی‌نشیند»

و جلاد دیگری بنام قیوم صافی می‌گفت:

«…هر بار از او سوال می‌کنم به روی ما تف می‌اندازد…»

بهمن و همرزمانش تا آخرین لحظه تسلیم سگان شکاری روسها نشدند و نهایتا پس از ختم جریان سرگیج‌کننده به اصطلاح «تحقیق» یکی دو ماهه آنان را روانه محکمه فاشیستی روسی به نام «محکمه اختصاصی انقلابی» کردند که در آنجا بهمن‌آسا مثل هر انقلابی متعهد و آگاه آنچنان دفاعیه حماسی و شجاعانه‌ای ارایه نمود که دلقکان نوکر روس را به واهمه انداخت. او در بخشی از دفاعیه‌اش گفت:

«ما با تنظیم برنامه عمل متکی براصول انسانی مارکسیزم-لنینیزم برای ایجاد حزب پیش‌آهنگ طبقه کارگر کشور و اعمار جامعه آزاد، مستقل و فارغ از هرنوع ستم امپریالیستی، برای به ثمر رسانیدن انقلاب ملی-دموکراتیک مبارزه کرده و بازهم مبارزه خواهیم کرد. هر سازمان، گروه و دسته‌ای که دارای چنین آرمانی باشد نه‌تنها من عضو آن بلکه وفادار و سرسپرده راه آن خواهم بود. در راه رسیدن به آرمان والایی که پسندیده‌ام به هر پست و وظیفه‌ای که مفید به انقلاب و مردم بوده نه‌تنها مسئول و توظیف بوده‌ام بلکه صادقانه در انجام آن کوشیده‌ام.»

بعد با لحن کوبنده به افشای خاینان خلقی-پرچمی پرداخته نشان داد که «شعله‌ای» اصیل از دار و زندان باکی نداشته اسارتگاه دشمن را هم به سنگر مبارزه بدل می‌سازد:

«با غرور و افتخار ازینکه شعله‌ای بوده‌ام و هستم باید بگویم که نشریه “شعله جاوید”، سازمان و جریان دموکراتیک نوین یگانه افشأکننده پلان‌های ننگین و اسارتبار شما و درهم کوبنده تان در گذشته بود و اکنون نیز پیروان آن بدون وابستگی به دامان اجنبی در قلب توده‌های میلیونی مردم با قهرمانی در مقابل شما و کلیه منحرفان راست و چپ می‌ستیزند و در برابر محکمه جنایت‌کاران سر پرغرور بر زمین خجلت فرو نمی‌آورند. اگر این اتهامات همه را دلایل الزام مبنی بر مجرم بودن من قبول کرده اید صادقانه باید بگویم جرم ما این است که در جنگ طبقاتی از موضع کارگران و سایر اقشاری که بی‌رحمانه توسط ستم سوسیال امپریالیزم استثمار می‌شوند دفاع کرده‌ایم، باشرف زیسته‌ایم و سرتعظیم بر آستان روس و سایرین نساییده حلقه ننگین غلامی بگردن نکرده و به مردم خود و تاریخ حماسه‌آفرین خود اندیشیده‌ایم. هرچه دلتان می‌خواهد و هر فرمانی که باداران شما دستور داده اند در مورد اجرأ کنید. تاریخی که فرزندان کوه پایه‌های پرغرور می‌نویسند در مورد ما قضاوتی غیر ازین می‌نماید.»

از چنین دفاعیه حماسی و آموزنده، لرزه بر اندام میهنفرشان خلقی‌-‌پرچمی افتیده لحظه‌ای نمی‌توانستند در نابودی جسمی این قهرمان «شعله‌ای» تردید نمایند. ازینرو به تاریخ ۱۲ سرطان ۱۳۶۰ این سمبول شرف و نجابت را با پنچ تن از همفکران و همزنجیران‌اش هر یک استاد مسجدی، انجینر لطیف محمودی، نجیب، یونس زریاب و شیرعلم به جوخه‌های اعدام سپرده در گورهای نامعلوم مدفون نمودند. بهمن را سربه‌نیست کردند، اما خاطرات جاویدان، عزم آهنین و ایمان خدشه‌ناپذیرش به پیروزی رنجبران بر پرچم سرخ رهروانش حک گردیده چراغ راه و محرک هر انقلابی واقعی افغان خواهد بود.

زنده یاد دین محمد محمودی

یادنامه

دین محمد محمودی از جمله «شعله‌ای»های جانباز و مبارز صدیق میهن ما بود که مثل صدها انقلابی دیگر افغانستان بدست نوکران روس اعدام شد. او به خانواده مبارز محمودی تعلق داشته برادر کوچک آوازخوان مردمی وطن ما ساربان و داکتر هادی محمودی بود.
وی در سال ۱۳۲۵ در کوچه علی رضا خان کابل تولد یافته تحصیلات خویش را در لیسه حبیبیه به اتمام رسانید. او به صفت مامور در وزارت معادن و صنایع ایفای وظیفه می‌کرد و از طریق همین وزارت برای دو سال جهت تحصیلات عالی به شوروی اعزام گردید.

جنبش چپ در دهه چهل خورشیدی بر اکثر جوانان روشنفکر کشور اثر گذاشت و دین محمد نیز با مطالعه و درک خواسته‌های مترقی و پیشرو جریان «شعله جاوید» جذب آن گردید. وی با اینکه از لحاظ سنی نوجوان بود، اما از دانش سیاسی فراوانی برخوردار بود. با کودتای ننگین هفت ثور، او در مدت کمی توانست درصف کادرهای رزمنده «سازمان آزادیبخش مردم افغانستان» (ساما) قرار گرفته به دلیل داشتن خصال نیک و نترسیدن در مبارزه مسئولیت‌هایی را به عهده گیرد.

جلادان خلق و پرچم یکچنین انسان‌های شریف و ستم‌ستیز را برای منافع خود و باداران شان خطر جدی می‌پنداشتند بنا در کنار صدها شخصیت برازنده و کمونیست‌های واقعی میهن ما، رفیق دین محمد را نیز در اوایل ۱۳۵۸ دستگیر و سربه نیست کردند. با انتشار «لیست مرگ» حاوی ۵هزار قربانی جنایات میهنفروشان خلق ـ پرچم معلوم گردید که رفیق را به تاریخ ۱۳ اسد ۱۳۵۸ به جرم «مائوئیست» بودن اعدام کرده اند.

یاد و خاطره رفیق دین‌محمد محمودی و تمامی مبارزان صدیق وطن خود را گرامی داشته تعهد می‌سپاریم که راه گلگون و پرافتخار شان را مصممانه ادامه خواهیم داد.

