با طرد اپورتونیزم و انحرافات ایدئولوژیک «کودتاگران» در راه انقلاب سرخ به پیش!
سازمان رهایی افغانستان با کوله بار تجارب نیم قرن خویش که سراسر مشحون است از مبارزات آگاهانه و سلحشورانه ی اعضاء، هواداران و متحدین سازمان، طی مقاطع مختلف زندگی اجتماعی، سیاسی و نظامی آن، افتخار دارد که یکبار دیگر با دور افکندن پوستین چرکین خود با انرژی بیشتر و پاک بازی مصممانه تر گام جدید در راه انقلاب دموکراتیک نوین در کشور ما بر می دارد.
تاریخچه سازمان مبین آنست که هر از گاهی علیه اپورتونیزم مبارزه جدی داشته، توانسته است با سربلندی بیشتر در مقام رفیع تر قرارگیرد.
ادامه را اینجا بخوانید:
جریان دموکراتیک نوین به مثابه حرکت انقلابی پیشاهنگ طبقه کارگر توسط مبارزان صدیق و قابل مباهات زمان خود به رهبری رفیق «اکرم یاری» در میزان سال ١٣٤٤ (٢٥اکتوبر١٩٦٥) از بقایای «ندای خلق» و محافل چپ، پا به عرصه وجود گذاشت. این جریان هرچند نوپا و بیتجربه اما آگاه و مصمم به مبارزه در راه «مارکسیزم– لنینیزم- اندیشه ی مائوتسه دون» و برخورد بیامان با رویزیونیزم معاصر بود که زیر رهبری خروشچف در «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» عمل میکرد. این امر به جای خود یک گام بسیار بزرگ بود، گامی که استقلالیت اندیشه و عمل عاملان خود را به اثبات میرسانید. آنان توانستند با اقدام متهورانه خود در کشور ما راه را برای مبارزات چپ انقلابی بگشایند، بیرق «م ل ا» را به اهتزاز در آورند و چهره کریه و مزدور منش احزاب خلق و پرچم را در همان بدو تولد شان تشریح نموده، رسوا سازند.
بنیانگذاران «شعله جاوید»، سازمانی کاملا مخفی موسوم به «سازمان جوانان مترقی» را بنا نهادند که حتی عدهای از کادرها و گردانندگان و سخنرانان شعله جاوید که بخش دموکراتیک «س ج م» را میساخت، نیز از وجود آن آگاهی نداشتند؛ این امر خود نطفه ی اولین انشعاب در جریان دموکراتیک نوین را ساخت (انشعابی که با نوشته «پس منظر تاریخی» عرض اندام نمود و به گروه انجنیر عثمان مسمی گردید).
بعد ها در آغاز دهه ی ٥٠ هجری شمسی عده ای از مبارزان جریان دموکراتیک نوین که کمبود اصلی را نداشتن رابطه ی ملموس با توده ها و نبود یک سازمان زبدهایکه در میان مردم ریشه داشته و مبارزات مخفی و علنی را رهبری و در جهت ایجاد حزب پیشاهنگ طبقه کارگر افغانستان گام بردارد به درستی درک نموده بودند، طرح خود مبنی بر ایجاد تغییر در سازمان را در جلسات سازمانی به رهبری «س ج م» مطرح و روی آن پا فشاری نمودند. اما بعد از آنکه دیدند انتقادات اصولی شان در«س ج م» گوش شنوا ندارد، آن را از محدوده حلقه سازمانی بیرون کشیده و با ارائه نوشته «با طرد اپورتونیزم در راه انقلاب سرخ به پیش! » عدهای از روشنفکران جریان دموکراتیک نوین را برای ایجاد سازمان مستقل تودهای با خود همنوا ساختند؛ این عده روشنفکران که «گروه انقلابی خلق های افغانستان» را بنیاد گذاشتند در جنبش روشنفکری چپ کشور به نام «انتقادیون» مسماء گردیدند (٣ دسمبر ١٩٧٣ -١٢ قوس ١٣٥٢).
«گروه انقلابی» در واقع اولین تشکل چپ با برنامه آموزشی و تربیتی کامل مطابق اوضاع و برنامه کار عملی برای مبارزات توده ای (کارگری و دهقانی) در شهر و روستا، زیر رهبری سازمان پرولتری بود.
«گروه انقلابی» علاوه بر طیف وسیعی از روشنفکران چپ هوادار شعله جاوید، «محفل شمالی» به رهبری مجید کلکانی را نیز در ترکیب خود داشت که قبل بر این در گروه انجنیر عثمان قسما آموزش مارکسیستی دیده، فعالیت مینمود.
در سال ١٣٥٤(١٩٧٥) یعنی همزمان با بروز اختلافات بین جمهوری تودهای چین و آلبانی و مطرح گردیدن تئوری تقسیم بندی سه جهان توسط حزب کمونیست چین، زمانی که انورخوجه می خواست بعد از مرگ مائوتسه دون مشی حزب کار آلبانی به مثابه خطگذار راه احزاب چپ دنیا قرار گیرد، عدهای از کادرها و رهبری گروه انقلابی درست در زمانی که رفقا میخواستند با دایر نمودن کنفرانسی، فعالیت های خود را جمعبندی نموده و با غلبه بر کمبودها و طرد اشتباهات ارتقای خود به سازمان را اعلام نمایند، «مشی اکونومیستی» و«برخورد ایده آلیستی به اخلاقیات» را در نوشته ای بنام «ایدئولوژی چیست؟» علم نموده مسئولیت انشعاب را پذیرفتند. رفقای محفل شمالی نیز که هنوز ادغام کامل تشکیلاتی و ایدئولوژیک نیافته بودند، انتقادات وارده بر گروه را موجه ندانسته جهت حفظ پنهان کاری، اعلام بی طرفی و کنار کشیدن از گروه را در هم آهنگی با رهبری گروه انقلابی برگزیدند. گروه منشعبین سازمان مستقل را بوجود آورده و با پیروی از انورخوجه با اندیشه ی مائوتسه دون وداع نمودند. سپس آنان به نام نشریه تئوریک – سیاسی شان (اخگر) در جنبش چپ کشور شهرت یافتند. اکثریت اعضای رهبری «اخگر» در سال ١٣٥٨ توسط سازمان جهنمی «اگسا» دستگیر و تیرباران گردیدند.
بعد از کنار رفتن علم داران «مبارزه با اکونومیزم و نحوه برخورد با اخلاقیات»، که قسمت بزرگی از نیروی گروه انقلابی را با خود برد، رفقای زنده یاد داکتر فیض احمد و محسن به علاوه ی معدودی از کادرهای گروه توانستند با تلاش های شباروزی خود دوباره به کارها سر و صورت داده در کنار رفقای «محفل شمالی» کادر های جدیدی را تربیت و آموزش دهند.
در آوان رو به راه شدن کارهای سازمان و ارتقای نسبی سطح آگاهی رفقا از «م ل ا» بود که کودتای ٧ ثور ١٣٥٧، از راه رسید. وابستگی باند خلق و پرچم به «اتحاد شوروی» و راه اندازی کشتار وسیع در سطح کشور، سبب شد تا مقاومت مردمی به سرعت به وجود آمده و تقریباً همهی مردم بخصوص گروه های سیاسی چپ و راست و میانه، راه حل را در بدست گرفتن سلاح گرم دیدند.
به تبعیت از همین امر در داخل سازمان نیز بر سر چگونگی مقاومت در برابر عوامل اجنبی بحث های داغ راه افتاد. بحث بین رفقای «گروه انقلابی» به رهبری رفیق داکتر فیض احمد و «محفل شمالی» به رهبری رفیق مجید کلکانی که هر دو در مرکزیت گروه انقلابی به رهبری داکتر فیض احمد قرار داشته و هنوز ادغام ایدئولوژیک- تشکیلاتی رفقای زیر رهبری هر کدام در سازمان واحد به اکمال نرسیده بود، روی سه موضوع تمرکز یافت:
- مبارزه چریکی شهری یا ایجاد پایگاه های توده ای در روستا.
- صحت یا عدم صحت مشی تئوری تقسیم بندی سه جهان، ارائه شده توسط «ح.ک.چ».
- جلب و جذب عناصر چپ با سیاست درهای باز و یا جذب با توجه به معیار های سازمانی.
در نتیجه ی این اختلاف نظر، رفقای «محفل شمالی» راه خود را از «گروه انقلابی» که بر مشی ایجاد پایگاه های تودهای، در اولویت قرار دادن جذب افراد آگاه و دارای روحیه انضباط پذیری و تأیید نمودن تئوری تقسیم بندی سه جهان پافشاری می نمودند، جدا نمود.
رفیق مجید بعد از گرفتن مسئولیت انشعاب، همراه با چند محفل دیگر و یک عده افراد سرشناس جریان شعله جاوید، «سازمان آزادیبخش مردم افغانستان» (ساما) را بنیاد گذاشت. از جاییکه وحدت محافل و شخصیت ها برای ایجاد «ساما» بدون توجه به وحدت ایدئولوژیک و با عجله صورت گرفت، نطفه ی گرایشات مختلف و حتی متضاد از همان بدو ایجاد «ساما»، در بطن آن بسته شد که اختلافات، گرایش ها و انشعابهای بعدی را در پی داشت.
با وجود اینکه در نتیجهی این انشعاب رفیق مجید با رفقای زیر رهبری خود، سنگر«گروه انقلابی» را ترک نمود ولی اعتقاد عمیق رفقا به «م ل ا»، شور و شوق روشنفکران چپ بطور عموم در مبارزه برضد باند های خلق و پرچم که به مثابه ی مزدوران تمام و کمال «سوسیال امپریالیزم شوروی» عمل میکردند، این خلأ را در مدت نسبتا کم پر نموده استوار تر از قبل درصف مبارزه ایستادند.
با ورود افراد جدید به گروه انقلابی و با درس گیری از ضربه ناشی از ناقص بودن ادغام مبتنی بر مبارزه ناکافی ایدئولوژیک که انشعاب محفل شمالی را در پی داشت، مبارزه ایدئولوژیک در رأس وظایف سازمان قرار داده شد. تعمیم دادن اصول پنهان کاری بخصوص بین رفقایکه بخش عمده مبارزهی شان بدون توجه به آن سپری شده بود، مسئله مرگ و زندگی را تشکیل میداد. گروه انقلابی، به رهبری رفیق داکتر فیض احمد، طی مدت نسبتا کم توانست، به مثابه تشکل انقلابی معتقد به «م ل ا » که از لحاظ ایدئولوژیک و سیاسی آگاه و استوار و از لحاظ تشکیلاتی منضبط و هوشیار و کاملاً منسجم و بی هراس از اهدای خون خود در راه آرمان های طبقه کارگر کشور بود، در پهنای مبارزه طبقاتی مقاوم تر از پیش گام برداشت.
در زمستان ١٣٥٧، یعنی زمانی که قتل و کشتار توسط باندهای خلق وپرچم، زندگی را بر مردم تحملناپذیر ساخته بود، عدهای از سازمان های فعال در کابل جهت براندازی دولت دست نشاندهی عوامل روس دست به کار شده به تدارک نیرو پرداختند و برای جلب همکاری گروه انقلابی با یکی از رفقا در تماس شدند، اما گروه انقلابی به دلیل وارد شدن باند گلبدین در آن جمع از همکاری با آنان ابأ ورزید. این قیام که به تاریخ دوم سرطان ١٣٥٨(٢٣جون١٩٧٩) در چنداول کابل بر پا گردید، به دلیل خیانت باند گلبدین به خون نشست.
مدتی بعد عدهای دیگر از سازمان ها مجدداً گرد هم آمده جهت براندازی دولت مزدور با گروه انقلابی تماس گرفتند. این بار گروه انقلابی به هدف براندازی دولت وابسته به اتحاد شوروی و دسترسی به اسلحه برای برپایی پایگاه های انقلابی تودهای با خواست آنان مبنی بر سهم گیری در براندازی دولت مزدور موافقت نمود.
نقشه این قیام که روز ١٤ اسد ١٣٥٨ در بالاحصار کابل زیر رهبری یکی از رفقای گروه انقلابی (رفیق گل احمد) راه افتید توسط یک عضو«حرکت انقلاب اسلامی افغانستان» که یک روز قبل از آغاز قیام دستگیر گردیده بود، افشأ گردید. این عضو حرکت از نفوذ گروه انقلابی در بالاحصار اطلاع نداشت بنا بر آن با آغاز قیام ده ها مستشار نظامی روس و اعضای باندهای خلق و پرچم از بین رفتند ولی با به خون نشستن قیام عده ای زیادی از رفقای گروه و فعالین «جبهه مبارزین مجاهد افغانستان» که مسئولیت قیام را داشتند، نیز به شهادت رسیدند.
برگزاری این قیام بعداً توسط سازمان اشتباه ارزیابی گردید. هدف از اشتراک گروه انقلابی در قیام بالاحصار براندازی دولت خلق و پرچم، به دست گرفتن قدرت سیاسی، تصرف دیپوهای اسلحه جهت تسلیح سازمان و ادامه مبارزه مسلحانه بود. تلفات رهبری، کادرها و اعضای گروه در حدی بود که آن را در لب پرتگاه نابودی کامل قرار داد.
زخم های عمیق ناشی از شکست «قیام بالاحصار» تا زمستان همان سال هنوز به طور کامل التیام نیافته بود که مسئله نفوذ بین روستائیان و مراکز مقاومت مسلحانه به منظور آگاهی بخشیدن و بسیج توده های به پا خاسته برضد دولت و رهبری جنگ مسلحانه، روی دست گرفته شد.
در نتیجهی تلاش شباروزی رفقا در جهت گسترش و استحکام صفوف خویش، گروه انقلابی موفق شد در جدی ١٣٥٩، با تقدیم نشریه تئوریک- سیاسی خود«مشعل رهایی» به جنبش انقلابی کشور، تشکیل «سازمان رهایی افغانستان» را، که ریشه در خون هم رزمان جان باخته ی ما داشت، اعلام نماید.
«سازمان رهایی افغانستان» با توجه به رعایت موازین سازمانی و تأکید روی اصول پنهان کاری توانست ریشه هایش را به غزنی، پنجشیر، نورستان، کنرها و … گسترش دهد. در آن زمان (بهار ١٣٦٠) در اثر سهلانگاری یکی از رفقا در رابطه به ترتیب و تنظیم لیست رفقا، که باید اختفأ و به محل دیگر جهت نگهداری ارسال می گردید، سبب شد تا لیست ها به دست «اگسا» افتد و حدود ٦٠ نفر از رفقا را روانه شکنجه گاه و زندان نماید.
با آنکه دستگیری های کابل ضربه بسیار بزرگی بود ولی به دلیل انتقال گستردهی رفقا در پایگاه ها و عقب جبهه، سازمان توانست آن را تحمل نماید. در این زمان رفقا توانسته بودند شاخ و پنجه شبکههای سازمان و نیروهای مسلح خود را به ولایات کنر، نورستان، ننگرهار، لغمان، تخار، مزار، جوزجان، فراه، نیمروز، غزنی، بامیان و بعضی مناطق دیگر گسترش دهند. نقش داکتر فیض احمد به مثابه رهبر «سازمان رهایی افغانستان» در این رشد و گسترش سازمان منحصر به فرد بود.
ضربه مهلک دیگر بر سازمان در اثر خیانت خان محمد(سال ١٣٦٥) که مخفیانه به باند گلبدین پیوسته بود، وارد گردید. این ضربه که منجر به شهادت داکتر فیض احمد و ٩ رفیق دیگر شد، خیانت احمد سلطان و فروپاشی تشکیلات سازمان در بخش مناطق مرکزی را در پی داشت.
در ٤ فبروری ١٩٨٦، رفیق راهب (همسر داکتر فیض احمد وعضو مرکزیت سازمان) با دو رفیق دیگر در نتیجه خیانتی که طرح آن را«خاد» کابل با خاینی بنام سلیمان (پسر کاکای احمد سلطان) ریخته بود، کشته شدند. در طرح این جنایت احمد سلطان و سلیمان همنوا بودند.
تأثیر این ضربات بر رفقا متفاوت بود. اکثر رفقا که با آگاهی و ایمان بزرگ به سازمان پیوسته بودند ادامه راه زیر درفش سازمان را رسالت تاریخی و افتخار خود دانسته، وحدت شان با سازمان را با پافشاری روی اصول «م ل ا» و ادامه ی راه رفقای به خون خفتهی سازمان به نمایش گذاشتند. اما تنی چند از رفقا که از وارد آمدن چنین ضربات بر سازمان هراسیده و در سایه نا امیدی قرار گرفته بودند به مقداری از دارایی سازمان دستبرد زده آن را برای خود ذخیره نمودند که بعد از افشای سرقت و تعیین جزای سازمانی (تعلیق عضویت و سپری نمودن مدت تعلیق دریکی از جبهات دور افتاده ی سازمان) علم مخالفت بر مبنای مسایل ملیتی را بلند نمودند، که گویا سازمان با جزا دادن عاملان سرقت، حقوق یک ملیت را زیر پا نموده رهبران شان را جزا میدهد، سرانجام با سازمان قطع رابطه نمودند.
آنان تقریبا همه ی رفقای یک بخش را از سازمان جدا نموده بی سرنوشت رها کردند، این خود خیانتی بود که بخصوص درمورد ستم کشان ملیت خود روا داشتند.
ضربات ناشی از جنایت خان محمد، جنایت احمد سلطان و گروه سارق را تنها سازمانی میتوانست تحمل نماید که بنیادش را رفیق داکتر فیض گذاشته و به ثمر رسانیده بود. رفقای داکتر توانستند مرگ رهبران و رفقا و بحران بیایمان شدن عدهای دیگر را تحمل نموده راه نبرد طبقاتی را همچنان پر راهرو نگهدارند.
با آنکه بعد از مرگ احمد و راهب هر رفیقی به نوبه خود حد اعلای تلاش و استواری ایمانش را به نمایش گذاشت ولی نقش رفیق نبی به مثابه عامل وحدت در مقطع معینی از سازمان را نمیتوان نادیده گرفت و یا کم بها داد.
طی این دوران سازمان توانست موفقیت ها و شکست های فراوانی را در زمینه های مختلف تجربه نماید که مثال های برجسته ی آن در اینجا تذکر داده میشود.
دستاوردها
- حضور سازمان به مثابه مهمترین و نیرومندترین سازمان چپ در کشور مسجل گردید.
- سازمان با سهمگیری گسترده در جبهات نبرد و ایجاد سازمانهای دموکراتیک و تبلیغات وسیع توانست مهر خود را بر جنگ مقاومت ضد روسی حک نماید.
- اقدامات عمدتاً موفقیتآمیز در جهت انتقام گیری خون رفقا.
- بزرگترین مرکز آموزشی سازمان برای پسران و دختران در منطقه سرحدی «چوتو» احداث گردید که علاوه بر مسایل تئوریک، آموزش های نظامی را نیز ارائه می کرد.
- پرورشگاه ها جهت آموزش اطفال یتیم، اطفال دوستانیکه در سطح دموکراتیک یا جبههای با سازمان ارتباط داشتند و اطفال رفقای سازمانی گسترش یافت.
- مکاتب پسرانه و دخترانه بصورت نیمه علنی توسعه یافت.
- تظاهرات خیابانی، کنفرانس های مطبوعاتی و جلسات وسیع در سطح دموکراتیک برگزار گردید.
اپورتونیزم و انحرافات ایدئولوژیک
- مرکزیت دموکراتیک بصورت یک مقوله صرفاً کتابی درآمده هیچ گاهی به رأی اکثریت اعضأ منحیث تأمین اراده جمعی در وضع سیاست ها و انتخاب نمودن ارگان های رهبری مراجعه نگردید. رهبر، مادام العمر و تام الاختیار گردید. نبی شخص تک رو و بی توجه به کار تشکیلاتی بود که این امر منجر به انحلال تشکیلات و به وجود آمدن و رشد کیش شخصیت وی در سازمان گردید. چنانچه قبلاً رفیق داکتر نیز در زمان حیاتش دست او را از کارهای تشکیلاتی کوتاه نموده بود.
- مسئولین و کادرها از جبهات سازمان بصورت عموم و بدون توجه به حفظ روابط تودهای به عقب جبهه خواسته شدند. همچنان بعد از تجاوز امریکا بر کشور که رفقا از عقب جبهه به داخل کشورآمدند، تمام کادرها و رهبری در کابل مستقر گردید که این امر، خود فاصله بین رهبری سازمان و توده های مردم را بیشتر نمود. «بهار عرب»، «رهبر» و نورچشمانش را چنان مجذوب نموده بود که گویا میتوان به واسطه فعالیت شبکههای اجتماعی مجازی در زیر زمینی ها انقلاب دموکراتیک نوین را به پیروزی رساند.
- تجاوز آشکار نیروهای نظامی امریکا و متحدینش بر کشور ما مداخله نامیده شد.
- پنهان کاری در تمام سطوح سازمان از بین رفت. تمام کادر ها و اعضای رهبری، مناطق نفوذ سازمان، امکانات مادی و معنوی و همه آنچه بود کاملا علنی گردید؛ به استثنای چهره«رهبر» که جداً مخفی نگهداشته میشد.
- انجوسازی، جلب امداد از طریق موسسات خارجی و مسافرت رفقای دختر به خارج از کشور جهت اشتراک در مجالس و میتینگ های که دونرها راه میانداختند، منابع مهم ثروت اندوزی بود که نیروی عمده و برازندهی سازمان را به خود مشغول میساخت.
- کمیته مرکزی موقت بصورت نیمه انتخابی بوجود آمد ولی ایجاد کمیته مرکزی انتخابی و تدویر کنگره سازمان اصلاً مورد توجه قرار نگرفت. عدهای از اعضای کمیته مرکزی موقت بعد از ٣٥ سال ذریعه نیرنگ و عدهای ذریعه تویت «رهبر» برکنار شدند.
- سازمان رهایی افغانستان(کودتاگران) در می سال ٢٠٢١ میلادی (١٤٠٠ ه ش) کنگره قلابی را دایر نمود تا بر انفصال سه رفیق از سازمان و بوجود آوردن کمیته مرکزی مورد اعتماد نبی صحه گذارد. اعضای اشتراککننده در این کنگره اکثراً شاگردان پرورشگاه ها ویا افراد انتصابی بودند. عده زیادی از اعضای کنگره تنها در روز تدویر کنگره، زمانی که لیست کاندیداهای مورد اعتماد «رهبر» در اختیار شان قرار داده شد، فهمیدند که در چه نوع جلسهای اشتراک ورزیده اند. طی این کنگره، سرسپردگان، اعضای خانواده و متملقان «رهبر» جای کمیته مرکزی قبلی را اشغال نمود. این امر عملاً زمینه فروپاشی سازمان را فراهم کرد.
- بی خبری و عدم شناخت کافی از تشکیلات: مسئول اول سازمان رهایی بیشتر از ٣٠ سال بطور کاملا مخفی و جدا از بدنه تشکیلات سازمان زندگی می کرد؛ رابطه وی محدود به چند تن از اعضای فامیل و حلقهای کوچک از جوانان بوده، اکثریت اعضای سازمان نه او را دیده و نه با وی تماس مستقیم داشتند، او حتی یکبار هم به مناطق که سازمان در آنجا سالها فعال و نفوذ داشته، سفر نکرده است. درین حالت، شناخت او از اعضأ و کمیته های سازمانی می بایست محدود و سطحی و در بهترین حالت در حد گزارش یک یا دو فرد مورد اعتمادش می بود. این امر باعث شد که تصامیم بطور عمده ذهنی و دور از واقعیات تشکیلات و جامعه اتخاذ شود.
- سازمانی که تعداد زیادی جوانان مستعد و آماده برای هرگونه ایثار و خدمت به مردم در اختیار داشت و چندین عنوان نشریات در سطح دموکراتیک پخش مینمود، نتوانست و یا بهتر است گفته شود «رهبر» نخواست نشریه تئوریک- سیاسی را جهت آگاهی دهی اعضأ و هواداران خود انتشار دهد.
- کار تبلیغ و ترویج دموکراتیک و سوسیالیستی بین کارگران و دهقانان، با توجیه حاکمیت بنیادگرایی درکشور اصلاً مورد توجه قرار نگرفت. مرز میان مبارزه سوسیالیستی و دموکراتیک زایل گردید. در تبلیغات بصورت عام از هر حنجره سازمان، عین جملات خارج میگردید. در کوبیدن مخالف یا دشمن، تضاد عمده و غیرعمده رنگ باخته بود.
- نبی با این استدلال که لحن شدید در مقابل رفقا به معنی قاطعیت در برابر اشتباهات ایدئولوژیک آنان است، همواره کوشیده تا در مباحث درونی با استفاده از زشت ترین الفاظ و باعصبانیت و خشم و پرخاشگری منحصر به فردش بر دیگران غالب شده و بدینوسیله نظرات اش را بالای آنان بقبولاند و در بسی موارد حتی تا سرحد تحقیر و تمسخر کادرهای رهبری پیش می رفت.
- جمع آوری پول در مرکز توجه سازمان قرار داده شد، به قول رفیقی پول «پاشنه آشیل» نبی را میساخت. زمانی زنده یاد داکتر فیض احمد در برخورد با پول دوستی نبی به او گفته بود که«پول را دفن کن»، او هیچگاه از موتری که نبی برایش خریداری نموده بود، استفاده نکرد.
- اکثر روابط مهم سازمان که جهت به نمایش گذاردن نیرو و آموزش، به عقب جبهه انتقال داده شده بودند، بصورت افراد جیره خوار در آمدند.
- سازمان های دموکراتیک با وجود مطرح شدن در سطح ملی و بین المللی دارای تشکیلات مشخص نگردیده، تنها به مثابه منبع در آمد پول مورد استفاده قرار گرفتند.
- کیش شخصیت و تک روی «رهبر»: لجام گسیختگی «رهبر» به درجه ای رسید که با وجود مستعفی قلمداد نمودن خودش از« مقام رهبری» اعضای کمیته مرکزی را ذریعه تویت، بدون مشوره با حتی اعضای«بوروی سیاسی» عزل و نصب می نمود. عاقبت طرف واقع شدن با «رهبر» در مباحثه، خلع شدن از مسئولیت و اخطاریه هایی چون«تو خودت را با کوه میزنی…» را در پی داشت، چنانچه دنباله روترین ها، عزیز ترین ها شدند.
- فامیل بازی: «رهبر مستعفی تام الاختیار مادام العمر» علاوه بر نصب نزدیکترین خویشاوندان و نور دیده گانش در رهبری سازمان که به قیمت کنار زدن بهترین کادرهای جوان از میدان مبارزه تمام شد؛ همه هست و بود سازمان را که به قیمت خون رفقای انقلابی ما بدست آمده بود، به شمول سرمایه های منقول و غیرمنقول، در خدمت «تخم های حرام» فامیلاش قرار داده و بنام آنان قباله کرد.
- برخورد های دوگانه بین رفقا، ایجاد کدورت میان آنان و توطئه چینیهای که در اذهان، همان سیاست مشهور«تفرقه بیانداز و حکومت کن» را تداعی مینماید، یکی از زرنگی های نبی بود که جهت استقرار «امپراطوری» اش بسیار ماهرانه به کار گرفته میشد.
نبی که متاسفانه از مدتی بدینسو به امراض روانی megalomania،sadism،borderline personality disorder (BPD) و money-grubber یا پول دوستی شدید مبتلا میباشد، نتوانست و بنابر معاذیرش نمیتوانست از آگاهی و فهم خود در جهت رشد و گسترش سازمان و ایجاد کمیته های کارگری و دهقانی استفاده نماید. ناگفته نباید گذاشت که جهت کمک به رفیق نبی و تداوی وی، که ایشان نیز مانند سایر مدیضان روانی به مریض بودن خود اعتقاد نداشته و نیازی برای مشوره با داکتر روانشناس و روان درمان را در خود احساس نه مینمایند، کمیته مرکزی قبلی سازمان چند بار در غیاب ایشان مسئله را به بحث گذاشته و حتی به رفیقی وظیفه دادند تا قبل از مراجعه نبی به کلینیک، داکتر را دیده متوجه بسازد که با استفاده از”فرصت”، با ایشان صحبتی داشته و از نظر روانی مطالعه نماید، و در صورت دریافت علایم مثبت روانی وی را تشویق به مراجعه مجدد در کلنیک روانی بسازد. قرار برآن بود که نبی بعنوان پایواز با رفیقی که تمارض مینمود، نزد داکتر بروند.
اما مغالطه نشود که ضعف های ایدئولوژیک نبی و دنباله روی عده ای دیگر عامل عمده و اصلی بود که برای رهبر بودن همچو مریض روانی و در نتیجه سقوط یک سازمان «م ل ا» به یک سازمان «دموکرات» انجویست، بستر مناسب را فراهم نمود.
باوجود اینکه تقریبا همه رفقایکه شناختی از نبی دارند به این باوراند که عینکهای وی تمام پدیدهها را به رنگهای سیاه کامل و یا سفید کامل میبیند و قادر به درک تنوع رنگ ها نه میباشد چیزی که بارها به خودش هم تذکر داده شده ولی اکثر رفقا شاید به دلیل نگرانی از هم پاشیدن سازمان، ناشی از ضرباتی که سازمان متحمل شده بود، به او نوعی تقدس قایل شده و برخورد مذهبی گونه داشتند که متاسفانه همین مسئله مانند سیکل معیوبهای درآمد که مشکل را تا حد پارچهشدنها و فرار از سازمان شدت بخشید. لازم به تذکر است که سه رفیق اخیراً منفصل شده از سازمان که با جمع رفقای انتقاد کننده بیرق پرافتخار سازمان رهایی افغانستان را برافراشته نگهداشته اند نیز هر کدام خود را در حد مسئولیتهای شان شامل همین اشتباه دنباله روی دانسته و متعهد میشوند تا در عمل به اثبات رسانند که عمق اشتباه خود را درک نموده و با کار و فعالیت خستگیناپذیر در جهت اعادهی زیانهای ناشی از اشتباه «بت تراشی» خود را جبران نمایند.
برخورد به نظرات نبی، بحث کردن با او، زیر سوال بردن تصامیم وی و به اصطلاح زیر بار خودخواهیهای وی نرفتن سبب میشد که فرد به نامهای مختلف کوبیده شده و به گفته عوام روزگارش سیاه شود. سه رفیقی که اخیرأ از سازمان منفصل گردیدند نیز همین پروسه توهین و تحقیر، کوبیدن حضوری و غیابی، نام ماندن (چهار کلاه…) و غیره را سپری نموده بالاخره طی سناریوی طرح شده و با سؤ استفاده از عدم آگاهی رفقا از بسیاری مسایل درونی سازمان و مجبوریت های اقتصادی که عدهای از آنان داشتند، طی جلسات فرمایشی محکوم و «اخراج» گردیدند. مصداق این مجبوریتها را میتوان در فرار دستهجمعی جوانان به کشورهای اروپایی ملاحظه نمود. بحث ها و جلسات بزرگ محاکمه در واقع سناریوی کودتا ای بود که مرحله وار تطبیق گردید. بعد از اعلام «اخراج» طی دو ماه کنگره ی مضحکی برای صحه گذاشتن بر مصوبات شان و انتقال سمت رهبری به یکی از وابستگان فامیلی نبی دایر گردید. «کنگره سازمان رهایی افغانستان!! » که حدوداً پنجاه سال توفیق تدویر نه یافت، از نظر شکل و محتوا طوری بود که نظیر آن را شاید بتوان در تیاترهای کمیک طنز پردازان سراغ نمود نه در جمع احزاب و سازمان های کمونیست دنیا.
بعد از دایر گردیدن جلسات متعدد بین سه رفیق و سایر رفقایکه قبلا به انواع مختلف وادار به ترک سازمان گردیده بودند و آن عده رفقایکه در سازمان حضور داشته ولی انتقادات مشابهی که تقریبا همه از خود بزرگ بینی های نبی منشاء می گرفت، در یک نظر اندازی بیطرفانه همه به این نتیجه رسیدیم که تک روی، خود بزرگ بینی، زیر پا نمودن مرکزیت دموکراتیک، سیاست «همه چیز در خدمت ثروت اندوزی» و سایر نکاتی که قبلا برشمرده شد، سازمان را به نابودی ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی سوق می دهد. بنابر آن وظیفه انقلابی تمام رفقای معتقد به «م ل ا» و همه ی آنانی که به خون پاک رفقای جان باخته سوگند وفاداری یاد نموده و مصمم به ادامه راه شان هستند، مقدم بر همه اینست که نگذارند سازمان توسط چند نفر فامیل باز و آنانی که آگاهانه یا غیر آگاهانه دنباله روی می کنند، به تباهی کشانده شود.
ما به مثابه میراث داران حقیقی رفقای در خون خفته و دستاوردها و شکست های سازمان، مصمم به ادامه راه پرافتخار سازمان خود هستیم. برای ما آگاهی بخشیدن به یک نفر کارگر یا دهقان کشور ما و جذب نمودنش به صفوف رزمندگان سازمان مهمتر از سود حاصل از هزار دونر وانجو میباشد.
ما مصمم به احیای مجدد تمام روابط تودهای و آگاهی بخشیدن انقلابی به آنان هستیم.
ما تلاش میکنیم سازمان رهایی افغانستان را به تجسم واقعی بهم پیوستگی کارگران و دهقانان، زیر رهبری طبقه کارگر کشور مبدل سازیم.
اگر بردن آگاهی طبقاتی بین کارگران و دهقانان رسالت روشنفکران است، رهبری حزب طبقه کارگر و به پیروزی رساندن انقلاب پرولتری منحصراً به طبقه کارگر تعلق می گیرد. روشنفکر انقلابی نه میتواند در تمام زمینه ها جانشین طبقه کارگر باشد. ایجاد هستههای سازمانی بین طبقه کارگر و دهقان کشور و تلاش در جهت ایجاد حزب پیشاهنگ طبقه کارگر در صدر وظایف ما قرار خواهد داشت.
منبعد آغوش سازمان رهایی افغانستان به روی تمام رفقایکه به دلایل مختلف از سازمان فاصله گرفته اند و نیز به روی تمام کمونیستان صدیقی که «م ل ا» مشعل راه شان هست، در هرگوشهای از جهان که باشند با درنظرداشت جدی موازین و معیارهای سازمانی، گشوده خواهد بود.
ما عمیقا معتقد به مبارزه ایدئولوژیک در داخل سازمان و جنبش چپ کشور هستیم، بنا برآن پیوستن به سازمان نیز تابع مبارزه ایدئولوژیک زنده و بیملاحظه با پیروی از سیاست «وحدت- مبارزه- وحدت» خواهد بود.
در اوضاع داغ کنونی کشور که همه دشمنان داخلی و خارجی مردم ما در جهت به انقیاد کشیدن کشور و هموطنان ما به حرکت در آمده اند، بحث های نامشخص، طولانی و بی ثمر، معنایی جز بازی با کلمات انقلابی و در نتیجه آب به آسیاب دشمن انداختن ندارد. مبارزه ایدئولوژیک باید جهت دار و مشخص برای سهم گیری در فعالیت های انقلابی و بدست گرفتن زمام رهبری انقلاب دموکراتیک نوین در کشور، باشد.
اگر پذیرش برنامه و اساسنامه، فعالیت در یکی از ارگان های سازمانی و پرداختن حق العضویت ماهوار یا فصل وار از شرایط قبول عضویت فرد است، معیار سنجش صداقت، توانایی رهبری و بدست آوردن مسئولیت های رهبری کننده در گرو فعالیت های عملی مشخص در پراتیک انقلابی او میباشد.
طالب تجسم واقعی امپریالیزم هار و خونریز عصر ماست!