زنده یاد داوود سرمد

یادنامه

دوازدهم اسد سال ۱۳۵۸ روزی است که پولیگون‌ پلچرخی شاهد زنده‌به‌گور کردن یکی از رشیدترین فرزندان این میهن بود. کسی که هر لحظه‌ای از عمرش را وقف خدمت به ستمدیده‌ترین مردم این سرزمین کرده هر مصرع شعرش درست قلب سگان روسی را نشانه می‌گرفت.
این چهره ماندگار، داوود «سرمد» بود که در سال ۱۳۲۹ خورشیدی در قریه کاریز ولسوالی قره باغ کابل در یک فامیل تهی‌دست به دنیا آمد و از آوان کودکی طعم تلخ فقر و ظلم و ستمی را که هر روز بالای ملیون‌ها انسان، توسط طبقات حاکم تحمیل می‌شد چشیده بود.

وی از شاعران انقلابی بود که در قله‌های شعر معاصر کشور می‌درخشید و در کنار انیس آزاد، حیدر لهیب، عبدالاله رستاخیز، سیدال سخندان… از پرچم‌داران شعر مقاومت و تعهد در افغانستان می‌باشد. او به این عقیده بود که:

«شعر را در حد شعار دوست ندارم. من دوست دارم شعرم زیادتر ازینکه شعار باشد؛ توصیفی باشد از وضعیت نابهنجار توده‌های محروم از ظلم و ستم طبقات حاکم…»

و در زندگی عملی‌اش هم ثابت کرد. صلابت و رزمندگی سرمد او را در صدر لیست خونخواران خلق و پرچم قرار داد.

بعد از اینکه جنبش دموکراتیک نوین ضربه دیده دچار پراکندگی تشکیلاتی گردید، سرمد فعالیت‌هایش را در چارچوب «محفل شمالی» تنظیم کرد و بالاخره در کنار رفیق مجید کلکانی و سایر رفقا در تهداب‌گذاری سازمان آزادی بخش مردم افغانستان «ساما» نقش کلیدی ایفا نمود.

سرانجام این مبارز نترس، در سرطان ۱۳۵۸ توسط خادیست‌های خونخوار دستگیر و لادرک می‌شود تا اینکه نامش در «لست مرگ پنج هزار» نمایان گردید که بر اساس آن به تاریخ ۱۲ اسد ۱۳۵۸ در پولیگون پلچرخی به شهادت رسیده و جاودانه گشت…

زنده یاد انجنیر عبدالعزیز

یادنامه

انجنیر عبدالعزیز در سال ۱۳۳۲ در قریه یزده که مربوط مرکز ولایت فراه می‌شود در خانواده‌ا‌ی از لحاظ اقتصادی متوسط متولد شد. با ختم مکتب در فراه و هلمند، در امتحان کانکور با نمره بالا در رشته انجنیری سیول «پوهنتون کابل» کامیاب گردید.
او مانند هزاران روشنفکر دیگر به مخالفت خاندان حکمران، اخوان و خلق ـ پرچم برخاست و به یکی از مبارزان فعال، نترس و انقلابی جریان دموکراتیک نوین «شعله جاوید» در ولایت فراه مبدل گشت.
او که علاقه زیادی به مطالعه داشت، از آگاهی عمیق سیاسی برخوردار گردیده بود. مادر رفیق شدت علاقه او به مطالعه را اینگونه حکایت می‌کند:

«انجنیر از دوران طفولیت شب‌ها تا کتاب نمی‌خواند نمی‌خوابید و اکثراً کتاب به روی سینه‌اش بود و به خواب می‌رفت و من همیشه شب‌ها بلند می‌شدم و کتاب را از روی سینه او برمیداشتم و چراغ او را خاموش می‌نمودم.»

وی به ورزش علاقه فراوان داشت و یکی بازیکنان با استعداد تیم فوتبال لشکرگاه هم بود. او برای بلندرفتن توان رزمی و اعتمادبخود یک انقلابی، ورزش را جز لازمی زندگی‌اش می‌دانست.

رفیق عزیز با روحیه بلند، شجاعت ستودنی و از خودگذری همیشه در صف اول راهپیمایی‌های جریان «شعله جاوید» علیه اخوانی‌ها و رژیم مستبد وقت قرار داشت. روزی که سیدال سخندان این فرزند متعهد و دلیر کشور توسط اخوانی‌ها شهید گردید او نیز با چاقو زخم برداشته بود.

بعد از کودتای ننگین ۷ ثور، خلقی-پرچمی ها برای دستگیری و اعدام مخالفان سیاسی خود پرداختند. در یکی از شب‌ها این جانیان وارد اطاق رفیق می‌شوند تا او را دستگیر کنند، وی خود این خطر را حس می‌کرد بنا در اتاق خود نمی‌خوابید. او بنابر توصیه رفقای همرزمش امتحان آخر خود را سپری نکرده در کابل مخفی می‌گردد وقتی در اواخر ۱۳۵۸ تعقیب و اعدام روشنفکران کم‌تر می‌گردد او آخرین امتحان خود را سپری کرده با نمره عالی از پوهنتون فارغ می‌گردد.

بعد از فراغت بنابر دستور «ساما» وارد ولایت فراه می‌شود و در بنیانگذاری جبهه فراه با غلام سخی مؤمن از فعالان سازمان در آن ولایت سهم فعال می‌گیرد. او در مدت کوتاهی روشنفکران زیادی را به سوی خود کشانید، کمیته فرهنگی ایجاد کرد و کاست سرودهای رزمی، نشر و پخش اعلامیه‌ها و… را از آنجا تنظیم می‌نمود.

رفیق عزیز از توانایی استدلال و منطق قوی برخوردار بود ازهمینرو در رسیدگی به بغرنج‌ترین مسایل از سوی همرزمانش و مردم انتخاب می‌شد تا به حل و فصل قضایا بپردازد. او قریه به قریه می‌رفت و مردم را به مبارزه علیه متجاوزان روسی، دولت دست‌نشانده و گروه‌های مزدور پاکستان و ایران فرامی‌خواند. سخنرانی‌های تهییجی او به حدی گیرا و جذاب بود که اکثر شنوندگان از احساسات زیاد می‌گریستند و با او همگام می‌شدند.

رفیق عزیز، زنده‌یاد عبدالقیوم رهبر را در هنگام سفر به جبهات لب‌مرز افغانستان چند شب و روز همراهی کرد. رهبر شهید شخصاً از انجنیر شهید به حیث مسئول جبهات فراه در جلسه سرتاسری کادرهای «سازمان آزادیبخش مردم افغانستان» (ساما) در سال ۱۳۶۲ دعوت نموده بود، که بنابر وضعیت حاد و مشکلاتی که در آن شب و روزها در جبهات فراه و نیمروز وجود داشت نتوانست در این کنفرانس اشتراک کند و یکی از همرزمانش را به نمایندگی از ولایت فراه فرستاد.

بدون تردید انجنیر عزیز یکی از برجسته‌ترین فرماندهان جنگ مقاومت ضد روسی بود، در سال ۱۳۶۳ مقاومت در فراه تضعیف شد اما او با تلاش‌هایش برای بسیج مردم آتش مبارزه را فروزان نگهداشت. جانفشانی‌های او و سایر جبهات مترقی ضد بنیادگرا در فراه باعث شد که باندهای جنایتکار و مرتجع اخوانی و غلامان ایران نتوانند مثل سایر مناطق افغانستان فراه را به سوی سیاهی و جنگ‌های داخلی سوق دهند.

در اواخر اسد ۱۳۶۳ انجنیر با جمعی از همرزمانش بخاطر حل اختلافاتی که نفوذی‌های «خاد» در قریه نوده فراه بین مردم محل ایجاد کرده بودند و خطر آن می‌رفت که جمعی تسلیم خاد شوند، قبول خطر کرده به منطقه رفته میان آنها صلح می‌کند و بدینصورت توطئه خاد خنثی می‌گردد. اما در ۲۱ اسد ۱۳۶۳ قریه مزبور توسط نیروهای دولتی محاصره شده بود و با طیاره‌های میگ۲۱ اقدام به بمباران می‌کنند که در نتیجه آن انجنیر عزیز پای خود را از دست می‌دهد و نهایتا با چندتن از همسنگرانش در سن ۳۲ سالگی به شهادت می‌رسد.

جاویدان شدن رفیق عزیز ضربه بزرگی به جبهه مقاومت مترقی در فراه و جنبش چپ انقلابی وطن ما بود و تا امروز ضایعه این انسان دلیر و آگاه احساس می‌شود.

متن بالا بر اساس نوشته اسداله الم منتشره در سایت «گفتمان» تهیه گردیده است.

زنده یاد انجنیر فتاح ودود

یادنامه

انجنیر فتاح ودود یکی از بی‌شمار کمونیست‌های جان‌برکف افغانستان بود که سراسر عمر پربارش را وقف رهایی زحمتکشان از زنجیرهای جامعه طبقاتی نمود و در این راه شکنجه و زنجیر باستیل پلچرخی را تجربه کرده و با رهایی از آنجا یکتن از ده‌ها شعله‌ای مبارز و پرصلابتی گشت که در شهر پشاور پاکستان بدست فاشیست‌های اسلامی به شهادت رسید.
رفیق ودود، یکی از اعضای زبده و نترس سازمان انقلابی وطن‌پرستان واقعی (ساوو) بود. برای عناصر جانباز چون ودود که به قول شاملو «تعهد را تا مغز استخوان احساس» می‌کردند و زندگی شان فقط در کنار مردم معنی می‌یافت، او نیز ماندن در خارج را مرگ سیاسی خود دانسته بعد از اتمام تحصیلاتش در امریکا دوباره به افغانستان برگشت و در «ریاست صنایع دستی» وزارت تجارت مشغول به کار شد. وی بدلیل عضویت در (ساوو) و کمونیست بودن مورد پیگرد قرار گرفته در ۹ سنبله ۱۳۵۹ توسط خادیست‌های بیمار دستگیر و در زندان مخوف، شکنجه‌های حیوانی سادیست‌ها را تاب آورد.

او همانند مبارزه‌ی پیگیرش قبل از زندانی شدن، بدون اندک‌ترین ترس از سختی و مرگ، در زندان نیز دست از افشاگری و مبارزه علیه رژیم مزدور روس بر نداشته و با روحیه بلند مبارزاتی ماهیت رژیم پوشالی و باداران شان را به هم‌زنجیرانش بازگو می‌کرد. آدمکشان «خاد» وی را در طول پنج سال زندان مورد بدرفتاری‌های شدید قرار دادند اما قامت استوار رفیق ودود زیر وحشت‌بارترین شکنجه‌های جسمی و روحی هرگز خم نشد. اعضای دیگر (ساوو) و انقلابیون جنبش چپ افغانستان از جمله زنده‌یاد فاروق غرزی، انجنیر رحمت‌الله، داکتر حمید ‌سیماب، کبیر ‌توخی و دیگران همبندان انجنیر فتاح در زندان بودند.

فتاح بعد از رهایی از زندان نیز در کابل تحت پیگرد قرار داشت. او مجبور شد به پاکستان برود و در شعبه «پروگرام مواد غذایی جهان» مصروف کار شد. در آنجا نیز توسط باند آدمکش گلبدین تحت تعقیب قرار داشت. هویت سیاسی این مبارز را یک‌تعداد اعضای منفور حزب اسلامی می‌دانستند و در زندان هم افراد نفوذی گلبدین وجود داشت، وی را دشمن «خطرناک» تشخیص داده و در صدد نابودی‌اش برآمدند. بالاخره این یکی از شریف‌ترین مبارزان انقلابی کشور در ۱۲ سنبله ۱۳۶۸ (۳ سپتامبر ۱۹۸۹)، توسط باند جنایتکار گلبدین اختطاف و بعد از سه روز به‌گونه وحشیانه به قتل رسید.

نوت: این متن بر اساس اطلاعات مندرج در کتاب «خاطرات زندان کبیر‌توخی» تهیه گردیده است.

زنده یاد انجنیر فتاح‌الدین

یادنامه

رفیق انجنیر فتاح‌الدین از کمونیست‌های پرشور «شعله‌ای» افغانستان بود که در زندگی مملو از تعهد، مبارزه و ایستادگی در برابر میهن‌فروشان خلقی-پرچمی، کارنامه درخشان و ماندگاری از خود به جا گذاشت. او مثل هزاران کمونیست میهن‌پرست دیگر بخاطر تحول بنیادی و برپایی انقلاب دموکراتیک نوین در جامعه ظلمانی، به مارکسیزم همچون سلاح دگرگونی انقلابی جامعه روی آورد و برای تحقق آرمان‌های سترگ انقلابی‌اش تا پای جان رزمید و سرانجام یکجا با همرزمش رفیق هدایت رزم‌توز در ۱۱ جوزای ۱۳۶۵، توسط جلادان خادی اعدام گردید.

رفیق فتاح از اعضای رهبری و یکی از بنیانگذاران «دسته پیشرو کارگران افغانستان» بود که در اختناقی‌ترین شرایط و زیر سایه وحشتناک شکنجه و دار رژیم جنایتکاران خلقی–پرچمی مبارزه می‌کرد و مهمترین مسوولیت‌های سازمانش را به عهده داشت.

میهن‌فروشان خلقی-پرچمی که شعله‌ای‌ها را خطرناکترین دشمنان شان تشخیص داده بودند، بعد از کودتا همچون سگان شکاری در صدد دستگیری و تار و مار کردن تشکل‌های انقلابی برآمده و نابودی آگاه‌ترین و پرصلابت‌ترین رهبران و شخصیت‌های شعله‌ای را در صدر اهداف شان جای دادند که نتیجه آن حاکم شدن جو اختناق، دستگیری، زندان و اعدام بود که رفیق فتاح نیز مثل صدها کمونیست جانباز میهن دستگیر و به چنگ سادیست‌های خادی افتاد.