کشورما دقیقأ از کودتای هفت ثور ۱۳۵۷ تا کنون، به صورت مستمر در گرداب موهن تجاوز، کشتار، وطن فروشی، ویرانگری، مهاجرت و عدم ثبات اجتماعی عمیقا فرو رفته و غرق است. اساسا حل مسئله تضاد و مبارزه طبقاتی قبل از کودتا و بعد از آن قسما تغییر نمود، اما مناسبات سخت جان فیودالی به صورت پایه در هر دو دوره با قوت پابرجا ماند. مبارزه برای حصول استقلال و دفاع از سرزمین مادری با درک از ابرام ماهیت دموکراسی اولویت یافت. از آن زمان درست ۴۵ سال گذشت و اشغال روس هم خاتمه یافت اما شدت درد ها بیشتر، زخم ها عمیق و کاری تر، اعضا قسما فلج و تن میهن دردمند ما هر روز پژمرده و محتضرتر گشت. از همین است که بعضی ها میپرسند، آیا سرشت ما از آغاز ناجور و زشت بنا یافته بود که به چنین سرنوشت غم انگیز و رو به زوال محکوم شدیم؟
بیشتر بخوانید:
با نگاه دیالکتیکی به تاریخ، درمیابیم که افغانستان با دور شدن از قافله علم مخصوصا از قرن ۱۸ به اینسو که جهان در تب و تاب تحولات علمی بود و نقش آموزه های مذهبی به مثابه تفکر رهبری کننده ای جامعه، ریشه دار بودن سنن پوچ قبیلوی حاکم بر آن، فیودالیزم پیر، زمین مملو از معادن دست نخورده که در دل خود به ارزش میلیارد ها دالر ثروت نهفته دارد، آب سرشار و جغرافیای منحصر به فرد؛ واقعا مستاصل گشت و همیشه و به تکرار مورد تجاوز امپراتورها و امپریالیست ها قرار گرفت. به هرحال اگر از حقیقت موضوع نگذریم، دایما و یگانه علت پراهمیت و بستر نرم نفوذ بیگانگان همیشه توسط خاینان وطن فروش در داخل مهیا بوده و است که متجاوزین به راحتی توانستند دارایی کشور را بلع نموده و در آن خر مستی کنند، تا اینکه بعد ها در حلقوم شان افغانستان گیر کرد و خون فرزندان رشید ما آن را شاراند و پاره کرد. در برابر این مصیبت، بد بختانه همه هستی ما نیز تاراج و ویران گردید.
روی هم رفته باید دانست، فعلا در چه وضع هستیم و وظیفه هر چپ، دموکرات، ملی گرا، سیکولار و آزادیخواه چیست؟
چگونه میتوان وضع موجود را به نفع دموکراسی واقعی و جنبش رهایی بخش ملی تغییر داد؟
بعد از ختم جنگ جهانی دوم و سپس فروپاشی تدریجی اتحاد جماهیر شوروی و سایر کشور های قبلا سوسیالیستی، جهان بر بنیاد سناریوی مدهش نظم نوین جهانی ساخته ای دستگاه کشتار امپریالیست ها در رأس امریکا، بنا و رهبری شد. امریکا با مطالعه دقیق از منطقه و جهان به خصوص آفریقا و آسیا، درس از تهاجم سوسیال امپریالیزم روسیه در افغانستان و خصوصیت جوامع شرق به ویژه خاور میانه، به اندیشه ای کشنده و سهل الاستفاده به نام “اندیشه سبز” برای سلطه به جغرافیای سودمند این مناطق و شرایط خاص خاورمیانه نیاز داشت، که سایر ادیان چنین سیف زهر آلود فتح الظفر را دیگر در اختیار نداشتند. تاریخ بیانگر جنایات هولناک بنیاد گرایان اخوان المسلمین به رهبری حسن البنا، سید قطب، مودودی و ولایت ددمنش خمینی و خامنه ای است که به وضوح میتوان دستان ماهر، ناپاک و سازنده سازمان جهنمی « سیا » را در خلقت تک تک آنها مشاهده کرد. امریکا هر از گاهی شعار های اسلام پسند برای دل خوشی توده های مسلمان سر میدهد، اما باید هوشیار بود که اسلام دوستی امریکا نه از روی اعتقاد به اسلام است و نه هم احترام، که عده ای ساده لوح با دیدن سفره رمضانی و یا حضور یک سیاه پوست مسلمان با پسوند حسین در کاخ سفید، شادی مرگک شده و فیرهای شادیانه مینمایند؛ او دقیقا اسلام را وسیله ای برای رسیدن به اهداف مشخص سیاسی قرار داده و خوب هم بلد است چگونه متصدیان گوش به فرمان اش را در چه زمانی به ماموریت های معین بگمارد. امریکا شاه ماری است که با روی کار آمدن چهره ها در مقام ریاست جمهوری اش صرف پوست عوض میکند؛ حالانکه طینت و ذات آدم خواری، چپاول و غارت او یکسان و تغییر ناپذیر است. تجربه کشور ما حد اقل درین ۴۵ سال آشکارا نشان میدهد، جریانات راست افراطی که در قالب بنیادگرایی اسلامی ( تنظیم های جهادی، طالب، القاعده، داعش و…) ظهور کردند، همه بدون استثنا در کارگاه «سیا» طرح، دیزاین و تولید گردیدند. طالب هر قدر ادای ضد امریکایی و استقلال خواهی کند، به همان اندازه مضحک می نماید که زلنسکی دلقک (رییس جمهور فعلی اکراین) ادعای وطن پرستی، مبارزه و مستقل بودن نماید. از سوی دیگر طالب نه ذاتا چینی است و نه هم روسی و ایرانی، اما کشورهای منطقه برای حفظ سرحدات و منافع ملی شان مجبورند با آنها مدارا کنند و دقیقا بخش های از طالب بدون شک جاسوسی به کشورهای معین نموده و می نمایند و همچنان در پی سود جستن از مجاری گوناگون میباشند. از یاد نبریم روی کار آمدن دوباره طالبان هم نه بر اساس برنامه و فشار چین و روسیه است و نه از ایران، قطر و پاکستان؛ بلکه امریکا تصمیم گرفت بجای دزدان گوش به فرمان جهادی و تکنوکرات، چوچه های مطیع تر و کم مصرف تر طالبی اش را به قدرت برساند. طالب به امریکا در اوضاع کنونی چنان اهمیت به خصوص دارد که در بود حکومت مزدور و مسخره بنام جمهوریت، نمی توانست به خواست های منطقوی و جهانی اش دست یابد، به این دلایل:
- ارزانترین سلاح کشنده : طالب فدایی ترین و بی اختیار ترین سربازان در میان گروپ های چریکی و حتی سپاه منظم عسکری در جهان است، که با کنترول از راه دور توسط “خلیفه و امیر” بمانند یک پهپاد(درون) زنده جان لاشعور، هدف را در هر نقطه به خوبی از بین میبرد. نقش او به حدی برجسته و بازارش چنان گرم است، که کشورهای مختلف برای بدست آوردن مقاصد استراتیژیک شان به مثل یک کالای تجاری در چند و چون قیمت با صاحب اش چانه زنی میکنند. منبع و کارگاه تولید همه ای این انتحاریون و استشهادیون هم جنس باز در انتظار حوران بهشتی؛ عربستان سعودی، الازهر مصر، قطر، دیوبند، پاکستان و قم ایران با دیکته و رهبری نهاد های استخباراتیCIA ، MI6، FSB و موساد است. در ضمن طالب به معنی ختم قدرت و حاکمیت فاسد کرزی و غنی نیست بل ادامه آن درامه ی خونبار در پرده جدید با کارگردانی امریکا است. امروز هر حرکت دینی قبل از آن که در خدمت دین باشد، در خدمت امپریالیزم است و بدون حمایت مالی ( از زمان به قدرت رسیدن دوباره طالب در اگست ۲۰۲۱ میلادی، دولت امریکا منظم هفته وار چهل میلیون دالر و سایر کشور های هم پیمان اش مبالغ هنگفتی را تحت نام کمک های بشردوستانه به غیر از پول های پنهانی جهت تحکیم حاکمیت طالبی به مزدوران اش می فرستند)، تسلیحاتی و تبلیغاتی آن یک شبانه روز هم نفس کشیده نمی تواند. امپریالیزم جهت سرکوب ملل به تنگ آمده جهان و دوام بقای ننگین و طفیلی اش هم اردو، پولیس و نهاد های اطلاعاتی در دست دارد، هم سازمان های مخوف و جهنمی ناتو، بلک واتر، واگنر و هم وحشی صفتان طالب، داعش، القاعده و … را؛ این نهاد ها همه در یک مجموعه صیقل خورده ظاهرا جذاب، قانون پذیر و بی خطر بنام لیبرالیزم نمایان می شوند.
- دوام اشغال با امارت طالبی: امریکا در بیست سال حاکمیت وحشت و ترور با زرورق جذاب دموکراسی و حقوق بشر، زشت ترین اعمال شنیع مثل کشتار انسان های بی گناه، کشت و قاچاق مواد مخدر، میلیاردر ساختن موش های فراری جهادی، جان بخشیدن دوباره به طالبان وحشی، انتقال و رشد صاعقوی داعش و ده ها گروه تروریستی دیگر، بمبارد مناطق مسکونی، شکستن غرور ملی مردم که شجاعت و فداکاری شان در برابر متجاوزین خارجی درج متون تاریخی جهان است، به نابودی کشانیدن صنایع و سکتور دولتی، برخلاف حمایت و رشد سکتور خصوصی، مهیا ساختن شرایط چپاول و غارت ثروت ملی و طبیعت دست نخورده افغانستان برای بورژوازی لیبرال و دلال، مهمتر از آن گسترش فرهنگ مالکیت خصوصی در پرتو مانیفیست نیولیبرالیزم و فرد پرستی در خانواده ها و همه سطوح جامعه، ویران کردن بخش عظیم و ارزشمند فرهنگ، تاریخ و هنر، شعله ور ساختن تضاد های تباری، زبانی، منطقوی و مذهبی و نهایتا حاکم ساختن دوباره بربرهای طالب بر سرنوشت افغانستان و آوارگی مردم ما مرتکب شد. با آن هم امریکا باید بفهمد این زباله های بویناک و فاسد باقی مانده از بیست سال خون و خیانت اش را نمی شود با کثافات متعفن تر بنام طالب تطهیر کرد. درست است که طالب خس و خاشاک جهادی را بیرون ریخت ولی حد اقل یک تن از آنان را هم به دار نکشید، بل با اعزاز و احترام مثل اسماعیل بدرقه کرد تا با آرامش خاطر به قبله اش ایران پناه برد، چون خود طالب مخزنی از فاضلاب جنایت، غارت و ویرانگری است؛ مو به مو طبق دستور، جاده را برای بادار در انجام ماموریت های بعدی صاف و هموار می نماید.
- مانور منطقوی: امریکا با حضور مستقیم، تاسیس دولت بدنام، مزدور و دزد جمهوریت و بلند نمودن شعار دروغین آزادی بیان، تامین حقوق زنان و دموکراسی نمی توانست به اهداف بلند بالای استراتیژیک منطقوی که جزء برنامه طولانی مدت و مهم اش بود و است، دست یابد. او همان طوریکه طالب اول را ۲۵ سال قبل از زهدان پروژه جهاد و جهادی بیرون کرد؛ طالب دو را در درون ارگ با “مدیریت” کرزی- غنی و زیرپرچم ” سه رنگ جمهوریت ” آموزش و پرورش داده و در حال حاضر داعش، لشکر انصار، حزب التحریر و ده ها سازمان تروریستی دیگر را توسط امارت طالبی اش تولید و تربیت میکند. متاسفانه اوضاع به سمت یک جنگ فرسایشی دوامدار و غیر قابل کنترول در حرکت است، که نخستین نشانه های آن را میتوان در از سرگیری انفجارات و حملات انتحاری و درگیر شدن متکرر طالب با همسایگان طور مثال ایران به وضوح مشاهده کرد. ایران هر چند نمی خواهد در شرایط فعلی با وضع شکنند داخلی که دارد، با طالب وارد جنگ شود، اما غرب با اشتیاق میخواهد پای آن را درین ماجرا دخیل کند. طالب حد اقل دوبار هم از ساحه حیرتان به سمت ازبکستان راکت شلیک کرد، اما ازبک ها نخواستند عکس العمل بالمثل نشان دهند؛ از سه گروپ کوچک داعش یکی از آنها نابود و دوتای دیگر موفقانه وارد تاجکستان شدند ولی تا هنوز تاجک ها از مسیر دیپلوماتیک با طالب وارد بحث اند و نخواستند به صف آرایی نظامی روی آورند.
همچنان اوضاع جهان و منطقه به ویژه اوکراین، ایران، پاکستان، هند، چین و روسیه بی تاثیر بر شرایط سیاسی کشور ما نیست.
در قبال اوکراین موضع ما کاملا روشن است و خود را در درد و رنج مردم سلاخی شده آن شریک و همدرد میدانیم. نه دولت متجاوز روسیه و نه سازمان تروریستی ناتو که آتش بیار معرکه و آغازگر این جنگ تجاوزگرانه بود، حق به جانب است. جنگ، تجاوز و غارت خصلت بنیادی امپریالیزم است و در نبود آن حتی چند روز هم این زالو های آدم خوار زنده بوده نمی توانند. در مسئله اوکراین ظاهرا روسیه مظلوم به نظر میرسد چون فاشیست های تربیه شده ی امریکا و انگلیس از قبل آمادگی حمله را بر خاک روسیه داشتند و اوکراین از چندین سال به اینسو تبدیل به محل آموزش نیونازی های غرب و آزمایشگاه کشنده ترین سلاح های بیولوژیک جهان شده بود. از جهت دیگر باید گفت، “سازمان رهایی افغانستان” دچار سردرگمی در تعریف امپریالیزم «ظالم و مظلوم» نیست، که در اوضاع فعلی در سیمای خون آلود امریکا و روسیه نمایش داده میشود؛ دولت امریکا و متحدین اش به همان اندازه وحشی، ضد آزادی و جنایتکار است که دولت روسیه با مؤتلفین منطقویش هست. این وضعیت خیلی تماشایی در عین زمان درد آور است، هر دو طرف در خاور میانه و آفریقا، گروپ های تا دندان مسلح و بی رحم بنیادگرای اسلامی در اختیار دارند؛ بطور مثال امریکا اخوان المسلمین، پیروان دیوبند، جمعیت العلما، طالب، داعش، حزب التحریر، جهاد اسلامی و بوکوحرام و روس ها اسلامیست های چیچن، رژیم آدم کش ایران، حوثی ها، حزب الله، فاطمیون، مدافعین حرم و سپاه مهدی را با خود دارند. بگذریم ازینکه امریکا بلک واتر و روسیه واگنر درنده خو را دارند؛ که حتی به قانون ساخته ی خود شان هم ذره یی پای بند نیستند. این ها سرزمین های معین( افغانستان، عراق، سوریه، لیبی، فلسطین و یمن) را در آتش و خون غوطه ورساخته و به سلطه بر آنها سال ها است زور آزمایی میکنند و حالا متاسفانه نوبت بربادی اوکراین تا نابودی کامل آن است. تازه جرقه های کوچکی از یک جنگ در سودان، کوزوو، بوسنی و قسمت های دیگری اروپای شرق به چشم می خورد، که با یک طرفه شدن قضیه اوکراین، همانند کوه آتش فشان فوران خواهند نمود و گرمی آن چنان سوزنده خواهد بود که قسمت های وسیعی از جهان را ویران خواهد کرد. سرانجام، دردمندانه باید گفت یگانه سرزمین بی صاحب و همیشه آماده لشکر کشی و شاخ به شاخ شدن حریفان منطقوی و سردمداران امپریالیزم جهانی در گام بعدی و حالا قبل از همه باز هم افغانستان است.
بنأ تغییر وضع وابسته به دگرگونی های سیاسی مرتبط با نیرو های داخلی و نگرانی شدید مردم از بدتر شدن شرایط عمومی زندگی بواسطه طالب نیست و متأسفانه این را تاریخ چند دهه اخیر به وضوح نشان داده است؛ ورنه جهنم ساختن افغانستان با نفرت و خشم فروخفته ی مردم، تضاد عمیق طبقاتی و جنبه مثبت روحیه ناسیونالیستی علیه امپریالیست ها و پادوان منطقوی و وطنی شان درین سال ها، اصلا جای سوال برای مساعد نبودن شرایط مادی خیزش سرتاسری و انقلاب باقی نمی ماند. در کنار آن ما تا کنون جبهه ای به مفهوم واقعاً ملی، مستقل و رهایی بخش، موجود و فعال (نه در گرد باد فیسبوک و تویتر) علیه طالب غدار نمی بینیم، تا مردم دردمند ما امید آزادی را در مبارزات علنی آنها شاهد باشند. جبهات کاغذین و پهلوان پنبه های استخباراتی منفور جهادی که تاریخ شان مملو از جنایت و وطن فروشی است و هم اسیر بیگانه؛ خار چشم و دشمن دیرین مردم ما هستند، نه منجی آزادی و استقلال. در عین حال صادقانه اعتراف می کنیم که سازمان ما در ایجاد، مهیا ساختن و آوردن شرایط ذهنی انقلاب با وجود تلاش های دوامدار، قربانی های بی شمار و داشتن برنامه سیاسی؛ نتوانست دست آورد قابل توجه داشته باشد، که جنبش چپ و در مجموع خلق تهی دست افغانستان از آن بهره مند گردند. سه دلیل بدون شک در آن نقش نسبتا عمده داشت :
- ناتوانی کاربرد خلاق تیوری انقلابی در پراتیک مشخص مبارزه.
- عدم جمعبندی های درست و به موقع از موفقیت ها و شکست های سازمان.
- زیرپا گذاردن اصل تشکیلاتی سانترالیزم دموکراتیک، که به رهبری تک فردی در امور حیاتی و سرنوشت ساز سازمان انجامید.
با تذکر این نکات، شرایط موجود از همه چپ ها، مبارزین آزادیخواه، نیروها و افرادی ملی، مستقل و معتقد به کرامت انسانی، آزادی، سیکولاریزم و دموکراسی می طلبد، برای رهایی کشور از چنگال خونین طالب و هر حرکت مزدور منشانه ی دیگر برخاسته از ایدیولوژی بنیادگرایی اسلامی و حامیان منطقوی و جهانی شان؛ متحد و منسجم شوند. سازمان رهایی افغانستان در مقطع کنونی ایجاد جبهه ملی- آزادی بخش و سیکولار را نیاز تاریخی و مبرم پنداشته که بدون شک سیکولاریزم یکی از ستون های اساسی و حیاتی چنین جامعه دموکراتیک را تشکیل میدهد. ما قبل از اینکه بر دموکراتیزه کردن سیاست پافشاری کنیم بر سیکولاریزه کردن آن تاکید داریم تا راه برای دموکراسی نوین به مفهوم واقعی کلمه در کشور ما هموار گردد و بدون آن راه رفتن به سوسیالیزم را دشوار و ناممکن می بینیم.

زنده یاد داکتر فیض احمد
هنرمند مترقی و شهیری پس از شهادت چهگوارا گفت:
« بعضی از عقاید بزرگتر از انسانها اند، اما بعضی از انسانها به بزرگی عقاید شان».
رفیق احمد، بنیانگذار و رهبر سازمان رهایی افغانستان هم بدون تردید مصداق این گفته است.
رفیق داکتر فیضاحمد در ۱۳۲۵ در قندهار به دنیا آمد. پس از ختم دوره ابتدایی و متوسطه در مکاتب قندهار و کابل داخل لیسه نادریه گردید. او از نوجوانی به مطالعه علاقه داشت اما فقط از دوره لیسه نادریه بود که به نوشتههای انقلابی دسترسی پیدا کرد.
بیشتر بخوانید:
اولین آشناییهایش با ایدئولوژی پرولتاریا چنان او را مجذوب این علم و سلاح نجات خلق از چنگال امپریالیزم، سرمایه و ارتجاع ساخت که تا آخر یگانه چراغ راهش بود و در هیچ لحظهای از زندگی بزرگش از آن جدا نشد و سرانجام هم در دفاع از آن قطرههای خونش را نثار کرد. او خود درباره این سالها میگفت:
«فراوان کتاب میخواندم با آن که نظم خاصی نداشت، به هر حال به آثار نویسندگان مترقی بیشتر رو میآوردم. انگلیسیام ضعیف بود اما به علت علاقمندی شدیدم به گورکی اثر «مادرش» را با هزار زحمت و در مدتی طولانی به زبان انگلیسی خواندم چون فارسیاش را نداشتم. ولی مطالعه آن همه داستان و سایر نوشتههای پراکنده سیستم فکری معینی برایم ایجاد نکردند تا این که «تاریخ مختصر حزب بلشویک» به دستم افتاد. این کتاب که سه چهار بار آن را خواندم مرا دگرگون ساخت. تصور میکردم تاریخ حزب راهی را در برابرم گشوده که استوار و تا آخر پیمودن آن بالاترین افتخار انسانی به شمار میرود که نه آماتوری بلکه صادقانه و با اراده برای رهایی رنجبران میهنش میرزمد. »
ایدئولوژی پرولتاریا به مثابه ایدیولوژی طبقهای که جز نیروی کار و زنجیرهایش هیچ چیزی ندارد؛ ایدئولوژی علمیای که راه و وسیله پایان دادن به هر نوع ستم و استثمار را نشان میدهد؛ ایدئولوژیای که هیچ نقطهای در ساحه تفکر، طبیعت و جامعه از قلمرو دید و بررسی آن خارج نیست؛ تنها ایدئولوژیای که از آغاز پیداییشش تا کنون طبقات ستمگر مذهبی و غیرمذهبی را به لرزه انداخته و ایدئولوگهای آنان را درمانده ساخته است و ایدئولوژیای که حقانیت آن در عمل و نظر به اثبات رسیده است، تمام ذهن و قلب رفیق احمد را تسخیر کرده بود طوری که او اکثرا روزانه تا ۱۲ ساعت مطالعه میکرد. به قول خودش:
« این علم بحر بیکرانی است و باید میکوشیدم تا لااقل قطرهای از آن را بچشم. »
در سال آخر مکتب با رفیق شهید اکرمیاری که معلمش بود آشنا شد. هر چند رفیق اکرمیاری بنابر مخفیکاری و شرایط خاصش نمیتوانست صریح و روشن با شاگردان صحبت کند، با آن هم رفیق احمد هوشمندانه در وجود او مارکسیست و مبارزی بزرگ را دریافته بود. اگر چه مدت این آشنایی بسیار کوتاه بود و نتوانست به کار مشترک رفیق اکرمیاری با زبدهترین و رزمندهترین شاگردش منجر گردد ولی رفیق احمد همیشه او را به عنوان مارکسیستی انقلابی با دانش و آگاهیای بیهمتا میستود. قبل از کودتای ثور بسیار کوشید با وی تماس برقرار کند که دیگر دیر شده بود. رفیق یاری از بیماری عصبی سختی که بستریاش ساخته بود رنج میبرد.
زمانی که رفیق شامل فاکولته طب شد، دموکراسی نیمبند زمینه فعالیتهای مطبوعاتی و حزبی را برای نیروهای سیاسی ممکن ساخت. شعله جاوید به مهمترین جریان سیاسی کشور بدل شده بود. گروههای مختلف مردم و بخصوص جوانان و روشنفکران به طور چشمگیری به این جریان گرایش داشتند. درین دوره رفیق احمد نیز بیشتر و پرشورتر از هر زمان دیگر تلاش میکرد تا تمام دانستنیهایش از اصول جهانبینی مارکسیستی را به دوستان و آشنایان روشنفکرش و کارگران انتقال دهد. او از معدود انقلابیونی بشمار میرفت که به اهمیت سازماندهی عمیقا آگاهی داشت و استعداد و صلاحیتش در این کار (سازماندهی) کم نظیر بود. با آن که عضو سازمان جوانان مترقی نبود و از وجود آن هم نمیدانست ولی در روزهای تظاهرات و فعالیتهای دیگر که به نام جریان دمکراتیک نوین انجام میگرفت، بسیاری از رهبران و فعالان سازمان جوانان مترقی از او مشورت و راهنمایی میخواستند. او از برجستهترین نمایندگان جریان در پوهنتون و پلمیسین آتشین و توانای ضد پرچمیها و خلقیها محسوب میشد. چند بحث او با وطنفروشان کلانی چون نجیب و فاروق (مشهور به زرد) معروف بود. البته خود او از این که نامش سر زبانها بیفتد و به اصطلاح مشهور شود دوری میجست و به همین جهت بیش از یکی دوبار که ضرورتی ناگزیر مینمود در تظاهرات سخنرانی نکرده بود.
دوره پوهنتون یکی از پربارترین دورههای عمر رفیق شمرده میشود. او طی آن سالها تعداد زیادی از محصلان و روشنفکران را با مارکسیزمـلنینیزمـاندیشه مائوتسه دون، مشخصات انقلاب افغانستان، اصول تشکیلاتی، مخفیکاری، کار تودهای و غیره آشنا ساخت. او با کلیه مسئولین، کادرها و سایر رفقای همنسلش یا جوانترکه تا امروز در سازمان هستند به معنای واقعی کلمه از الفبای مبارزه و انقلاب شروع کرد و به آنان وظایف، خصوصیات و صفات یک انقلابی کمونیست را با اشتیاق، حوصله و پیگیریای بینظیر یاد میداد. اکثریت افراد در همان اولین برخورد با او، در وجودش رهبر و سازماندهی مبارز را میدیدند و شیفته متانت، سادگی و گرمی او میشدند.
رفیق سیستم آموزشیای متشکل از چهار بخش ایدئولوژی، سیاسی، اقتصادی و تشکیلاتی تنظیم نموده بود که نقش دیرپا و بزرگی در پرورش رفقا داشته است. در کار آموزشی همواره بر موضع انقلابی تکیه میکرد، آن را تعیین کننده میدانست و معتقد بود که بدون ایستادن در کنار محرومترین طبقه حرف و ادعای بلند بالا بیان حقیقت عینی نخواهد بود. او اولویت آگاهی و خصال انقلابی را در رابطه با افراد به طور مشخص در نظر میگرفت لیکن بیشتر خود را وقف کار با روشنفکرانی میکرد که روحیه قوی داشته و مشکلات و مرگ در راه هدف پشت شان را نمیلرزاند.
رفیق احمد تا اواخر سالهای پوهنتون موفق شده بود تمامی رفقا را در دهها حوزه سازماندهی کند و سطح چندین تن را در حد پیشبرد مسئولیتهای تشکیلاتی بالا برد. او همپای محکم بدست گرفتن کار سازماندهی، شرایط افغانستان، تجارب شعله جاوید تحت رهبری «سازمان جوانان مترقی» تجارب انقلاب سایر کشورها را مجدانه بررسی میکرد و نتیجه گرفت که س. ج. م دچار اشتباهات جدی است و با ادامه این وضع جنبش دچار شکستهای غیر قابل جبران خواهد شد. بناءً نظراتش را مدون نموده و آنها را به فعالان جریان ارائه کرد. به زودی بحثهای داغی راه افتاد و از آن جایی که انتقادات و نظرات رفیق وارد و متضمن بقا و رزمندگی جنبش بود تعداد زیادی از کادرها و افراد جریان آنها را پذیرفتند. علاوتا، رکود و اضمحلال تدریجی خود س. ج. م نیز بر حقانیت و صحت نظرات رفیق صحه میگذاشت.
اکنون دو کار اساسی در برابر رفیق قرار داشت: ایجاد سازمان و انتشار نقطه نظرات و مواضع آن. رفیق که در واقع مدتها پیش شالوده تشکیلات را پیریزی کرده بود توانست پس از بحث با رفقای معین و آخرالامر دعوت ۵ رفیق به تاریخ ۱۲ قوس ۱۳۵۲ تاسیس «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» را رسمیت بخشد.
در آن هنگام کار خستگیناپذیر و ممتد رفیق اعجابآور بود. مسایل فراوان باید توضیح و حل میشد. او نمیتوانست همهی رفقا و کسانی را که با او خواستار دیدار بودند در خانه بپذیرد. ناگزیر صحبت با اغلب افراد باید در جاهای دیگر یا خانههای خود شان انجام میگرفت که این امر رفیق را مجبور میساخت از صبح تا ناوقتهای شب بر سر تمام قرارهایش که بعضا به بیش از ۱۰ میرسید حاضر باشد. فراوان اتفاق افتیده بود که برخی وعدههایش را حتی از ۱۲ شب به بعد تعیین کند. در آن حالات به آن چه بیشتر میاندیشید این بود که رفقا آثار خستگی را در سیمایش نبینند تا مبادا از طرح مسایل شان ابا ورزند. گذشته از قدرت استدلال رسا، نافذ و مجابکننده او، رفقا بیشتر تحت تاثیر شور و انرژی انقلابی و احساس مسئولیتش قرار میگرفتند.
با آن همه کار فراوان و بلاوقفه، رفیق باید نوشته «با طرد اپورتونیزم در راه انقلاب سرخ به پیش رویم!» را برای چاپ آماده میکرد. این کار در بهار ۱۳۵۳ تحقق یافت. جزوه «با طرد اپورتونیزم…» با وصف آن که اشتباهاتی بخصوص در لحن برخورد به رهبران و ماهیت س. ج. م داشت، چون مسایل و انتقادهای مطرح شده در آن در مجموع درست بودند وسیعا مورد استقبال واقع شده و به عنوان مهمترین سند دست به دست میگشت. باز هم در درجه اول خود رفیق بود که با گذشت مدتی به اشتباهات نشریه پی برده و میخواست در فرصتی مناسب به آن بپردازد. این امر میسر نشد تا زمان انتشار «مشعل رهایی» که رفیق در بخشی از آن اساسیترین اشتباهات «با طرد اپورتونیزم…» را تذکر داده است. البته او خیلی پیش از انتشار «مشعل رهایی» از اشتباهات «با طرد اپورتونیزم…» برای رفقا سخن میگفت و در حالی که آنها را ناشی از ناپختگی و کمتجربگی میخواند به نقش معین س. ج. م، شعله جاوید، و شخصیت انقلابی رفیق اکرمیاری و چند تن دیگر از رهبران آن سازمان ارج مینهاد. رفیق احمد به مثابه یک انقلابی پرولتری به خود اعتماد داشت و بنابرین «خصومت» و «رقابت» شخصی و از این قبیل برایش حقیرترین و مردودترین خصوصیت به حساب رفته و آن را برای یک انقلابی شرمآور میانگاشت. تلاش و رغبت او جهت ارتباطگیری با رفیق اکرمیاری و عدهای دیگر از رهبران س. ج. م به روشنی ثابت مینمود که او چقدر همکاری و وحدت با آنانی را که مبارز و مارکسیست میشناخت اساسی میداند. جز اختلاف جدی ایدئولوژیک و سیاسی هیچ مرز دیگری او را از انقلابیون جدا نمیساخت. اما در مواردی هم که میدید فلان و بهمان فرد سابقا مبارز، سست عنصرشده، هیچ سازش و گذشتی را به خود اجازه نمیداد. قاطعیت انقلابی و پافشاری وی روی اصول و منافع سازمان موجب شده بود که از آن گونه افراد متزلزل علیالرغم رشتههای خانوادگی و رفاقتهای شخصی دیرین ببرد زیرا با حفظ آن مناسبات سودی را برای سازمان و مبارزه مشاهده نمیتوانست. او دایماً گوشزد میکرد که معیار ما در ایجاد و تحکیم یا برهم زدن مناسبات با افراد فقط باید مفیدیت و ارزش آن برای سازمان باشد. هرگونه معیار دیگری ما را به لجن بیپرنسیپی، لیبرالیزم و عامیگری خواهد کشاند.
در ۱۳۵۳ با تحلیل شرایط و موافقت رفقا به عنوان داکتر به پنجشیر رفت تا ضمن تقویت و بسط هستههای گروه در آنجا، با روشنفکران زیادی که از آن منطقه میشناخت تماس گیرد. دستاورد چند ماه کار رفیق در آن جا بیش از حد انتظار بود. او با شخصیت و برخوردهای انقلابیاش در دل صدها نفر از مردم پنجشیر جا باز کرده بود. زنان به راحتی، تنها و بدون روگیری، برای معاینه و دوا گرفتن نزدش میرفتند. نامش در دورترین نقاط دره رسیده بود. خودش هم طوری با مردم انس گرفته بود که آرزو میکرد سالها با آنان باشد ولی ضرورت مخفی شدن بالاجبار او را از تماس با تودههایی که آن قدر دوستشان میداشت محروم کرد. غیر از کار و وجود رفیق رشید و رفقای دیگر جای پایی که رفیق احمد در پنجشیر باز کرده بود این امکان را به سازمان داد که در اولین سالهای جنگ ضد روسی یکی هم در آن منطقه نیرو بگذارد.
در سالهای حکومت داوود جنبش با فروکش مواجه بود. تشکلهای انقلابی فعالیت محسوس بر ضد استبداد داوودی نداشتند. برخی از رهبران و کادرهای س. ج. م به جای سازماندهی صدها شعلهای صدیق، غرق زندگی شخصی یا راهی کشورهای خارجی شدند و راه ارتداد یا مماشات با دولت را برگزیدند. تنها «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» بود که تحت رهبری رفیق فیضاحمد منظما کار میکرد. پخش بسیار وسیع و خوب پلان شدهی شبنامه معروف گروه «قانون اساسی داوود طناب اسارت خلق ما»، استبداد و یاران خلقی و پرچمی آن را هراسان گردانیده و در دل انقلابیون و آزادیخواهان وطن ما آتش امید و پشتگرمی افروخت.
نقطه متبارز دیگر این دوران بریدن رفیق مجید کلکانی از رفقای نیمه راه و مرتدش و پیوستن به گروه بود. رفیق مجید به داکتر احمد به دیده احترام فوقالعادهای نگریسته و خود را شاگردش میپنداشت. رفیق مجید مسئولیت نظم و نسق بخشیدن به محفلش را فروتنانه به رفیق احمد و گروه محول ساخت و از نتایج کار ایدئولوژیک با رفقایش راضی و خوشحال بود. درین رابطه رفیق مجید با ظرافت میگفت:
»ما مریضیهای زیادی داشتیم کاش پیشتر ازین از تداوی و نسخههای رفیق داکتر برخوردار میشدیم! «
رفیق احمد از ایمان راسخ، استعداد درخشان، تواضع و صفا و صمیمیت رفیق مجید به رفقا میگفت. با آن که چند ماه پس از کودتای روسی هفت ثور در جریان اوضاع شدیدا ملتهب، بغرنج و دشوار، و بحث روی وحدت و ایجاد حزب، رفیق مجید در اتحاد با عناصر و سازمانهای دیگر راه پیکاری جدا از «گروه انقلابی» را اختیار کرد و سپس به دام دشمن افتاد. اما از زندان به رفیق احمد پیام فرستاده بود، پیامی حاکی از آرزوی دیدار و تجدید پیوند. این ناکامی در دیدار مجدد با رفیق مجید، درد مضاعفی بود بر اندوه عظیم وی از شهادت ناگهانی رفیق مجید که تا آخر قلب رفیق احمد را میفشرد.
وقتی کودتای هفت ثور رخ داد، رفیق پیشبینی کرد که روزگار سیاهتر و مختنقتری را پیشرو خواهیم داشت و چون سگهای زنجیری شوروی به هیچوجه قادر به حفظ قدرت نیستند و احتمال لشکرکشی مستقیم روسها قوی است.
در آن روزها تشکلهای مختلف چپ مسئله وحدت را به عنوان مسئلهای مبرم مطرح میکردند و دید و وادیدها بین گروهها و شخصیتهای جنبش با حرارت، خوشبینی و شتاب بیسابقهای جریان داشت. اما رفیق احمد دچار خودفریبی نمیشد. او وحدت را «امر کبیر»ی میدانست لیکن به عمق و وسعت اختلافات نیز به خوبی آگاه بود و نمیتوانست صرفا کودتا را «مشکلگشا» و حلال اختلافات چندین ساله جنبش بپندارد. او ابتدا حداقل تفاهم ایدئولوژیکی بین تشکلها را قدمی ولو کوچک ولی ارزشمند و بنیادی در راه وحدتهای عالیتر و سرانجام وحدت تشکیلاتی قلمداد میکرد. او پروسه وحدت را بخصوص د ر آنچنان وضع پیچیده و مختنق کشور و مخفی بودن کلیه تشکلهای جنبش، نه جهشی و یک روزه بلکه قدم به قدم، بر اساس پیوند با تودهها و مبارزه ایدئولوژیکـ سیاسی سالم و سازنده عملی و از آن مهمتر پایدار میدید. در آن هنگام نظرات اصولی، واقعبینانه و دوراندیشانهی رفیق در مورد وحدت برای بسیاری مفهوم نبود. او یا نماینده دیگری از گروه در بحث روی وحدت تنها میماند ولی رفیق احمد معامله با اصول را به هیچ قیمتی مجاز نمیدانست. فقط تاریخ ثابت کرد که با ارادهگرایی و حرکت از تمایلات خیرخواهانه نمیتوان اتحادی محکم بوجود آورد، و اگر چیزی هم پدید آید سرنوشتی جز برباد رفتن نیرو، سردرگمی و پراکندگی نخواهد داشت.