خادیست‌ها در یکی از نیمه‌شب‌ها در خانه استاد قادر (مامای رفیق فتاح) داخل شده و او را با مامایش یکجا به ریاست پنج خاد و از آنجا به زندان صدارت انتقال می‌دهند.

هدایت و فتاح در جمع ۱۶ هم‌زنجیر دیگر تنها افرادی بودند که در دفاعیات شان با رد نمودن اتهام دروغین شرکت در قیام مسلحانه و عضویت در «باند جوانمردان خراسان» از مواضع انقلابی و جهان‌بینی کمونیستی «دسته پیشرو کارگران افغانستان» دفاع نموده و رژیم خلق-پرچم را میهن‌فروشان رویزیونیست و خاین به طبقه کارگر خواندند.

شکنجه‌گران خاد رفیق فتاح را در جریان بازجویی وحشیانه شکنجه روحی و جسمی می‌نمودند اما شخصیت انقلابی و اراده پولادین و تعهدش به راه و آرمانش از وی انقلابی بی‌باکی بار آورده بود که زجر، توهین و تحقیر دشمن نتوانست وی را به زانو درآورد. او بدون کوچکترین شکوه و ناله و یا اظهار پشیمانی شکنجه‌گران وحشی را به تمسخر و استهزا می‌گرفت و همیشه خنده برلب داشت و به رفیقان همبند‌ش روحیه می‌داد.

عبدالودود ودود یکتن از همبندان رفیق فتاح که تا هنوز در قید حیات است از خاطرات زندانش در مورد وی نوشته است: «به هدایت و فتاح جدا از هم گفته بودند که …. همه چیز را در مورد تو‌ گفته و اعتراف نموده است. قبل از آنکه بیاید رو به رویت شهادت بدهد، همه چیز را خودت اعتراف و مثل او از جزایت کم کن.

جواب هر کدام‌ آنها جداگانه با اندکی تغییر شکل این بوده که من مسؤلیت او را به عهده ندارم. او برای خود شخصیت جداگانه است و حق دارد هرچه بخواهد بگوید. در این مورد با او توافق ندارم.

-یا …. حاضر شده با ما همکاری کند و همه چیز را در برابر کمره تلویزیون اعتراف کند. چون تو را هم افشا می‌کند، پس بهتر است خودت قبل از او اعتراف و مسؤلیت انسانی‌ات!؟ را اول انجام بدهی.

جواب هر کدام باز هم رد مصاحبه تلویزیونی و اتهامات ماجراجویانه‌ی منحصر به اشتباهات فردیکه هیچ نسبتی به دسته پیشرو … نداشت بود.

-به آنها وعده رهایی مشروط داده و گفته بودند که مثلاً رفقای تان در داخل و بیرون زندان حاضر شده‌اند، حزب خود را بسازند و در یک جبهه با رژیم قرار بگیرند. آنها از حمایت مالی و سیاسی دولت برخوردار گردیده و آزاد می‌شوند. تو اگر به آنها ملحق نه شوی، در زندان می‌پوسی یا اعدام می‌شوی.

هر یک‌ آنها جداگانه زندان و اعدام را بر رهایی احتمالی شرمسارانه‌ی سازش با دشمن ترجیح داده و تن به تسلیمی نداده و به فریبنده و توطئه‌آمیز بودن آن ترفندها پی برده بودند.»

ودود می‌افزاید:

«یکی از خادیست‌های درجه اول در یک محفل خانوادگی به همسر هدایت (نسرین رزم‌توز) نمی‌دانم با چه انگیزه‌ی گفته بود: “هدایت بسیار شجاع و مقاوم بود. هرچه او را مى‌زدند و شکنجه می‌دادند، مقاوم‌تر و تسلیم‌ناپذیرتر مى‌شد. نه تنها اعتراف نمى‌کرد که هنگام شکنجه دشنام می‌داد که شکنجه‌دهنده بیشتر تحریک می‌شد”.»

دشمن خون‌خوار رفیق فتاح و صدها عقاب بلندپرواز دیگر را از ما گرفت اما هرگز نتوانسته اندیشه‌های والای کمونیستی‌اش را از جامعه ریشه‌کن سازد.

نوت: یادنامه بالا بر اساس متنی پست شده در فیسبوک عبدالودود ودود تهیه گردیده است.

زنده یاد عبدالحفیظ آهنگرپور

یادنامه

رفیق عبدالحفیظ آهنگرپور از رهبران آگاه، زبده و انقلابی سرزمین ما بود که منحیث سازمانده شجاع کارنامه درخشانی از خود برجا گذاشت. او طعم تلخ زندگی پرمشقت زحمتکشان را با کار در کوره‌ی آهنگری پدر تجربه کرد و فشار کار و شعله آتش از وی انقلابی پرصلابتی بار آورد که تا آخرین رمق حیات کوتاه اما پربارش دمی از مبارزه بخاطر جامعه بدون طبقه باز نه‌ایستاد.
حفیظ آهنگرپور در سال ۱۳۳۱ خورشیدی در منطقۀ سر قلعۀ باباعلی ولسوالی آبشار پنجشیر دیده به جهان گشود. در دوره لیسه با جریانات انقلابی و پیشرو آشنا شده علیه استبداد به مبارزه برخاست. او بنابر نیاز انقلاب و پیش‌برد بهتر مبارزه انقلابی وقتی صنف یازده لیسه حبیبه بود مکتب را ترک گفت و با نام مستعار «عبدالله» در میان توده‌ها رفت و با همین نام در بین مردم محبوبیت یافت.

«عبدالله» جوان دلیر و مستعدی بود که باپشتکار کمونیستی و احساس مسوولیت نسبت به توده‌های ستمکش باوصف سن کم، در زمان کوتاه توانست خود‌ را به سطح سران حلقات روشنفکری آن زمان برساند. عشق به مردم و میهن او را وادار ساخت که از زندگی عادی چشم پوشیده و در بیست سالگی به زندگی مخفی روی آورد.

حفیظ در نوجوانی شروع به نوشتن یادداشت‌هایش نمود و نوشته‌های زیادی از خود بجا گذاشت که از روی نوشته‌ی «علیه اپورتونیزم»اش که در زندان دهمزنگ کابل نگاشته شده است می‌شود عمق آگاهی مارکسیستی وی را دریافت. گفته می‌شود که او دیداری با داکتر فیض‌احمد داشته که بعدها رفیق احمد در جمع رفقایش بارها از آگاهی عمیق و خصال بارز کمونیستی رفیق حفیظ تعریف کرده نبود او را ضایعه جبران‌ناپذیر نامیده است.

حفیظ که از بنیان‌گذاران «محفل انتظار» بود، بخاطر شکستن زنجیرهای استبداد و اسارت و تحقق جامعه سوسیالیستی، بر خواست فامیلش که آرزو داشت او را در لباس نظامی ببیند پا نهاد و به سادگی از تحصیل گذشته، دریادلانه خود را وقف بهروزی مردمش نمود. در ابتدا شاگرد طاهر بدخشی بود ولی بعد از مدتی طاهر بدخشی مسوولیت شاگردانش را نظر به استعداد به استادان دیگر سپرد که رفیق مجید کلکانی مسوول سیاسی رفیق حفیظ شد.

رفیق حفیظ که از تجارب مبارزات چریکی سایر کشورها اطلاعاتی فراوانی اندوخته بود، همراه با مولانا بحرالدین باعث و دیگران در سال ۱۳۵۴ خورشید در درواز بدخشان علیه رژیم مستبد داوود دست به قیام مسلحانه زده چهل روز تمام در برابر دستگاه تا دندان مسلح دولتی مقاومت نمود، تا اینکه با جمعی از یارانش در سرطان ۱۳۵۴ دستگیر و زندانی شد. در زندان بود که او دست به نوشتن مقالاتی زده، راهش را از «محفل انتظار» و مولانا باعث جدا کرد.

میهن‌فروشان خلق و پرچم که مرگ شان را در اعتلا و گسترش جنبش انقلابی می‌دیدند، بعد از کودتای ننگین هفت ثور، شکار روشنفکران انقلابی در صدر کارهای شان جا گرفت و برای نابودی سریع «شعله‌ای»ها و حفیظ و یارانش دست به کار شدند. رژیم مزدور باشیوه‌های خاینانه انقلابیون بی‌باک را به دام می‌انداخت که گماشتن جلادی به‌نام دستگیر پنجشیری بخاطر جاسوسی از زندانیان، شیوه‌ی معمول شان بود. جلادان خادی رفیق حفیظ را شکنجه جسمی و روحی می‌دادند تا بتوانند به رفقای دیگر و اسرار سازمانش دست یابند اما این رفیق آهنین که اراده انقلابی‌اش از کوره آهنگری تا کوره انقلاب صیقل خورده و قوام یافته بود هرگز به رژیم سفاک و ضدمردمی خلق و پرچم تسلیم نشد و ۴سال را در سلول‌های خوفناک زندان اما با روحیه بلند انقلابی سپری کرد.

هرچند شهید عبدالمجید کلکانی و یارانش در مورد رهایی حفیظ از زندان نقشه‌هایی روی‌دست گرفتند که به هر قیمتی شده باید حفیظ را از چنگ دشمن بیرون کنند. در همان موقع برای حفیظ احوال فرستادند، ولی باتاسف که بنابر دلایلی جنبه‌ی عملی نیافت.

بالاخره رژیم آدم‌کش خلقی‌ها ۱۳ جوزای ۱۳۵۸، این گل سرسبد جنبش «شعله‌ای» را که هنوز بیست و هشت ساله نشده بود باجمعی از یارانش به رگبار بست. میهن‌فروشان خلقی ـ پرچمی جسما او را نابود کردند اما نتوانستند کارنامه و ارثیه انقلابی وی را از صفحات تاریخ ما بزدایند که فداکاری و تهور انقلابی‌اش برای نسل امروز به منبع الهام در پیکار علیه اشغالگران امریکایی و مزدوران بنیادگرا و غیر بنیادگرایش مبدل شده است. امروز تعدادی از عناصر خاین چون لطیف پدرام، امرالله صالح، سید عسکر موسوی و دیگر چکیده‌های ارتجاع می‌کوشند که با سخن‌پراکنی در باب رفیق حفیظ‌ آهنگرپور و مسخ اندیشه‌های کمونیستی او، از وی یک عنصر قومگرا تراشیده بر ارثیه بزرگ او توهین رذیلانه روا دارند. بر هر عنصر آگاه و انقلابی افغانستان است که پرچم پرافتخار رفیق حفیظ، مجید کلکانی، قیوم رهبر، باعث و دیگر روشنفکران مبارز و جان‌گذشته را از دستان کثیف و فروخته‌شده پدرام‌ها و موسوی‌ها و صالح‌ها و دیگر اراذل پایان کشند.

زنده یاد حیدرعلی لهیب

یادنامه

حیدرعلی لهیب در سال ۱۳۲۷ خورشیدی در شهر کهنه کابل در یک خانواده‌ فقیر دیده به جهان گشود. چون از آوان طفولیت با فقر و مصایب اجتماعی آشنا گشته بود با ورود به پوهنتون کابل آگاهانه در برابر استبداد حاکم شاهی قد علم کرد. او طی فرصت کم توانست راه خود را از روشنفکران مداح، قدرت‌طلب، وطن‌فروش و تاریک‌اندیشان قرن که جز خیانت، پابوسی و کاسه لیسی دربار جنایت‌پیشگان رسالتی نداشتند، جدا نماید. لهیب به کمک چند تن از مبارزان واقعی تلاش نمود تا یک‌پارچگی و همبستگی را میان نیروهای پراکنده مدافع عدالت وآزادی ایجاد کند.

حیدرلهیب بعد از فراغت از پوهنتون به وظیفه مقدس معلمی پرداخت و در مدت کمی توانست بین شاگردان و اهل معارف محبوبیت خاص پیدا کند.

وی نه‌تنها یک معلم بلکه یک شاعر انقلابی و از جمله پرچمداران جنبش پرافتخار «شعله جاوید» محسوب می‌شود اما متاسفانه اکثر آثار وی از بین رفته اقبال چاپ در مطبوعات را نیافتند. او در برابر نوکران روس و ستمکاران اخوانی شجاعانه ایستادگی ‌کرده از جمله نخستین دسته روشنفکران آزادیخواه افغانستان بود که بعد از بقدرت‌رسیدن میهنفروشان خلق و پرچم در جدی ۱۳۵۷ دستگیر و از آنزمان لادرک شد که گفته می‌شود که زیر شکنجه دژخیمان آگسا جان باخته است.

زنده یاد حسین طغیان

یادنامه

حسین طغیان یکتن از کمونیست‌های انقلابی میهن ما بود که سراسر عمرش را در پیکار ضدسوسیال امپریالیزم روس و چاکرانش سپری نمود و سرانجام در کشتارگاه مخوف رژیم جنایتکار و میهن‌فروش خلق و پرچم تیرباران گردید. طغیان که یک حقوق‌دان برجسته و مدیرمسئول «جریده رسمی» وزارت عدلیه بود، مثل ده‌ها انقلابی پاکباز و شرافتمند دیگر با اوج‌گیری مبارزه انقلابی علیه ارتجاع حاکم به سیاست انقلابی روی آورده و مبارزه طبقاتی و رسیدن به جامعه عاری از طبقات را یگانه راه پایان استثمار توده‌های زجر دیده می‌دانست.
او با هدف برپایی انقلاب دموکراتیک نوین به جریان «شعله جاوید» پیوست تا با سازماندهی توده‌ها علیه دشمنان طبقاتی، مناسبات مترقی و نوین را جایگزین مناسبات عقب‌مانده فیودالی نماید که چون کوهی بر سینه مردم سنگینی می‌کرد.