در ۱۳۵۸ بنابر شرایط خاص حاکم در کشور و لرزان بودن حکومت حفیظالهامین، و تشدید فعالیت رفقا، «گروه انقلابی» و شخص رفیق احمد در مرکز توجه چند سازمان ملی و اسلامی قرار گرفتند تا بتوانند با ایجاد جبهه مشترکی قیام مسلحانهای را برای سرنگونی دولت تدارک ببیند. پس از بحثهای مفصل و ارزیابی موقعیت و نیروهای سازمانهای چهارگانه، «جبهه مبارزین مجاهد» تشکیل شد. اما قیام به علت خیانت شکست خورد و رفقا احمد، محسن، داوود، داکتر نعمت، همایون و تعداد زیاد رفقای دیگر دستگیر شدند. با دستگیری این رفقا بود که گروه ما سنگینی شکست قیام را بر خود احساس کرد. تشکیلات با شدیدترین ضربت در عمرش مواجه شده بود. اما فرار موفقانه و نیروبخش رفیق احمد از چنگ دشمن توانست سازماندهی مجدد و سر پا نگهداشتن گروه را امکان بخشد. سهم او و چند رفیق دیگر درین مرحله از یاد نرفتنی و تاریخی میباشد. درباره اشتباهات قیام ۱۴ اسد، رفیق در پرتو این رهنمود که: «ارایه نظر درست درباره توازن قوا، ارزیابی و محاسبه آن، این است هسته علم انقلاب و تاکتیکهای انقلابی»، به ملاحظات تازهای رسیده و بخشی از آنها را در مشعل رهایی دوم فرمولبندی نموده بود که متاسفانه درجریان خیانت خان محمد این سند هم از بین رفت.
با اشغال میهن به وسیله روسها ملت آزادیخواه ما در کلیه نقاط کشور به جوش و خروش آمده و علیه تجاوزکاران سلاح برداشتند. مرحلهای کاملا جدیدی از کار و مبارزه برای سازمان سر رسید. نیروی عمده سازمان که در شهرها بود باید حتیالمقدور به روستاها انتقال مییافت؛ نبود امکانات مالی سازمان که آخرین انشعاب بدترش ساخته بود، بر دشواری کار میافزود. تعقیب رفقای معینی و در قدم اول رفیق احمد تشدید یافته بود. روسها میگفتند نیروهای مذهبی از اصول کار تودهای بیگانه اند پس در حال حاضر باید از شر «مائویستها» خلاص شد؛ نیروهای مذهبی فاشیستی با کمک بیدریغ امپریالیزم امریکا و متحدان، سر بلند کرده فرصت را برای بزرگترین سؤاستفادهها از عقاید دینی مردم تلایی شمردند و دشمن اصلی خود را «شعلهای»ها اعلام داشتند….
مشکلات در برابر سازمان بیشمار بود. ولی روحیه و اراده پرولتری، رفیق احمد را قادر ساخت تا کشتی سازمان را در آن توفان سهمگین، سکانداری زبردست باشد. او جنگیدن برای آزادی وطن را مظهر ایمان به مردم و انقلاب نامیده و رفقا را فرا میخواند تا حتی با گذشتن ا ز جان، عشق شان را به آزادی میهن برای تودهها ثابت سازند.
احمد به درستی شعار «همه چیز درخدمت جبهات» را به نصبالعین سازمان بدل ساخته بود. رفیق با وصف بر شمردن سختیهای کار سازمان، قاطعانه برآن بود که کوره جنگ آزادیبخش برای سازمان اعتبار، تجربه و آبدیدگی بیشتری به ارمغان خواهد داشت و بر این گفته مائوتسه دون تکیه میکرد که جنگ انقلابی به مثابه پادزهری است که نه تنها دشمن را از پا در میآورد بلکه در آتش آن آثار ضعفهای ایدئولوژیک خود ما نیز زدوده میشود. او درین زمان غیر از رسیدگی به دشواریهای قبلالذکر وظیفه خطیر تدوین و ارایه سیاستها و وظایف انقلابیون کمونیست در اوضاع نوین را در برابر خود نهاد که حاصلش انتشار «مشعل رهایی» در سال ۱۳۵۹ بود.
موفقیتهای نسبی سازمان ما در شرکت فعال در جنگ مقاومت و به موازات آن تأمین پیوندهای محکمتر و فشردهتر با تودهها مدیون مشی و سیاستهای در مجموع درستی میباشد که توسط رفیق احمد در «مشعل رهایی» انعکاس یافته است. رفیق در پرتو آموزش مائوتسه دون که تنها پراتیک معیار حقیقت و صحت و سقم نظرات است و تئوریها باید از پراتیک برخاسته و در پراتیک آزمایش شوند، به جمعبندی تازهای از تجربیات پنج ساله سازمان دست زده و در دستخط «مشعل رهایی» شماره دوم نه تنها بر کمبودها و اشتباهات معینی مندرج در مشعل اول اشاره داشت بلکه برخی از نکات آن را بکلی کهنه تلقی کرده بود. رفیق احمد همچون رهبری انقلابی عمیقا داخل زندگی بود و جرأت داشت مسایل نوین را دریافته، نظرات جدید را ارایه کرده، نظرات اشتباهآمیزی را که با حقایق نمیخوانند اصلاح نموده و نظرات کهنه شده را کنار گذارد. برای او ارزش اصلی کار تئوریک انطباق آن با شرایط مشخص بود و نه صرفا انطباق با متون مارکسیستی. این اصل انقلابی و علمی نیز ودیعه گرانقدریست که رفیق احمد برای ما بجا مانده است.
با آن که سازمان در جنگ بر ضد روسها و دولت پوشالی، با سختیهای توانفرسا و پیهم باید دست و پنجه نرم میکرد و با آن که اخوان تروریست حمله را بر سازمان ما متمرکز ساخته بود، رفیق احمد با تمام وجود میکوشید در راه ارتقای سطح آگاهی رفقا، تأمین وسیعترین دموکراسی در درون سازمان از طریق برگزاری کنگره و انتخاب ارگانهای مختلف و ادامه مبارزه ایدئولوژیک، کار انجام گیرد. او صرفنظر از تأکید همیشگی روی اهمیت این نکات، برای پیاده کردن آنها در عمل برنامه میگذاشت و عدهای معین از رفقا را در کمیتههای جداگانه آموزش میداد تا آنان بتوانند به نوبه خود در رهبری این امور سهم گیرند. آرزوی رفیق برای انعقاد کنگره سازمان برآورده نشد اما بر راهروانش است که به این و آرزوهای بزرگتر او جامه عمل بپوشانند.
رفیق احمد راجع به مبارزه درون سازمانی اظهار میداشت که مسایل درون سازمانی در رابطه با یک مشی سیاسی موضوعیست بین درست و نادرست که باید با بحث و انتقاد و انتقاد از خود حل شود نه با شیوه برخورد به دشمن و ضد انقلاب. اما تحت شرایط معینی ممکن است مسایل درون سازمانی در رابطه با مشی سیاسی به مسایل ضد انقلابی تغییر یابند که آنگاه دیگر مسایل در چهارچوب مشی سیاسی درون سازمانی ارزیابی نمیشوند. باید دقت داشت و هشیار بود که مسایل مشی سیاسی نباید بیجهت ضد انقلابی تلقی گردند و نه به مسایل ضد انقلابی به مثابه مسایل مشی سیاسی برخورد شود.
اولین گروه از ضد سازمانیها در ۱۳۶۲ نظیر آخرین گروهها و افراد پشت کرده، متاسفانه به آن چه سروکاری نداشتند انتقاد شرافتمندانه بر مشی سیاسی سازمان بود و عرضه چیزی در زمینه از طرف خود شان. آنان فقط افشای اسرار سازمان، معرفی کادرها، اعضأ و جبهات سازمان به حزب گلبدین، تاراج دارایی و تهدید و تحقیر سازما ن را وظیفه مقدس خود میدانستند و بدین ترتیب از همان آوان فعالیت، داغ سیاه خیانت و پیوستن به دشمن برای توطئهگری علیه سازمان را در جبین خود حک میکردند.
سازمان ما با اعدام برخی از این خاینین سنت انقلابی معمول تمام تشکلهای پرولتری دنیا را در معامله با توطئهگران ضد انقلابی در شرایط سخت نظامی و محاصره دشمنان گوناگون، بجا آورد. سازمانی بلشویکی با این گونه تصفیهها استحکام میپذیرد. اما پس از اعدام خاینین دشمنان سازمان، جاسوسانه زوزه کشیدند، پلیسیگری کردند و اتهامات رذیلانه و کثیفی زدند. طبعا آماج همهی این شرفباختگیها رفیق احمد بود، طوری که حساب او و دیگر اعضای رهبری را از مجموع سازمان جدا وانمود میکردند تا بین مرکزیت و اعضای سازمان به زعم خود فاصله و تضاد ایجاد کنند. در حالی که جارچیان شیاد معدومین نمیدانستند که اگر شکیبایی، تأمل و عدم خواست رفیق احمد در کار نمیبود، خاینان ماهها پیش به سزا میرسیدند.
آن همه خرابکاری علیه سازمان چه چیز را ثابت میکرد؟ این را که: ۱) از روی ماهیت منابعی که برای معدومین قوله سر میدادند بهتر میشد به ماهیت آنان پی برد و ۲) پاک کردن صفوف سازمان از وجود خاینین یقینا موجب رشد سازمان بود، در غیر آن منابع و افراد مذکور آن چنان هار بر سازمان نمیشوریدند.
تاریخ سازمان به وضوح مبین آنست که تمام کسانی که پنهانی یا آشکارا به دفاع از خاینان معدوم زبان گشوده و گلیم آنان را هموار کرده، همه بلااستثنأ در جای پای آنان قدم گذاشتهاند یا از موضعی غیر انقلابی و اپورتونیستی به سازمان پشت کردهاند.
با سرکش شدن شعلههای جنگ مقاومت در میهن، امپریالیزم امریکا و اروپا و ارتجاع عربی، پاکستانی و ایرانی آرام نهنشستند. آنان با تکیه بر درندهخویی، عقبماندگی قرون وسطایی و استعداد بیانتهای مزدوران جهادی «تنظیم»ها به وابسته شدن ، توانستند به آسانی با قلادهی سیل اسلحه، پول و امکانات آنان را به صورت سگهای پست زنجیری خود درآورند. امپریالیزم و ارتجاع با سه هدف عمده سگهای شان را پرورانیده و تحت حمایت گرفتند: زخم وارد آوردن بر رقیب سوسیال امپریالیستی، هموار ساختن راه به منظور وابسته بودن دولت آینده افغانستان به یکی یا جمعی از آنان، و سرکوب متداوم نیروهای انقلابی، دموکراتیک و ملی تا خلق ما هیچگاه نتواند خود را از چنگال زولانههای پر خون و شیطانی اخوان فاشیست و سایر عمال امپریالیزم برهاند.
با اختطاف و به شهادت رسیدن رفقا توسط باندهای گلبدین، ربانی و سیاف قلب رفیق احمد از اندوه و خشمی جانکاه میسوخت. ولی او هرگز نمیتوانست بپذیرد که سازمان بدون توجه به موقعیت کلی و رسالت تاریخیاش به دستهای انتحاری تقلیل یابد. او خاطر نشان مینمود که جنایتکاریهای باند گلبدین وغیره به هیچوجه به معنی نیرومندی آنان نیست. این باندها چون از همه بیشتر مزدور، وابسته و مورد نفرت تودهها اند، هارتر از باندهای اخوانی دیگر علیه انقلابیون به ترور و جنایت پناه میبرند و حیات شان برتبهکاری و ستم استوار است. همان طوری که مائوتسه دون در مورد هیتلر گفته وقتی تروریزم و خونریزی این باند فاشیستی نیز پایان بگیرد، حیاتش خاتمه مییابد. وظیفه عمده سازمان ما و هر سازمان و فرد میهنپرست و آزادیخواه است که با سیاست مشت در مقابل مشت آن چنان نبرداش را با حوصله و مدبرانه علیه باندهای جنایتکار اخوانی تمرکز دهد که نتیجهاش روفتن این مکروب خبیث نه صرفاً از لحاظ نظامی بلکه از لحاظ سیاسی وایدئولوژیکی از افغانستان باشد.
رفیق احمد در توفانیترین اوضاع در جنگ ضد روسی، جنگ تحمیلی اخوان و در میان موج هماهنگ بیحد و مرز توطئهچینی و لجنپراکنی چپنمایان سفله، جبون و حاشیهنشین، سازمان را به پیش هدایت کرد.
رفیق برنامههای فراوانی به منظور استحکام سازمان و یکپارچگی جنبش انقلابی افغانستان داشت. او آینده جنبش را در افغانستانی رسته از اشغالگران بیگانه و زایدههای آنان، با وصف پیشبینی نبردهای خونین با اخوان و شاه سگان آنان باندهای گلبدین، ربانی و سیاف، امیدبخش و روشن میدید، به شرط آن که سیاستهای معینی به مرحله اجرا درآیند.
رفیق احمد غیر از زخم معده مزمنش از اوایل سال ۱۳۶۵ دچار بیماری قلبی نیز شد که نمیخواست همهی رفقا از آن اطلاع یابند. از اواسط آن سال بیماری قلبیاش وخیمتر گردید. سازمان بنابر توصیه داکتران تصمیم گرفت با غلبه بر هر مشکلی او را برای درمان از پاکستان به اروپا بفرستد. اما او تکمیل نوشته مشعل دوم را بهانه میآورد و آمادگیاش را به رفتن به خارج اعلام نکرد تا روزی که نوشته را به اتمام رسانید.
سازمان در صدد تدارک اسناد مسافرتش شد و او که از بابت نوشته مشعل دوم احساس خاطرجمعی مینمود، تلاش داشت تا از فرصت کمی قبل از سفر حداکثر استفاده را کند. یکی از مسایلی که برایش عمدگی کسب میکرد وضع خاین خان محمد بود. این خاین که پس از اعدام قمر خود را مخفیانه به گلبدین فروخته بود، نقشه قتل رفیق احمد را داشت. خاین پلید که میدانست احمد چگونه مشتاق دستیابی سازمان به چند سلاح پیشرفته ضد هوایی برای جبهات میباشد، ضمن اظهار این که حاضر است در هرگونه جلسهای که سازمان لازم بداند در مورد حمایتش از قمر معدوم از خود انتقاد کند، از امکان قطعی بدست آمدن آن سلاحها از طریق منبعی پاکستانی حرف زد تا رفیق را بفریبد.
غیر از اشتباه سازمان، رهبر با کیاست و دقیقی مانند احمد نیز تحت شرایط معینی میتواند مرتکب اشتباهی باورنکردنی شود. او که تا چند روز پیش از پستفطرتی و احتمال قوی گلبدینی شدن او صحبت میکرد، فریب، مکر و دروغ خاین را خورد و در دام دشمنی که به خونش تشنه بود گرفتار آمد.
آری چهار سال قبل از امروز خون مؤسس و رهبر سازمان ما و از فرزندان کبیر و نامدار مردم افغانستان رفیق داکتر فیض احمد در قتلگاه حزب اسلامی گلبدین بر زمین چکید. ولی این خون بذرهایی را فشانده و به بار نشاند؛ درفش پر افتخار سازمان را سرختر نمود و ارادهی همرزمانش را در به فرجام رسانیدن امر به جا ماندهاش آهنینترساخت. زندگی حماسی و مرگ قهرمانانهی رفیق احمد و سایر رفیقان جانباخته هر قدر در زندگی و پیکار ما به نحوی شورانگیز و پردلانه تجسم یابد به همان اندازه دشمن ضربت دیده، درمانده شده، و در نهایت مغلوب خواهد شد.
رفیق احمد تنها مربوط و مایه مباهات سازمان ما نیست. او، اکرم یاری، مجیدکلکانی، قیوم رهبر و… همه عصاره شرف و نجابت طبقه و خلق ما به شمار رفته و به نام خجسته و الهامبخش شان جنبش چپ و هر فرد انقلابی میهن ما برخود میبالد.
درین ایام اگر از یکسو امپریالیزم و ارتجاع با هزار حیله و دسیسه و به غرش درآوردن بیسابقه ماشین تبلیغاتی شان علیه سوسیالیزم و با تمسک به تحولات اروپای شرقی و روسیه میخواهند ارکان ایمان انقلابیون چپ را درهم ریزند، از سوی دیگر از فلیپین و هندوستان گرفته تا کلمبیا و پیرو و افریقای جنوبی و اریتریا صفیر گلولههای انقلابیون بالاست؛ و در میهن ما افغانستان هم سازمان رهایی و سایر سازمانها و عناصر پرولتری در سختترین اوضاع بیهراس از قربانی دادن، بر ضد دولت پوشالی، سگهای دیوانهی گلبدینی وغیره دلالان امپریالیزم و ارتجاع میرزمند، برزمین میافتند ولی مرعوب و تسلیم نشده و درفش شهیدان را در اهتزاز نگه میدارند.
اینها همه خود گواه اند، تجدید عهد بر خون رفیق احمد و دیگر شهدا گواه است، گواه زنده بودن و شکست ناپذیری اصول بنیادی مارکسیزمـ لنینیزمـ اندیشه مائوتسه دون.
بگذار تا آخر در سپاه احمد و سایر شهیدان پرولتری باشیم!
بگذار عشق و احترام عمیق به رهبر شهیدمان و سرمشق قرار دادن وی را با حفظ وحدت اصولی، استحکام و تأمین نیروی تهاجمی سازمان علیه دشمنان گوناگون تجسم بخشیم!
زنده و گرامیباد یاد رفیق داکتر فیض احمد و دیگر جانباختگان!

زنده یاد محسن
« محسن از نظر سن تفاوت زیادی با من داشت و حتی بین بسیاری رفقای دیگر هم جوانترین بشمار میرفت. اما پس از اندک مدتی کار با هم او را از بهترین، صاحبنظرترین و متهورترین رفقا یافتم.»
این را رفیق داکتر فیض احمد ضمن صحبتهایی راجع به محسن شهید میگفت. رفیق محسن از بسیار جوانی در کورهی مبارزه ضد امپریالیستی، ضد ارتجاعی و ضد رویزیونیستی افتاد و به سرعت تجربه و آبدیدگی کسب کرد.