او از ماهیت ضدکارگری و تجاوزکارانه سوسیال امپریالیزم روس به خوبی آگاه بود و آن را دشمن طبقات محکوم و خلق‌های دربند جهان در نقاب «سوسیالیزم» می‌دانست، ازهمینرو افشای مزدوران خلق-پرچم و صاحبان روسی شان را از وظایف انقلابی کمونیست‌های جدی و اهل عمل شمرده و نسبت به آنان کینه عمیق در دل داشت. همزمان او از مبارزه علیه ارتجاع اخوانی و بنیادگرایی نیز غافل نبود.

رفیق طغیان یکی از بنیان‌گذاران «سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان» (ساما) بود. به دنبال دستگیری و اعدام عناصر مترقی و مبارز، سرطان ۱۳۵۸ بود که وی در قلعه‌غیبی چهلستون کابل همراه با همرزمش عزیز اوریاخیل به چنگ جلادان «اگسا» افتاد.

او که در مکتب کمونیزم درس آزادگی، صداقت و تعهد به طبقات محکوم جامعه را آموخته بود، سازش با دشمن طبقاتی را ننگ و خیانت دانسته و زیر شکنجه‌های وحشیانه آدم‌کشان «اگسا» هرگز نشکست و با مقاومت حماسی در برابر شکنجه‌های سادیستی غلامان روس، درس بزرگ از ایثار و فداکاری به آیندگان به میراث گذاشت.

در «لیست مرگ» حاوی پنج‌هزار قربانی جنایات نوکران روس، نام رفیق حسین طغیان در شماره ۳۳۴۷ تحت عنوان «محمد حسین ولد محمد حسن، مسکونه لغمان، مامور وزارت عدلیه، مائوئیست» درج است که به تاریخ ۳۱ سرطان ۱۳۵۸ جاویدان گشته است. مقارن همین روزها بود که سایر یاران انقلابی‌اش چون داوود سرمد، عزیز شریف، داوود منگل، انجنیر عزیز و فقیر حنیف بعد از شکنجه‌های حیوانی تیرباران گردیدند.

زنده یاد داکتر فیض احمد

یادنامه

کاظم دادگر یکتن از کمونیست‌های پولادین‌عزم میهن دربند ما بود که بخاطر تحقق اهداف کمونیستی‌ و افغانستانی عاری از لوث ارتجاع و میهن‌فروشان خلق-پرچم تا پای جان رزمید و سرانجام مثل ده‌ها گل سرسبد «شعله‌ا‌ی» سر بر آرمان بزرگش نهاده توسط جلادان خلقی اعدام گردید.

داکتر کاظم دادگر دوره مکتب را در ۱۳۳۶ در لیسه غازی به پایان رساند. او در ۱۳۴۰ شامل فاکولته طب کابل گردیده و در ۱۳۴۷ از آن فارغ شد. بعد از اتمام فاکولته، ضمن تدریس در پوهنتون کابل به حیث داکتر در طب عدلی ایفای وظیفه نمود. رفیق کاظم در ۱۳۵۳ جهت اخذ تخصص در بخش قلب، در پوهنتون «علی‌گر» هند اعزام گردیده و در ۱۳۵۷ به کشور عودت نمود.
وی که در یک خانواده روشنفکر به دنیا آمده بود با دیدن نگونبختی‌های مردمش، برای پایان مناسبات ناعادلانه حاکم به افکار سوسیالیستی گروید و برپایی انقلاب قهرآمیز و مبارزه طبقاتی را یگانه راه گسستن از زنجیرهای جامعه طبقاتی می‌دانست. رفیق دادگر طب را در خدمت سیاست و کار توده‌ای قرار داده و تخصص در یافتن و تداوی امراض اجتماعی را هدف نهایی خود تعیین نمود. او مثل هر داکتر سیاسی شرافتمند و انقلابی دیگر در برابر میهن‌فروشان خلق و پرچم با قاطعیت ایستاد و لحظه‌ای از افشای ماهیت تجاوزکارانه سوسیال امپریالیزم روس و چاکرانش غافل نماند.

رفیق دادگر سالها با رفیق بشیر بهمن، یکی از ستاره‌های تابناک جنبش «شعلهً جاوید» در تماس بود. مبارزه و روابط با انقلابیون جانباز کشور باعث شد که با بازگشت از هند بالافاصله به چنگ رژیم آدمکش خلق و پرچم بیافتد. وی در کنار دو همرزمش داکتر سیدظاهر رزبان و داکتر هاشم مهربان شکنجه‌های وحشیانه جلادان خلقی را تاب آورده و هرگز به رژیم منفور سر تسلیم فرود نیاورد. این حماسه‌آفرینان کمونیست با مقاومت‌های حماسی در دخمه‌های هولناک رژیم آدمکش، دشمن زبون را درمانده ساخته و بعد از اشغال کشور توسط ارتش جنایتکار روس و نصب ببرک کارمل در ۶ جدی ۱۳۵۸، تعدادی از زندانیان سیاسی رها گردیدند جز همان‌هایی که برای رژیم پوشالی «خطرناک» تشخیص داده شدند. رفیق دادگر در همین روزها توسط سادیست‌های خلقی سربه نیست گردید که از تاریخ دقیق شهادتش هم اطلاعی در دست نیست.

ایثار و مقاومت رفیق کاظم دادگر اثباتگر حقانیت کمونیزم بوده و خونش درخت تنومند انقلاب را آبیاری نمود، و نامش در کنار صدها کمونیست پاک‌باز میهن بر تارک جنبش انقلابی کشور می‌درخشد.

زنده یاد خداداد خروش

یادنامه

رفیق خداداد خروش یکی از رهبران سازمان جوانان مترقی و از جمله شعله‌ای‌های فعال و رزمنده بود که در گسترش ایده‌های پیشرو «سازمان جوانان مترقی» (جریان «شعله جاوید») نقش ارزنده و اساسی داشت. وی بعد از انحلال سازمان جوانان مترقی به اندیشه‌ی انقلابی آن وفادار ماند و با تمام نیرویش علیه جریانات رویزیونیستی جبهه گرفت و مبارزه با این بیماری در جنبش چپ را جزء لاینفک مبارزه با امپریالیزم دانسته و همیشه تاکید بر آن داشت که رویزیونیزم خطرناک‌تر از امپریالیزم است چرا که با واژه‌های انقلابی بر ضد اندیشه‌های انقلابی برخاسته و دست به تخریب جهان‌بینی مارکسیستی – لنینیستی میزند.
رفیق خداداد خروش در همکاری با رفیق صادق یاری و یک تعداد انقلابیون رزمنده دیگر، «سازمان رهایی‌بخش خلق‌های افغانستان» (سرخا) را بنیان‌گذاری نمود.

با کودتای شوم ۷ ثور ۱۳۵۷ که جنایت‌کاران وطن‌فروش خلق و پرچم به کمک باداران سوسیال‌امپریالیست شان به قدرت رسیدند، شکار انقلابیون شعله‌ای را در صدر کارهای شان قرار دادند. در حمله وسیعی که بر «سرخا» صورت گرفت، رفیق صادق یاری با جمعی از همرزمانش که رفیق خروش یکی از آنان بود به چنگ قصابان «آگسا» افتیده تحت شکنجه‌های حیوانی قرار گرفتند. از روی «لیست مرگ» پنج‌هزار قربانی جنایت غلامان مسکو معلوم گردید که رفیق خروش را در کنار ۳۵۰تن دیگر که رفیق اکرم یاری و رفیق صادق یاری نیز در آن شامل بودند به تاریخ ۷ قوس ۱۳۵۸ به جوخه اعدام سپرده در گورهای نامعلوم مدفون نموده اند.

راه انقلابی رفیق خروش، راه رهایی رنجبران میهن ما و ضرورت تاریخ است، راهیان و همفکرانش وی، با درس‌گیری از اشتباهات و کمبودهای گذشته دریادلانه آن را ادامه می‌دهند.

زنده یاد عبداللطیف محمودی

یادنامه

عبداللطیف محمودی از اعضای کمیته مرکزی «سازمان انقلابی وطن‌پرستان واقعی» ( ساوو) بود که مثل صدها انقلابی پرخروش وطن ما بدست میهنفروشان خلقی – پرچمی طعمه پولیگون گشت. او در ۱۳۱۹خورشیدی در خانواده فقیر، در شوربازار کابل چشم به جهان گشود. او به خانواده بزرگ و مبارز محمودی تعلق داشت که تعداد زیادی از اعضای آن تا پای جان رزمیده و برای وطن و مردم خون شان را نثار کردند.
در دوره حاکمیت داوود (۱۳۵۲-۵۷) که با تشدید قید و بند در برابر فعالیت عناصر و گروه‌های مترقی همراه بود، محمودی و دیگر همرزمانش به زندگی مخفی رو آوردند و بدون تزلزل به فعالیت‌های زیرزمینی شان ادامه دادند. پس از کودتای ننگین هفت‌ ثور ۱۳۵۷، موجی از دستگیری و اعدام چهره‌های انقلابی و مبارز شدت گرفت. درین دوران محمودی کوشید تا نیروهای انقلابی را در نبرد و افشای نوکران روس یکپارچه و متحد نگه‌دارد به همین دلیل همگام با داکتر هادی محمودی، در تشکیل و سازماندهی «ساوو» نقش فعال اداء نمود. این انقلابی جانباز متاسفانه مجال زیادی نیافته به تاریخ ۴ سنبله ۱۳۵۹ در حمله «خاد» بر یک خانه «ساوو» در کابل همراه با استاد مسجدی هدایت، بشیر بهمن و نجیب‌الله که تمامی شان از حلقه رهبری سازمان بودند به دام افتادند و همزمان چندین کادر دیگر این سازمان و از جمله محمد یونس زریاب و شیرعلم نیز اسیر گردیدند. آنان در شکنجه‌گاه‌های «خاد» تحت سرپرستی مستقیم «کی.جی.بی» زیر شکنجه‌های غیرانسانی و طاقت‌فرسا قرار گرفتند اما تا آخرین نفس مقاومت حماسی نموده اسرار سازمان شان را فاش نساختند.

رفیق لطیف محمودی را در جمع ۲۳تن دیگر به جرم عضویت در «ساوو» در یک نمایش به اصطلاح علنی از سوی «محکمه اختصاصی انقلابی» مورد محاکمه قرار دادند. درین میان بخصوص لطیف محمودی، زریاب، استاد مسجدی، نجیب و بهمن آنچنان با رشادت کمونیستی از آرمان‌های خود به دفاع برخاسته صحنه محاکمه را به میدان نبرد و افشای وطنفروشان خلقی ـ پرچمی مبدل ساختند، که این خاینان را از راه‌اندازی محکمه علنی پشیمان ساختند.

رفیق محمودی که از آگاهی عمیق مارکسیستی برخوردار بود، در بخشی از دفاعیه اش گفت:

«… بلی با تایید از دفاعیه دو رفیق خود که قبلا شنیده‌اید می‌افزایم که: ما تحلیل از جامعه خود داریم که موضع‌گیری ما بدان مربوط است، حرکت ما علمی و موافق به نبض مارکسیستی- لنینیستی است، ما خواهان جامعه شگوفان و فارغ از بهره‌کشی بوده و هستیم مبارزه دراین راه سرخط کار انسانی ما است…

دولت شوروی بر خلاف مارکسیزم-لنینیزم با دول غارتگر امپریالیزم غرب چشم طمع به ثروت ممالک کوچک چون کشورما دوخته جنگ‌های رهزنانه، استیلاگرانه، تجاوزگرانه را در تضاد و تبانی براه انداخته است….

معلوم است مخالف علم هستید و از خود اراده ندارید شما کشور خود را با همه غنا و فرهنگ درخشانش به ودکا فروخته‌اید و نشان افتخار وطن‌فروشی را از برژنف بگردن کرده‌اید… ما که چنین نکرده‌ایم و برخلاف چنین عمل مبارزه کرده‌ایم و یقین کامل داریم غروب زندگی ننگین و تاریخ‌زده شما را شام سیاه فراخواهد گرفت و آنگاه در طلایه صبح درخشان اعمال تان در پیشگاه تاریخ قرار داده شده تا ابد نام ننگین وطن‌فروشی به گردن شما غلامان آویزان خواهد بود.

زنده یاد رسول جرات

یادنامه

رسول جرات انقلابی پیگیر، آگاه، نترس و ستم‌ستیزی بود که با عشق بیکران به توده‌ها، بخاطر تحقق سوسیالیزم، محو استثمار و بی‌عدالتی از جامعه با شهامت تمام رزمید و با تعهد استوار و عمیق به طبقات محکوم لحظه‌ای دست از مبارزه علیه سوسیال‌امپریالیزم شوروی و میهن‌فروشان خلقی و پرچمی‌ برنداشت که سرانجام در ۲۷ سرطان ۱۳۵۸ به دست سازمان مخوف «اگسا» تیرباران گردیده جاودان گشت.
استاد محمد رسول جرات در سال ۱۳۲۸ در قریه کارگرخانه ولسوالی اندخوی فاریاب، در خانواده مترقی و روشنفکر چشم به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در مکتب متوسطه ابومسلم با اخذ نمرات عالی به پایان رسانیده در ۱۳۴۹ از لیسه عالی باختر ولایت بلخ فارغ شد. با پایان دوره لیسه شامل دارالمعلمین قندهار گردید و بعد از فراغت (۱۳۵۱) در لیسه گرزیوان فاریاب به حیث معلم اشغال وظیفه نمود که به زودی منحیث شخصیت برازنده و پرنفوذ شهرت یافت. در اوایل سال ۱۳۵۵ بعد از سپری نمودن امتحان کانکور در رشته ادبیات پوهنتون کابل راه پیدا کرد و با ختم دوره لیسانس در دارالمعلمین عالی فاریاب منحیث استاد ادبیات تقرر یافت. او با ورود در پوهنتون کابل که عملا به میدان مبارزات و تقابل دو جریان سیاسی مترقی و ارتجاعی تبدیل شده بود با «شعله‌ای»‌های بزرگی آشنا گردید و با اندوختن تجارب و درس‌های بزرگ دوباره به فاریاب برگشت تا در سطحی وسیع‌تر با روشنفکران و دهقانان ارتباط برقرار کرده آنان را به سمت سیاست انقلابی بکشاند.