بیشتر بخوانید
در اواخر سالهای چهل، سالهای جوش و خروش مبارزات دانشجویی، محسن جوان با چند تن دیگر، در واقع رهبری جنبش دموکراتیک نوین را در لیسه حبیبیه به عهده داشت و نامش سر زبانها بود. شاگردان پرچمی که از شخصیت قوی، محبوب و صلابت و نفوذ کلامش میهراسیدند کینهای نازدودنی از او در دل میگرفتند. البته کینهی ارتجاع آن زمان نسبت به وی به سادگی در اخراجش از مکتب تبارز یافت. این امر صرفاً بخاطر آن که او را از تماس نزدیک با رفقا و دوستان بسیارش محروم میساخت برایش ناگوار بود اما روحیه و آگاهی انقلابیش او را از «اندوه» محروم ماندن از تحصیل مطلقاً باز میداشت. زیرا به خوبی پیبرده بود که وقتی به منظور تغییر بنیادی نظام حاکم مبارزه میکند، دیگر دل بستن به فرهنگ و معارف آن نظام احمقانه است و درس و آموزش انقلابی را نمیتوان از مدارس سیستم ارتجاعی فرا گرفت.
بازماندن از مکتب، محسن را عمیقتر به مبارزه انقلابی کشانید. فرصت بیشتری برای مطالعه آثار مارکسیستی یافت و با برخورداری از رابطه با رفیق داکتر فیضاحمد، افق دید و تجربهاش در زمینه سازماندهی گستردهتر گردید و میتوانست سهم بیشتری در ارتقای آگاهی و ایجاد و رهبری کمیتههای متعدد ادا کند. او به مثابه یک انقلابی حرفهای به کار مشغول گشت.
رفیق محسن دریافته بود که بدون وجود سازمانی مجهز به مارکسیزمـ لنینیزمـ اندیشه مائوتسهدون، جنبش فاقد ابزار حیاتی پیکار علیه ارتجاع و میهنفروشان پرچمی و خلقی است. جریان وسیع شعله جاوید را باید از محدودهی شهرها و محصلان بیرون و پایگاهش را بین کارگران و بخصوص دهقانان مستحکم کرد و برای مبارزات بسیار دشوار و خونین در آینده آمادگی گرفت. اگر انقلاب امر تودههاست در این صورت چگونه ممکن است با محصور ماندن در چهارچوب کار بین عمدتاً روشنفکران آرزوی یورش آگاهانه و تعیینکننده تودهها را بر دشمن در سر پروراند؟ او به نوبه خود به این نتیجه رسیده بود که سازمانی که جریان دموکراتیک نوین را رهبری کند وجود ندارد و اگر وجود هم داشته باشد علیالرغم فعالیتهای بسیار ارزشمندش دچار اشتباهاتی جدیست.
این اندیشهها در ذهن بسیاری از هواخواهان جریان خطور میکرد. اما تنها رفیق احمد بود که آنها را فرموله کرده و با بردن آنها بین حلقههای تحت رهبری خود و طرفداران جریان، مرحلهی نوینی از مبارزهی انقلابیون شعلهای را بنیاد نهاد. بحثهای داغ و پرشور پیرامون مسایل اساسی انقلاب کشور و به انتقاد گرفتن سیاستهای اشتباهآمیز «سازمان جوانان مترقی» ـکه با آغاز بحثهای مذکور موجودیتش از سوی رهبران آن مورد تایید قرار گرفته بودـ سرتاسر کابل و سایر ولایات را فرا گرفت. محسن از آگاهترین و خستگیناپذیرترین یاوران رفیق احمد در پیشبرد منظم و دقیق آن بحثها به شمار میرفت. کار رفیق محسن درین سالها در کابل، صفحات شمال، ننگرهار و مناطق مرکزی از اهمیت زیادی برخوردار بود و نقش بزرگی در ایجاد «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» و انتشار «با طرد اپورتونیزم در راه انقلاب سرخ به پیش رویم!» داشت.
فعالیتهای یاد شده تحت رهبری رفیق احمد و محسن، ایجاد سازمانی را که بتواند به مبارزه وسعت، ژرفا و استحکام بخشد به ضرورتی انکارناپذیر بدل کرده بود. سرانجام آرزوی رفقا در ۱۲ قوس ۱۳۵۲ تحقق یافت و «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» تأسیس گردید که رفیق محسن از بنیانگذاران آن بود. پس از این، مسئولیتهای وی بیشتر شد. غیر از کابل، برای رسیدگی به امور سازمانی باید به دورترین نقاط سفر میکرد. رفیق آن همه کار را با شور و ایمان یک انقلابی پرولتری انجام میداد علیالرغم آن که از بیماری شدید مرگی رنج میبرد.
در سالهای جمهوری مخوف داوود که جنبش انقلابی در اثر سرکوب دولت به همدستی خاینان پرچمی و خلقی، در دورهی فروکش و سکوت قرار داشت و رژیم میخواست با تصویب قانون اساسی در لویه جرگهای فرمایشی سلطهی خونین استبدادیاش را جامه «قانونیت» بپوشاند، سازمان تصمیم گرفت تا مبتنی بر خواست مشتاقانه انقلابیون و تودههای ستمدیده، و جهت شکستن سکوت چند ساله، شبنامهای را در افشای آن حرکت ارتجاع انتشار دهد. شبنامه معروف «قانون اساسی داوود، طناب اسارت خلق ما» همزمان و به طور بیسابقهای وسیع در کابل و چند ولایت دیگر پخش شد و رژیم و همدستان پرچمی و خلقی آن را چنان به وحشت انداخت که خیال میکردند پس از آن قیامی عمومی طومارش را درهم خواهد چید. ولی متأسفانه سازمان هنوز در موقعیتی نبود که بتواند از دستپاچگی و آسیبپذیری رژیم حداکثر استفاده برد. سهم رفیق محسن در سازماندهی پخش شبنامه مذکور از یاد نرفتنی است. او با ابتکارهای خاص، نه تنها در محلات تعیین شده برای بخش خودش بلکه در چندین محله دیگر کابل نیز با کمک تیمش صدها شبنامه را به خانهها تقسیم کرده بود. او خود از جمله حکایت میکرد:
«در محلهای مرد سالمندی با پسر جوانش که گویا فهمیده بودند پخش شبنامه کار ماست، وقتی مجدداً از نزدیک خانهی شان عبور میکردیم هر دو خود را به آرامی نزدیک ما رسانیده و در حالی که چند نان گرم با کوفته را به ما پیش میکردند، پدر با لحنی محبت آمیز و هیجان زده گفت: بگیرید بچههایم خیرات است. یکی از رفقا در حالی که میخواست نان را بگیرد، چندین نسخه شبنامه از بغلش پایین افتاد. درین لحظه قبل از آن که رفیق شور بخورد پدر و پسر به سرعت شبنامهها را از زمین برداشته و پدر یکی دوتای آن را که کمی گلآلود شده بود با پیراهنش پاک کرده و آنها را زیر جمپر رفیق گذاشت. ما به روشنی متوجه شدیم که آن دو همه چیز را درک کردهاند. فهمیدیم که نان و کوفته هم «خیرات» نه بلکه آن را به منظور عادی جلوه کردن گفته بودند. از برخورد گرم و پرمهر پدر و پسر آن قدر تحت تأثیر قرار گرفتیم که نمیدانستیم به آنان چه بگوییم. وقتی من از مهربانی آنان تشکر کردم، پدر که در چشمهایش اشک حلقه زده بود جواب داد: من چه کاری برای تان کردهام بچیم؟ کاغذتان را خواندم حیف که از من پیر کاری ساخته نیست ولی اگر میخواهید این پسرم را همراهتان بگیرید. ما با تمام وجود احساس کردیم که به راستی اگر نیرویی انقلابی از درد و خواست خلق حرف بزند خلق با او خواهد بود.»
پس از گذشت مدتی کوتاه از تأسیس سازمان، رفیق خود را در مبارزه با عناصر رنگارنگ ضد سازمان از درون و بیرون روبرو یافت که نه از جهت ایدئولوژیک، نه سیاسی و نه تشکیلاتی هیچ نظری پیشرفتهتر و منطبقتر با اوضاع نداشتند و هم و غم اصلی شان را فقط ضربه زدن و تضعیف سازمان تشکیل میداد. اما رفیق محسن همچون یک انقلابی صادق، جدی، تیزبین و کسی که در پاکیزگی ایدئولوژیک، سطح معرفت و ازجان گذشتگی رفیق احمد ذرهای تردید نداشت، همهی آن انشعابگران و مخالفان بیپرنسیب و بیبرنامه را به تحقیر گرفته و به مبارزهای قاطع علیه آنان پرداخت. او میگفت:
» وقتی در سختترین شرایط و شرایطی که کوههایی از کار در برابر انقلابیون قد کشیده، عدهای هم از درون به خرابکاری بپردازند، نام آن را چه میتوان گذاشت جز عملاً همنوا و همدست شدن با ارتجاع؟«
طبعاً مواجهه با یک دشواری داخلی، سازمان را در فایق آمدن به دشواری بعدی صاحب تجربه میساخت. رفیق محسن همواره تذکر میداد:
» قبل از آن که اولین بار انشعابی را از سر بگذرانیم، اهمیت این نکته را که مارکسیزم و یک سازمان مارکسیستی در مبارزه پیروزمندانه علیه گرایشهای انحرافی رشد میکند، چندان درک نمیکردیم. لیکن حالا از این عناصر مخالف و انشعابی باید سپاسگزار بود که موجب رشد و تجربه اندوزی ما در زمینههایی شدند! «
زمانی که سازمان مسئله پیوند یافتن با تودهها را در دستور روز خود قرار داد، بر آن شد تا همه راه روستاهای کشور را در پیش گیرند، محسن همراه احمد و چند رفیق دیگر به ولایت بامیان رفتند. درآن سفر تمام رفقا به خصوصیات انقلابی تازهتری از محسن آشنا شدند که تا مدتها برای دیگران بازگو میکردند تا از او بیآموزند. رفیق احمد یاد میکرد:
«تصور میکردم محسن نیز از خصوصیات منفی روشنفکرانه در ارتباط با درآمیختن با تودهها بری نیست. ولی درین سفر دیدیم که او منحیث انقلابیای عاشق تودهها چگونه به آسانی با آنان میجوشد و کار بین آنان را نسبت به هر کار دیگر ترجیح میدهد. او به همان اندازهای که قادر است روشنفکران را جلب کند دهقانان را هم بزودی مجذوب حرفهای دقیق و صفای شخصیتش میسازد.»
سازمان برای استحکام و گسترشش در جریان مبارزه علیه دیکتاتوری داوود نقشههایی ریخته بود که کودتای ثور ۱۳۵۷ روسها با اتکأ به نوکران پرچمی و خلقی آنان پیش آمد. آن روزها در جنبش زمزمههایی حاکی از این که «واژگونی رژیم داوود توسط هر نیرویی که انجام گرفته باشد امری مثبت است» شنیده میشد. رفیق محسن بر آن بود که نظر مذکور بسیار خطرناک و تسلیمطلبانه است و باید به هیچ قیمتی اجازه نداد راهش را در صفوف سازمان باز نماید. او پیشبینی میکرد:
«حزبی که مقدراتش از جای دیگری تعیین شود نمیتواند مورد قبول ملت باشد و دیر یا زود سقوط میکند. ضمناً ما پرچمیها و خلقیها را میشناسیم که در مزدوری و وطنفروشی نظیر ندارند و بدون حمایت روسها یک سال هم دوام آورده نمیتوانند. باید نشان دهیم که انقلابیون آنان را بیشتر از گذشته به دیدهی تحقیر نگریسته و جز نبردی قاطع هیچ وظیفهای را در برابر آنان نمیشناسند.»
محسن اگرچه در دوران داوود نیز از زندگی سراسر علنی محروم بود، اما از کودتای ثور به بعد چون دشمن او را به خوبی میشناخت، همانند شماری از رفقای دیگر ناگزیر به زندگی کاملاً مخفی رو آورد. با این حال از پشتکار و تلاشش کاسته نشد و نمیگذاشت پیشبرد کارها و وظایف با رکود مواجه شوند.
زمانی که حکومت ترهکی ـ امین به بگیر و ببند انقلابیون و کلیه سازمانها و افراد مخالف شروع کرد، رفیق محسن گفت:
» دشمنی که مثل سگ دیوانهای عمل کند، نشاندهندهی آنست که زیر پایش را خالی و عمر فرمانرواییاش را در شمارش میبیند بناءً جز به سرکوب و سرنیزه و کشتار اتکأ و اعتماد نمیتواند. «
در مقابل هارتر شدن دار و دستهی امین جنب و جوش چشمگیری سراسر جنبش انقلابی و آزادیخواهانه را فرا گرفت. سازمان ما بنابر گذشته و فعالیتهایش برضد میهنفروشان پرچمی و خلقی، مورد توجه تعدادی تشکلها و شخصیتهای آزادیخواه ملی و مذهبی واقع شده بود که خواستار واژگون ساختن رژیم بودند. نقش رفیق محسن در جریان دید و بازدید با تشکلها و عناصر مذکور برطبق پلاتفرم «جبهه مبارزین مجاهد افغانستان» برای برپایی قیامی مسلحانه در کابل و مهمترین ولایات کشور، آن قدر پراهمیت، وسیع و مشکل بود که تفصیل آن درین مختصر نمیگنجد. رفیقی در مورد وقف بودن رفیق محسن و رفیق داکتر نعمت در راه بسیج نیروهای سازمان و هماهنگی نیروهای دیگر برای تدارک قیام میگفت:
«رفیق نعمت برای کاری به خانه من آمد. او طوری به نظر میرسید که بلافاصله پرسیدم مریض هستی. وی با تعجب جواب داد: «نه، کاملاً خوبم، چرا؟» گفتم رنگ و رویت بسیار خراب شده. او این بار چشمانش را که در آن امید و ایمان موج میزد به من دوخت و با حالت و تبسمی که گویی میخواست خستگی و بیخوابی چند شبهاش را بپوشاند گفت: «تو اگر احمد و محسن و رفقای دیگر را ببینی چه خواهی گفت. من هنوز دینم را به سازمانی که با تمام رشتههای قلبم دوستش دارم، ادا نکردهام. شاید خیلی خسته و مانده شده باشم اما مریض نیستم. با انجام کارهای تشکیلاتی، دوباره انرژی میگیرم. » درین هنگام رفیق محسن آمد؛ مثل همیشه خندان و طبق معمول با شوخیای احوالپرسی کرد و خواست تا اگر چیزی خوردنی هست برایش بیآورم. چند کلمهای با رفیق نعمت صحبت کرد و به دیوار تکیه زد. پس از چند دقیقه که با پتنوس غذا برگشتم دیدم که همانطور تکیه بر دیوار به خواب رفته. از رفیق نعمت پرسیدم، حمله که نیامده؟ او اطمینان داد که «نه، فقط دو سه شب است که خواب کافی نداشته. هرچند همه برایش توصیه میکنند بیدار خوابی نکشد که برای مریضیاش خوب نیست ولی فایده ندارد.» و متبسمانه افزود: «به هرحال برای او خواب خوبست و نان را بگذار تا من بخورم.» فهمیدم که نه صبح چیزی به زبان زده و نه چاشت. هنگامی که مشغول غذا خوردن بود، بیشتر به سیمای هر دو خیره ماندم. مدت خیلی زیادی نمیشد که با آنان در ارتباط قرار گرفته بودم لیکن شخصیت انقلابی و نجیب آنان به اندازه مطالعه دهها کتاب ایدئولوژیک بر من اثر گذاشته بود. دلم میخواست فرد فرد اعضای سازمان را ببینم و از رفقایی مثل نعمت و محسن برای شان بگویم. با خود گفتم که سازمانی برخوردار از چنین فداییانی نخواهد مرد و حتماً پیروز شدنی است. از شدت احساس تحسین نسبت به آن دو چشمهایم پراشک شد و برای آن که رفیق متوجه نشود از اتاق بیرون شدم. رفیق نعمت پس از نان خوردن رفت و رفیق محسن دو سه ساعت بعد بیدار شد. به ساعتش دید و با عجله برخاست که برود. من هر قدر اصرار کردم کمی چیزی بخورد قبول نکرد و گفت: «با افرادی وعده دارم که رفقای ما نه بلکه دوستان جبههای ما اند. اکثر آنان با فروتنی ما را پیشرفتهتر و پیشروتر از خود میدانند پس باید ثابت سازیم که اشتباه نکردهاند!»
متأسفانه این آخرین دیدارم با آن دو رفیق بود. من اندکی شاهد کار و زندگی هر دو بودم و آنان را آن قدر دلیر، الهامبخش و پاکباز یافته بودم که جان باختن شان در جریان قیام ۱۴ اسد برایم حماسه بشمار نمیرود، زندگی و پیکار آن دو نیز حماسی و به بزرگی مرگ قهرمانانهی شان بود.»
در چهاردهم اسد ۱۳۵۸ فقط ساعتی قبل از آغاز قیام رفیق محسن و رفیق احمد از خیانت مدیر محمد خان، جگرن سیدمحسن و دگروال محمد ابراهیم که وابسته به «حرکت انقلاب اسلامی» بودند، آگاهی مییابند. هر دو میکوشند به هر وسیلهای شده خود را به حوالی رادیو کابل رسانیده و رفقا را از مهلکه نجات دهند. اما دیگر دیر شده بود. دگروال ابراهیم خاین زیر چادری زنانه در جیپی پر از عمال مسلح دشمن رفیق داوود را به آنان شناسانده و به مجردی که موتر حامل رفقا محسن و احمد را میبیند، آن دو را نیز به دشمن نشان میدهد. هر سه آنان و نیز رفیق همایون به دام افتیده، به زندان صدارت برده میشوند و زیر ضد انسانیترین شکنجهها قرار میگیرند. همین که دشمن به هویت کامل محسن پی میبرند، شدت شکنجه بر او مرگبارتر میگردد. ولی در اولین ساعات شکنجه نمیتواند حتی کلمهای هم از زبان او بیرون کشد. دشمن میدانست که قیام شکست خورده اما حالا میخواست سازمانی را که رهبری اصلی قیام را به عهده داشت نیز نابود کند؛ میخواست اراده و غرور شعلهایها و آن هم شعلهایهای متشکل در «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» را که موفق شده بود با چند سازمان ملی و مذهبی جبهه متحدی به وجود آورد، درهم شکند. روسها و چاکران خلقی شان اگرچه دلاوری و تسلیمناپذیری شعلهایها را شنیده و دیده بودند، اما اکنون نخستین بار بود که روبرو شدن با مارکسیستهای انقلابی از تیپ محسن را تجربه میکردند.