وی که از نقش علم در زدودن ریشه‌های جهل و خرافات در جامعه ظلمانی و استبدادزده ما آگاهی داشت معلمی را بهترین وسیله‌ای برای تبلیغ و ترویج افکار و سیاست‌های انقلابی تشخیص داده توانست ده‌ها شاگرد لایق و پیشرو را به علم مارکسیزم مسلح سازد.

رفیق جرات مبارزه طبقاتی را تنها اسلحه پایان ظلم و بی‌عدالتی حاکم بر جامعه می‌دانست. او بی‌هراس از دار و شکنجه برای بسیج و سازماندهی توده‌ها شب از روز نمی‌شناخت و درباره ضرورت انقلاب و طرد اشغالگران روسی و سرنگونی رژیم پوشالی خلق و پرچم در بین مردم به سخنرانی‌های آتشین می‌پرداخت.

اسحق شمی چشم‌دیدش از آن روزها را بازگو کرده می‌نویسد: «من که درسال ۱۳۵۷ افتخار شاگردی‌اش را در تربیه معلم فاریاب داشتم، با قامت بلند، داخل صنف ما می‌شد و با لحن زیبا و لهجه آتشین و مرغوب به درس می‌پرداخت، صدای عجیبی داشت. با سخنانش همه محصلین روح تازه می‌یافتند… رسول جرات در اجتماع بزرگی که باری در ولسوالی اندخوی در ثور ۱۳۵۷ تدویر یافته بود به مدت طولانی سخنرانی نمود و مردم را به یکدلی فراخواند و در قلمرو انسانیت تاکید ورزید.»»

جرات که خود را وقف آرمان کمونیزم و بهروزی توده‌ها نموده بود به پرسش رفقایش که «چرا ازدواج نمیکنی» چنین پاسخ می‌داد: «من به خاطر مبارزاتم تحت تعقیب دشمن درنده قرار دارم، خطر زندان و اعدام مثل سایه در تعقیبم است بنا نمی‌خواهم با سرنوشت انسان دیگری بازی نمایم.» وی هیچگاه ازدواج نکرد و با وصف آگاهی از سرنوشتش قاطعانه در برابر جلادان میهن‌فروش به پیکار بی‌امان برخاست. فقر و گرسنگی از اراده خارایین و کوه مانند و ایمانش به توده‌ها نکاست و طی زندگی کوتاه و پربارش هرگز به دشمنان زبون خلق تسلیم نشد و برای افغانستان آزاد از یوغ اسارت و استعمار، جامعه عاری از فقر و استثمار، دموکراسی و عدالت اجتماعی رزمید تا اینکه همراه با چند تن از یاران مبارزش داوود سرمد، حسین طغیان، عزیز شریف، داوود منگل، انجینیر عزیز و فقیر حنیف کلکانی توسط درندگان «اگسا» دستگیر و تحت شکنجه‌های وحشت‌ناک در کنار هزاران انقلابی پاک‌باز میهن تیرباران گردید. «لیست مرگ» میهنفروشان که توسط پولیس هالند بیرون داده شد، تاریخ شهادت این فرزندان پاکباز و اصیل وطن ما را ۲۷ سرطان ۱۳۵۸ ثبت کرده است. وی هیچگاهی در پی‌اندوختن پول و زندگی آرام و مجلل نرفت و بامشقت اما پرافتخار انقلابی زیستن را بر حیات بی‌دغدغه و مرده‌وار ترجیح داد. او سربلند زیست و درس‌های بزرگی به مبارزان از خود به میراث گذاشت که به همین دلیل تا کنون در قلب راهروان و شاگردانش جا داشته هیچگاهی رزم‌نامه بزرگش فراموش نخواهد شد.

زنده یاد عبدالالله رستاخیز

یادنامه

عبدالالله رستاخیز در سال ۱۳۲۴ در محله قطبی چاق هرات (فعلا مربوط ناحیه دوم) در خانواده عبدالرحیم جگرن متولد شد. وی در دوران محصلی‌اش از چهره‌های درخشان و قاطع جریان دموکراتیک نوین افغانستان (شعله جاوید) بود. وی با روحیه بلند آنطور که سزاوار یک انقلابی است به جنگ ظلم و ستمی که هر روز بر مردم ما روا می‌شد رفت و تا آخرین رمق زندگی همچون کوهی ایستادگی کرد.
این مبارز پیگیر اعتقاد داشت که

«روشنفکر باید متعهد به جامعه و مردمش باشد و به گوشه امن پناه نبرد»

همان بود که «محفل هرات» را بخاطر سازماندهی مبارزات عدالت خواهانه مردم هرات تاسیس کرد. رستاخیز در ضمن شاعری بود که از رسالت پیشرو هنر کاملا آگاه بود؛ بناءً با اشعار خنجرگونش قلب دژخیمان و دشمنان مردم را نشانه می‌گرفت. به همین سبب در اعتراضات و اعتصابات آن زمان اشعارش بر زبان همگان جاری بود و همگام با راهپیمایان؛ ندای «مرگ بر ظلم و استبداد!» را در کوچه‌ها و سرک‌ها بلند می‌کرد.

بالاخره با کودتای ننگین ۷ ثور ۱۳۵۷، سر به نیست کردن رستاخیزها در صدر کار نوکران روس قرار گرفته بهترین فرزندان میهن ما اعدام شدند. رستاخیز و لشکری از همرزمانش از نخستین رزمندگان بلندقامتی بودند که بدون محاکمه، طعمه کشتارگاه پولیگون شدند.

در آخرین شعرش از زندان پلچرخی، روحیه مملو از شجاعت و آگاهی انقلابی رستاخیز را میتوان درک کرد.

از اینجا از دل تاریک این زندان دردانگی

شکستم این سکوت تلخ

تا بار دگر خوانم

که مرگ ما پر قو نیست

کوه است و گران سنگ است

پیمایش به بالا