نبرد آغاز یافت؛ در یکسو انقلابیای پرولتری قرار داشت که در راه آزادی تودههای محروم از زنجیر ستم و استثمار سوگند خورده، در سوی دیگر دژخیمانی پست که تنها با تکیه به سوسیال امپریالیزم قادر به ادامه حاکمیت خود بودند.
جلادان خلقی دیوانهوار بر سر محسن ریخته و در همان اولین دقایق چندین جای جسم خونآلودش را شکستند. ولی لبان او برای حرف زدن باز نشد. این سکوت آن چنان عظیم و پرابهت بود که گویی میهنفروشان خلقی و روسها را متقاعد ساخت که تلاش بخاطر واداشتن این مخالف آشتی ناپذیر شان به سخن گفتن، بیهوده است و بناءً از فرط درماندگی و خشمی مزدورانه، با فیر گلولهای در سینهاش خواستند تا به احساس خواری و دنائت خود هم در برابر مبارزی انقلابی پایان دهند.
رفیق احمد را اگر احساسات شدیدی هم فرا میگرفت، به ندرت اتفاق میافتاد که بیانش احساساتی گردد یا در سیمایش چنین چیزی را بتوان خواند. ولی او هروقت این واپسین خاطرهاش را از رفیق محسن نقل میکرد، نمیتوانست از فروریختن اشکش جلو گیرد:
«آنان فوری همگی ما را زیر شکنجه گرفتند. اما چون محسن را شناخته بودند، اول و شدیدتر از دیگران بر او حمله بردند. آن چنان وحشیانه بر سر و روی و شکمش میزدند که به نظر میرسید چندان مایل نیستند زنده بماند تا از او تحقیق کنند. سر و پیراهن و پتلونش غرق در خون شده بود. پس از قریب نیم ساعت لت و کوب، جلادان خلقی برای رفع خستگی، از فوتبال کردن او دست کشیدند. دیدم که محسن میکوشد با دستش یک چشمش را که خون در آن لخته شده بود، باز کند. بالاخره موفق شد و به مجردی که نگاهش به من افتاد دستش را کمی بلند کرد، میخواست با اشاره چیزی بگوید. یکی دو بار دیگر هم کوشش نمود دستش را که شاید شکسته بود حرکت دهد، اما نتوانست. او در آن لحظه چه میخواست بگوید؟ برای انجام چه کاری یا نجات کدام رفقا نگرانی داشت؟ تن پر خون و آن تقلای دردناک رفیق برای حرکت دادن دستش هیچگاه از ذهنم محو نمیشود. چند دقیقه بعد، دژخیمان، محسن را به اتاق پهلو بردند و پس از لحظاتی صدای گلولهای از آن اتاق برخاست. حس کردم قلب خودم شکافته شد زیرا تردیدی نداشتم که آن گلوله به زندگی محسن پایان داد.»
بدینترتیب چنانکه در اعلامیهی سازمان مورخ ۲۳ اسد ۱۳۵۸ آمده است:
«رفیق محسن ۲۸ ساله از بنیانگذاران و عضو مرکزیت «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» و از مسئولان مهم «جبهه مبارزین مجاهد افغانستان» دو روز پس از مقاومتی پرشکوه در حالی که کوهی از اسرار گروه و جبهه را در قلب سرخ خویش نگه داشت، قهرمانانه شربت شهادت نوشید و بدین گونه «گروه انقلابی» ما، جنبش مارکسیستیـ لنینیستی کشور و خلق ما یکی از انقلابیون راستین، آگاه و آتشین خود را از دست داد.
(…) ولی چه باک! شهادت رفیق محسن درفش مبارز «گروه انقلابی» را گلگون و پرافتخارتر ساخت؛ اعضا، طرفداران و انقلابیون وطنپرست سرزمین ما را در دنبال کردن راه او ـ پیکار بخاطر استقلال میهن و آزادی خلقـ تا سرحد نثار بیدریغ خون شان مصمم گردانیده است.»
تاریخ صحت حرفهای بالا را ثابت کرد. از آن زمان تا حال با آن که در برابر سازمان ما غیر از روسها و نوکران شان، بنیادگرایان وابسته به ارتجاع منطقه و امپریالیستهای گوناگون قرار گرفتند، و خون رفیق احمد، برخی دیگر از رهبران و شمار زیادی از کادرها و اعضای ارجمندش بر درفشش نقش بست، ارادهی راهروان محسنها ذرهای سست نشد. امروز اعضای «سازمان رهایی افغانستان»، در راهی که از محسنها و دیگر جانباختگان انقلابی ما به جا مانده، علیه امپریالیزم و ارتجاع و سگان اخوانی و غیر اخوانی آنان قاطعانه میرزمند که والاترین و انقلابیترین تجسم بزرگداشت و مهرورزی نسبت به رفیقان فداشده در راه آرمانهای کبیر پرولتاریایی میباشد.
رفیقی گفته است:
«من که مبارزه و شخصیت رفیق محسن را دیده و فریفتهاش شده بودم، فکر میکردم اگر او را از دست دهیم کار سازمان چطور خواهد شد. در قیام ۱۴ اسد نهتنها او که دهها رفیق ارزندهی دیگر را هم از دست دادیم لیکن سازمان قویتر از پیش برخاست. بعد در جریان جنگ مقاومت ضد روسی و تروریزم بنیادگرایان، شاهد به شهادت رسیدن رفیقان زیادی بودم که هر یک آنان صخرههای سرخ ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی سازمان بودند لیکن پس از مرگ بزرگ آنان هم، درفش سازمان از اهتزاز باز نماند. سرانجام حادثهای که حتی تصورش آزارم میداد پیش آمد، رهبر کبیر ما رفیق احمد در راه سازمان جان باخت، لیکن شعلهی پیکار سازمان خاموش نشد. آنگاه به اشتباه خود پیبردم. من این حقیقت را خوب درک نمیکردم که مبارزه و خون آن رفیقان ریشهی سازمان را استواری و عمقی بخشیده که هیچ نیرویی را یارای برکندن آن نخواهد بود. و بزرگترین و تابناکترین سهم آن رفیقان نیز همین است.»
به راستی خون احمدها و محسنها و راهبها در رگهای «سازمان رهایی افغانستان» گردش داشته که توانسته در برابر یورش عظیم امپریالیزم و سگهای بنیادگرایش علیه سوسیالیزم در سطح جهانی و ملی، بایستد و با امید و عزم تزلزل ناپذیر به راهش ادامه دهد.
جهاتی از شخصیت و کار رفیق شهید محسن
دشمن قومگرایی
رفیق محسن در خانوادهای هزاره از بهسود ولایت میدان وردک به دنیا آمده بود اما با نخستین آشناییها به مارکسیزم، وجود روحیه قومبازی و ملیتپرستی را برای هر مدعی مارکسیست و انقلابی، شرمآور میدانست. او دریافته بود که جز مارکسیزم، هیچ ایدئولوژی و هیچ مکتب فکری دیگر، راهگشای مسایل ملی نبوده است. او در نظر و زندگی روزمره از عالیترین نمونههای برخورد انقلابی به مسئلهی ظریف ملی به شمار میرفت. یکی از مهمترین معیارهای او در ارزیابی ظرفیت انقلابی و پیشاهنگی افراد، عبارت بود از وسعت نظر یا کوچک اندیشی شان درباره مسئله ملی.
وقتی راجع به کسانی که بر تعصبات خفتبار ملی فایق نیامده بودند گزارش میداد، میگفت:
»آنان هنوز در لجن اند. «
او معتقد بود که
» قومپرستی افراد وابسته به اقلیتهای ملی چه هزاره چه غیرهزاره کمتر از شونیزم پشتون ننگین و نکبتبار نیست. من که با روشنفکران و عوام هزاره بیشتر در تماس هستم به مظاهر نفرتانگیز این ناسیونالیزم ارتجاعی تنگنظرانه بهتر آشنایی دارم. به نظر من روشنفکر هزارهای که ادعای مترقی بودن میکند اگر قبل از همه ارتجاع زشت قومپرستی خودش را تیرباران نکند، دروغگو و ریاکار است. «
زمانی یکی از روشنفکران سرشناس «چنداول» نوشتهای را برای پخش کردن به او داده بود. رفیق محسن با نگاهی به نوشته مذکور گفته بود:
«استاد، از این نوشته بوی بد هزارهبازی و شیعهگری میآید که مضمون ضد رژیمیش را تحتالشعاع قرار داده بناءً از پخش آن عذر میخواهم.»
صاحب نوشته پس از بحثی با رفیق خواستار آن شده بود که کتابهایی را در اختیارش بگذارد تا با درک بهتر مسئله، نوشته را هم دستکاری کند.
او با تعدادی دیگر از روشنفکران معروف هم که به گفته خود رفیق «صد برابر عمر ما کتاب خواندهاند»، وقتی وارد بحث میشد، فوری حالی میکرد تا نقطه تفاهم شان هرگز هزارهبازی و قومپرستی نباشد. و ازینرو بحثهایش با آنانی که دچار این ضعف بودند، از همان نخستین دقایق نمیتوانست به آرامی و دوستانه ادامه یابد.
به قول رفیقی:
محسن بر ضد تنگنظری قومبازانه آنچنان برخورد قاطع، گذشتناپذیر و نافذ داشت که شنونده چه پشتون و غیرپشتون را تکان داده و بر او اثر مینهاد تا کمبودش در زمینه را در اندیشه و عمل برطرف سازد.
» فکر میکنم یکی از علل در نه غلتیدن سازمان به انحراف شونیستی یا ناسیونالیستی و خنثیگردیدن سریع تبلیغات خاینانی حقیر را که چند سال پیش برای توجیه فرار شان به غرب، علاوه بر سایر اتهامات، سازمان را «شونیست» خواندند، باید در وجود رفقایی چون محسن نیز دید که ارثیه پرولتری گرانقدر شان دایر بر پافشاری روی مبارزه طبقاتی برپایه وحدت آهنین کلیه اقوام میهن و طرد هرگونه نشانی از شونیزم یا ناسیونالیزم محلی و ارتجاعی، همیشه سرمشق و راهنمای ما خواهد بود. «
پوشانیدن عیب اعضای خانواده، گام اول انحطاط
نکتهی دیگری در شخصیت انقلابی رفیق محسن که ستایش و احترام عمیق انسان را برمیانگیخت، برخورد او به نزدیکترین افراد خانواده بود. او سختترین و بیگذشتترین انتقادگر برادر کلانش بود و هیچگاه و به هیچ عنوانی سعی نکرد جهات معیوب شخصیت او را نزد رفقا بپوشاند. او حقارت برادرش حسن را که در ارتباطی معین با سازمان قرار داشت (بعدها هم شریک جرم خاینان معدوم شد) با بیزاری چنین بیان میکرد: «او اولتر از همه یک سوداگر نوکیسهی هزاره است و بعد هرچیز دیگر». محسن مثل هر انقلابی اصیل و شرافتمند، براین باور بود که پوشانیدن عیب اعضای خانواده و سایر بستگان نزد سازمان، اولین گام در راه منافع خصوصی را مقدم بر منافع جمعی دانستن، و حتی خیانت خواهد بود.
زمانی برادرش با رفیق حمید به آلمان رفتند تا از آن جا موتر بسی حاوی نشریات مارکسیستی را به کشور انتقال دهند. پس از بازگشت، رفیق حمید که اعتماد بزرگی به محسن داشت به او گزارش داد که برادرش در آلمان و در طول راه در چند کشور دیگر، دست به هرزهگیهایی زده است. رفیق محسن که از برادرش بحد کافی شناخت داشت در صحت حرفهای رفیق حمید تردیدی به خرج نداده و از او خواست تا انتقادات و افشاگریهایش را بر حسن در جلسهای با شرکت چند رفیق معین دیگر بازگو کند.
برای رفیق محسن ذرهای ارزش نداشت که به علت این گونه برخوردهای صریح و ضد خانواده بازی و قوم و خویش بازی، برادرش یا سایر اعضای خانواده بر او خشم گیرند یا به قطع مناسبات با او بپردازند. برای او در همه حالات، وفاداری و صادق ماندن به سازمان تعیینکننده بود و بس. ولی واقعیت این بود که اخلاق انقلابی، وزنه زیادی در خانواده برایش بخشیده بود. به همین لحاظ او میتوانست هرگونه امکانات شخصی و خانوادگیاش را به راحتی در خدمت سازمان قرار دهد. او معتقد بود:
» اگر ما قادر نباشیم حتی زنجیرهای عقبماندهی مناسبات خانوادگی را درهم شکنیم، در آن صورت معلوم نیست چگونه به جنگ پاره کردن زنجیرهای هزاران بار سهمگینتر در جامعه خواهیم رفت. «
«بچههای فلم» و نه انقلابیون
رفیق محسن از روشنفکران خودنما و با ظواهر جلف به شدت متنفر بود و در مقابل افرادی کمسواد یا بیسواد را اگر آماده و مستعد به انقلابی شدن مییافت به مراتب ترجیح میداد و خود را وقف ارتقای آگاهی آنان میساخت. پیشبینی او در مورد چگونگی تکامل افراد اکثراً درست ثابت میشد.
در سالهای ۱۳۵۰ قرار شد جوانی از صنف اول فاکولته حقوق کابل را ببیند که برایش درخشان و برجسته معرفی شده بود. اما رفیق محسن در اولین دیدار با در نظرداشت صحبتهای تصنعی و متظاهرانه او و بخصوص موهای دراز و انگشتر کلانش، او را محصلی جدی و مبارز نه بلکه جوانک ژیگولو و سبکسری تشخیص کرد که موجب نام بدی شعلهایها است. او درین باره ابراز داشت:
«اگر ما پشت اینگونه محصلان بگردیم خیلی زیاد اند. اینان بچههای فلم اند و به درد کار انقلابی نمیخورند. شاید در شرایط دیگری آنان را هم بتوان متشکل ساخت اما در حال حاضر که نیروی ما ضعیف است باید بر پیشروترین عناصر تکیه کرد. افرادی نظیر این جوان نه فقط حالا که هرگز انقلابی نخواهند شد.»
جالب است بدانیم که آن شخص در یک مرحله مایه دردسر سازمان بود و بعد بین خاینان اروپا جا گرفت. امروزه هم به تمنای دست یافتن به مقامی یا مطرح بودن برای سی.آی.ای و سایر دستگاههای جاسوسی امپریالیستی زیر نام دفاع از دموکراسی، به فعالیتهای ضد مارکسیستی و ضد انقلابی مشغول میباشد.
«تنها چاره، ادامه راه است»
از نمونههای خاطرهانگیز جوش خوردن رفیق محسن با رفقای غیرروشنفکر و حتی بیسواد اما با خصوصیات انقلابی یکی هم علاقمندی و احترام عجیب رفیق حمید نسبت به او بود. چون حمید از پکتیا بود و در تکلم به زبان فارسی بسیار مشکلات داشت، رفیق محسن ناگزیر به پشتوی نه چندان روانش با او صحبت میکرد. حمید با رنگ گرفتن از محسن به درجه بالایی از بینش درست راجع به مسئله ملی رسیده بود. اما علاوه بر این محسن برای او مظهر کمال نجابت، وارستگی، صداقت و ازخودگذری انقلابی به حساب میآمد. او خصوصیترین مسایل خود را با محسن درمیان میگذاشت. در جواب رفقایی که راجع به سوادآموزیاش میپرسیدند، با حالت خاصی اظهار میداشت:
» من مخصوصاً میخواهم سوادم خوب شود که میدانم رفیق محسن بسیار آرزوی آن را دارد. «
رفیق حمید با آن که ادعایی نمیکرد و حرفهاش دریوری بود، در شناخت کمبودها و اشتباهات از اغلب رفقای روشنفکر تیزبینتر بوده و انتقاداتش هیچگاه غیروارد، سطحی و متظاهرانه نبود. او خصایل رفقا را با محک خصایل محسن میسنجید و این جمله کم از زبانش شنیده نمیشد:
» داسی معلومیږی چی تاسی به هیڅکله محسن سره ملگری نه وای! «
او زمانی ضمن بحثی انتقادی به دو رفیق گفت:
» تا شما دو نفر افکار پشتونگرایی نفرتانگیز تان را دور نیندازید و انقلابیای مثل محسن نشوید، به پرولتاریا و خلق پشتون هم نمیتوانید خدمت کنید. «
شهادت محسن تلخترین و فاجعهبارترین حادثه زندگیش به حساب میشد. به قول خود او:
«اگر مرگ ناگهانی زن و اولاد و تمام اعضای خانوادهام هم پیش میآمد، در حد شهادت محسن مرا عذاب نمیداد. ولی چون دست پرورده او بودم، میدانستم که تنها چاره، ادامه راهش است.»
این شاگرد شرافتمند نیز همانند معلم ممتازش، حین انجام وظیفهی سازمانی در جریان جنگ ضد روسی جان باخت. رفیقی با حسرت میگفت:
»ما نمیتوانیم افرادی راستکار از قوم و اقارب نزدیک خویش را به آسانی به سازمان جلب کنیم اما رفیق محسن را ببین که قلب چه نوع انسانهای صدیق و شجاع از اقوام دیگر را میتوانست تسخیر کند. «
»این مرض مرا نمیکشد«
رفیق محسن به همان اندازهای که زیاد به دارو و درمان رفقا رسیدگی میکرد و مواظب سلامتی آنان بود، به صحت خودش کمتوجه بود و هنگامی که رفقا این نکته را برایش متذکر میشدند، پاسخ میداد:
«من از امکانات نسبی خوبی در خانه برخوردارم و این مسایل به آسانی قابل حل است، ولی رفقایی اند که چه به علت مشکلات مالی و چه مصروف بودن در کارهای سازمان نمیتوانند به داکتر و دوای خود برسند. ما اول باید به یاد آنان باشیم.»
زمانی مسئله رفتنش به خارج جهت تداوی مرگیاش مطرح شد. ابتدا موضوع را به شوخی برگزار کرد اما بعد که دید رفقا جدی اند، گفت:
» من خوب آگاهم که مرگی تداوی ندارد و اگر فرضاً هم داکتر و دوای خارج اثری کند اثرش این خواهد بود که فاصله حملهها اندکی بیشتر شود، لیکن این چیزی نیست که به قیمت گزاف رفت و آمد و مصارف آن جا بیارزد. این مقدار پول تکافوی کمک به چندین رفیق را میکند و هم میتوان با آن فراوان کتاب خرید. این مرض مرا نمیکشد رفقا مطمئن باشید! «
»پرنده مردنی است، پرواز را بخاطر سپار! «
در سالهای آخر دیکتاتوری داوود، رفیق در اثر خیانت یک خاین، به اتهام پخش شبنامه زندانی گردید. رفقا میدانستند که اگر رژیم کوچکترین مدرکی بدست آرد جان رفیق به خطر خواهد افتاد. سازمان انتظار داشت تا او طی چند هفته رها گردد اما وقتی این امر طول کشید، رفقا نگران شدند. ولی او از آن انقلابیونی نبود که اسارت و شکنجه و مرگ مرعوبش سازد. هیچ رفیقی نبود که به دیدنش در زندان رفته باشد و با خنده و شوخیهای او مواجه نشده باشد. با توجه به همین اثربخشی و آموزندگی روحیه مقاوم و شورآفرین وی بود که رفیق احمد میخواست تعداد حتیالامکان زیاد رفقا او را در زندان ببینند. رفیقی که نمیتوانست او را در زندان ملاقات کند، برایش نامهای نوشت و در آن از این که چرا رهاییاش این قدر دیر شد با احساسات اظهار پریشانی کرده بود. و محسن قهرمان در جواب، ضمن توجه دادن آن رفیق به انجام چند کار، و اشاراتی در مورد وفادار ماندن به سازمان تحت سختترین شرایط و همیشه آماده بودن برای مصاف دادن با شکنجه و اعدام، در آخر گفته بود: «رفیق، پرنده مردنی است، پرواز را بخاطر سپار!» و این سطر را درشتتر نوشته بود.
در خون محسنها، صدها انقلابی دیگر طلوع نموده اند
رفیق محسن هنوز خیلی جوان، در صنف دهم لیسه حبیبیه بود که بر اساس ارتباط با رفیق داکتر فیض احمد، انقلابی شده و از نطاقان و فعالان جریان دموکراتیک نوین در آن لیسه محسوب میشد.
او که میدید نمیتوان به جریان خدمت کرد مگر این که از سطح آگاهی بالا برخوردار شد، با ولع عجیبی مطالعه میکرد و با احساس مسئولیت و اشتیاق شدیدی میکوشید به رفقا نیز کتاب برساند. او با تقریباً تمامی کتابفروشهای مهم کابل دوست بود و توانسته بود به شماری از ارزندهترین و نایابترین کتابها دست یابد. همچنان با برخی از روشنفکران سرشناس آن سالها، روشنفکرانی که خوش داشتند زیاد حرف بزنند و راجع به هرچیز از سیاست تا فلسفه و ادبیات و هنر و… اظهار معلومات نمایند آشنایی داشت. این زمینهها میتوانست او را نیز به روشنفکری انقلابینما، پرمدعا و حراف بدل کند. اما وی به آن چه مائوتسهدون درباره معیار انقلابی بودن یک جوان گفته بود باور داشت که اگر دانش یک روشنفکر به نحوی از انحا به متشکل ساختن رنجبران برای پیکاری قطعی کمک نکند، فاقد ارزش است. روشنفکرانی که استعداد شان را وقف جبهه انقلاب نکنند، خواهی نخواهی باید در جبهه ارتجاع و ضد انقلاب بایستند. زیرا امپریالیستها، ارتجاع اخوانی و غیره نیز روشنفکران شان را دارند و آنان را به هر شکل مقتضی تطمیع میکنند تا هرچه بیشتر و با جان و دل در برابر کار روشنفکران انقلابی، به اشاعه افکار ارتجاعی، تسلیمطلبانه و مرتدانه بپردازند.
محسن با ایمانش به مارکسیزم، مصمم بود که جز به درآمیختن با تودهها نهاندیشد. از اینرو او از روشنفکران قافیهپرداز نفرت داشت که خود را خیلی «وارد» در مارکسیزم میپنداشتند ولی شهامت و وجدان استفاده از آموختههای خود را برای کار انقلابی نداشتند. او این گونه روشنفکران انقلابینما را «انقلابیون فلمی» میخواند که فقط به ظاهر، در حرف و رویاهای شان «انقلاب» میکنند.
رفیق محسن که هزارهتبار بود، از آن انقلابیون اصیل کشور به شمار میرفت که احساسها و گرایشهای قومبازانه را به راستی در خود کشته بود. او تبارز کوچکترین نشانهی قومگرایی را در زندگی یک فرد معتقد به مارکسیزم، شرمآور و فرومایگی میدانست. در توصیف افرادی معین میگفت:
»فلانی بیشتر از آن که مارکسیست باشد هزارهباز است و آن دیگری در درجه اول پشتون است تا مارکسیست. «
او برای کار تشکیلاتی در چهارگوشهی کشور رفت و آمد داشت که با شخصیت انقلابی و پرصفایش در دل همهی رفقای آن مناطق جا گرفته بود. هنوز هم رفقایی اند که حین تأمین رابطه با سازمان پس از مدتهای طولانی گفته اند:
«ما شاگردان رفیق محسن هستیم، چگونه ممکن بود سازمانی را که او خونش را برای آن نثار کرد فراموش کنیم؟»
برخورد نمونهای رفیق محسن به مسئلهی ظریف ملی، به هیچوجه چیزی فوقالعاده و «خداداد» در او نبود. او وجود کوچکترین نشان ناسیونالیزم کوتهنظرانه را در خود عار میدانست و همینطور با اعتماد به خودی شایسته و انقلابی، علیه شونیزم پشتون مبارزه میکرد. زیرا این را از مارکسیزم آموخته بود؛ زیرا این ضابطه جزء ایدئولوژی سازمانش بود. او به اصول این ایدئولوژی در سراسر زندگی سیاسی و تا واپسین دم وفادار ماند.
حالا رفیق محسن نیست که ببیند سگهای بنیادگرا که قلاده آنان به دست بیگانگان است چه بر سر ملت اسیرش آوردهاند. امروز افغانستان و بخصوص کابل توسط بنیادگرایان خاین و جنایتپیشه، به نام قوم و مذهب، قطعه قطعه شده و زیر کنترول این و آن حزب وطنفروش قرار دارد. مدتی پیش کسانی را که سازمان برای تماس گرفتن با خانواده رفیق محسن و تهیه عکسی از او فرستاده بود، نزدیک بود در کارته سخی ـ که منزل رفیق در آن جا موقعیت داشتـ جان شان را از دست بدهند. هم به خاطر متعلق بودن به قومی دیگر و هم به خاطر آن که سراغ خانوادهای را میگرفتند که شهیدی شعلهای داشت.
در میهن ما وجود ملیتهای گوناگون و ستم مستقیم و غیرمستقیم ملیت پشتون بر ملیتهای دیگر واقعیتی است که تنها مرتجعان اخوانی و غیراخوانی آن را نادیده میگیرند. شعله جاوید اولین نشریهای بود که مسئله را از دیدی مارکسیستی مطرح کرد. سازمان ما هم حل مسئله ملی را فقط در پرتو ایدههای سوسیالیزم علمی قابل حل میداند. ستم ملی زمانی از افغانستان رخت برخواهد بست که طبقات رنجبر از کلیه ملیتها، تحت رهبری حزبی پرولتری بر طبقات ستمگر یورش برند و دولتی استوار بر ارزشهای دموکراسی نوین ایجاد کنند. فقط با برادری طبقاتی زحمتکشان کلیه ملیتها است که میتوان بر ستم ملی یعنی ستم طبقات حاکم مشتمل بر مالکان ارضی، سرمایهداران و بروکراتهای پشتون و غیرپشتون خاتمه بخشید.
متحقق شدن هیچ خواست برحق اقلیتهای ملی نیز به دست عدهای از بنیادگرایان چاکر امپریالیزم، پاکستان، ایران و دولتهای ارتجاعی دیگر ممکن نیست. در طول تاریخ در هیچ جامعهی تحت سلطه دولتی ارتجاعی و ضد دموکراسی دیده نشده که ملیت یا ملیتهای در اقلیت به آزادی ملی دست یافته باشند. هکذا حاکمیت رهبران مزدور و تبهکار بر اقلیتهای قومی، آنان را بیشتر از کسب حقوق شان دور میسازد. خاینان بنیادگرا که در چند سال اخیر به سرمایههای هنگفت، امکانات وسیع، شهرت و قدرت دست یافتهاند، خونین نگهداشتن خصومتهای قومی و مذهبی را لازمه حفظ منافع و موقعیت خود میدانند. زیرا اگر روزی جای احساسات قومی را احساسات و آگاهی طبقاتی بگیرد، آنگاه جنایتکاران «جهادی» خود را روی آتش و سرنیزهی تودههای رنجبر پشتون، ازبک، هزاره، تاجیک و… احساس خواهند کرد.
«سازمان رهایی افغانستان» که ارثیهی تابناک راه و رسم محسنها را با خود دارد، هرگز درفش مبارزه قاطع برضد باندهای خیانتکار دوستم، خلیلی، گلبدین، مسعود و امثالش را بر زمین نخواهد گذاشت.
همان طوری که فراوان بودند روشنفکران انقلابی که به محسن محبت و احترام داشتند، روشنفکران بیمقداری هم بودند که از برخورد با او حذر میکردند و با بدبینی و کینهای نهان به او مینگریستند. زیرا او کسی نبود که روشنفکران دمدمی مزاج، قیافهگیر، از دماغ فیل افتاده، متظاهر، حضری و بیعمل را به آسانی تحمل کند. شناخت او ازین قماش انقلابیون کاذب و پیشبینیهای وی درباره آنان هم بسیار دقیق و صحیح بود.
او با فردی رابطه داشت که از قضا به سمت استادی در پوهنتون کابل رسید. رفقا فکر میکردند این امر خوبی است و با استفاده از موقعیت جدید آن فرد میتوان بهتر بین محصلان و استادان پوهنتون کار کرد. اما محسن با اتکأ به شناختی دیرین از او موکداً اظهار میداشت که وی انسان کمظرفی است که با استاد شدن و بخصوص مقرب بودن به رییس پوهنتون وقت، محافظهکار شده، به تدریج از سازمان دوری گزیده و در پی ادامه تحصیلات در خارج میبرآید. واقعاً هم فرد مذکور در فرانسه رحل اقامت افکند و در جریان خیانتکاریها برضد سازمان در آلمان، تا جایی که از دستش برمیآمد فعال بود؛ بر عقاید مارکسیستیاش پشت کرد تا این مهمترین مانع در راه پذیرفته شدن تابعیتش و بهرهمند شدن از سایر تسهیلات را از میان برداشته باشد.
در سالهای دیوانگیهای سردار داوود و نیز در زمان استیلای میهنفروشان پرچم و خلق، عدهای از روشنفکران چپ، نوای «شدیداً اختناقی بودن شرایط» را سر میدادند تا بر جبن و بیایمانی شان نسبت به کار انقلابی پرده برکشند. محسن آن روشنفکران را به تحقیر و تمسخر گرفته و میگفت که زندگی و پیکار انقلابی آن هم در کشوری چون افغانستان جز مواجهه با ضربات و سختیهای بیشمار مفهوم دیگری نمیتواند داشته باشد. ما مارکسیستها به امید زندهایم و باید به آینده بیندیشیم.
اکنون هم کم نیستند کسانی که با توجه به ماهیت و سفاکیهای بنیادگرایان خاین، میترسند از آن که با سنتی انقلابی لب بکشایند؛ قلم شان را همچون سلاحی به کار گیرند؛ سازماندهی کنند و در هر سطحی که مقدور باشد در آسمان وطن ما که از سایه کرگسان اخوانی سیاه شده، مانند ستارهی امیدی سو سو زنند. در شرایط مساعد، انقلابی شدن کمال و مباهاتی ندارد، تنها در شرایط خونبار و پرخفقان است که تاریخ ما را میآزماید که آیا از آن گونه مبارزانی هستیم که بخاطر رهایی خلق از زنجیر اخوان و مالکان شان از چهار شقه شدن نهراسیم یا نه.
جنبش انقلابی هیچ کشوری در دنیا، در جادهای صاف جریان نداشته است. انقلاب ما بدون تردید از ویژگیها و مشکلاتی برخوردار است که نظیر آنها را در جای دیگری نمیتوان یافت. ولی سازمان ما به نوبه خود اعتقادی راسخ دارد که مبارزه با دژخیمان بنیادگرا و غیر بنیادگرای وطنی، از مبارزه انقلابیون در گذشته علیه تزارها و استولپینهایش، فرانکوها، چانکایشکها، باتیستاها، محمد رضاشاهها، پینوشهها و خمینیها و… هرگز دشوارتر نیست.
چندی قبل در نشریهای ایرانی آمده بود:
«تجربه سبعیت رژیم اسلامی… آموخته است که چگونه شریفترین انسانها نیز زیر شکنجه جسمی و روحی میتوانند بشکنند و به ظاهر یا به واقع، دست از پرنسیپهای خود بشویند. اما درکش هنوز دشوار است که چگونه عدهای، برغم نامساعدترین شرایط، تاب میآورند.» («انترناسیونال» نشریه حزب کمونیست کارگری ایران، شماره ۷، اگست ۱۹۹۳)
به نظر ما درک مسئله دشوار نیست. انقلابیون، آن هم از طراز پرولتری، از لحظهای که تصمیم به پیوستن به تشکلی میگیرند، میدانند در راهی قدم نهادهاند که از خون میلیونها جانباخته سرخ است؛ میدانند که اگر زنده به چنگ دشمن بیفتند شکنجههایی در انتظار شان است که دیروز رفیقان شان در زیر آنها جان سپردند ولی لب از لب نگشودند. آنان به همهی این واقعیتها به چگونه مردن خود بدست جلادان آگاه اند و در حقیقت مقاومت و ترجیح دادن مرگ بر زنده ماندن به قیمت زبونی مقابل دشمن را نیز آخرین پیکار و اثبات وفاداری به رسالتی میدانند که آگاهانه به دوش گرفته بودند و خون شان نهال آزادی را بارور میسازد. در کلیه جنبشهای انقلابی بینش مبارزان جز این نبوده است. ایستادگی روی عقاید و خوار کردن دشمن، در تمامی کشورها حتی در سیاهترین و مختنقترین دورهها، جریان عمده و تعیین کننده را میساخته است در حالی که تسلیمطلبی و خیانت پدیدهای غیرعمده، کوچک و گذرا را. پس اگر درک چیزی دشوار باشد این نکته است که در موجی از قهرمانیها چگونه کسانی بخاطر زنده ماندن، تن به خیانت به عقاید، همرزمان و تشکیلاتش میسپارد.
محسن، رشید، داوود، همایون، داکتر نعمت، نورعلی و…، در روزگاری مرگ زیر حیوانیترین شکنجهها را بر زندگی ترجیح دادند که خاینان پرچمی و خلقی سعی داشتند جنبش شعلهایها را تار و مار شده و مقهور قدرت خود وانمود سازند. خون محسنها، یاریها، مجیدها، بهمنها، اشرفها، لهیبها، رستاخیزها، خلیلها و صدها انقلابی دیگر، به مردم ما این پیام را داشت که شعلهایها، آزادیخواهانی آتشین روح اند که در هیچ وضعیتی، در فاشیستیترین شرایط نیز سازش نمیکنند، از راه خود برنمیگردند و استوار و پرشکوه به مصاف مرگ میروند.
این سنت، این روحیه در ایدئولوژی ما سرشته است. حال که احزاب پرچم و خلق در چتلدانی تاریخ پرتاب شدهاند و سگهای اخوانی و همجنسان مذبوحانه در تقلا اند تا دندان خود را بر اریکهی قدرت محکم کنند، جنبش انقلابی چپ ما قد بر افراشتنی است و در شط خون شعلهایها صدها و هزارها انقلابی دیگر گل کرده که سرانجام به هم پیوسته و نام افغانستان را با توفانی ظفرنمون ضد امپریالیستی، ضد ارتجاعی و ضد اخوانی، پرآوازه خواهند کرد.
رفیق محسن و رفیقان بزرگ دیگر رفتند ولی در خون شان دهها و صدها رزمنده در صفوف «سازمان رهایی افغانستان» طلوع نموده که درفش آن، درفش نبرد برضد امپریالیزم و ارتجاع بنیادگرایی و غیربنیادگرایی را حماسهآفرینتر از دوره جنگ ضد روسی و ضد رژیم پوشالی، تا آخر در اهتزاز نگه خواهند داشت.
«مهم ادامهی راه است»
پس از ایجاد «گروه» من از صفحات شمال آمده بودم و با رفیق محسن در کارتهسخی کابل قرار ملاقات داشتم. اما به جای او رفیق دیگری آمد و اطلاع داد که وی تحت تعقیب پلیس است و باید به محل دیگری به دیدنش بروم. بعد از مدتی توانستم او را در مسجدی که گفته شده بود، پیدا کنم. وقت بسیار کم بود. رفیق محسن مختصر اشارهای به وضع بد امنیتی خود کرد و ضمن صحبت روی مسایل مهم سمت شمال و دادن رهنمودهای لازم، گفت: «رفیق، شما با تودهها، کارگران و دهقانان تماس دارید. سیاستهای سازمان را به طرز مناسبی بین آنان ببرید. شاید من و تنی چند از رفقای دیگری که باید در جو اختناقی کابل کار کنیم، دستگیر، زندانی و بالاخره کشته شویم که مسئلهای غیرطبیعی نیست. مهم اینست که رفقای دیگر راه و آرمان آنان را ادامه دهند.» با شنیدن این کلمات که تا آخر عمر در گوشم طنینانداز خواهد بود، به عظمت و پاکبازی او پیبردم. او نه به خود میاندیشید و نه واهمهای از شکنجه و زندان و مرگ داشت. من در کلمات و خونسردی وی، نمای تابنده و پرجبروت یک انقلابی پرولتری و خواری و پستی دشمنی را میدیدم که او برضدش میرزمید.
«راز سازمان را باید چون مردم چشم تان نگاه کنید»
در سال ۱۳۵۲ باید با رفقای ولایت جوزجان دیدن میکرد و کار را در آن ولایت جمعبندی مینمود. در ولایت به محضی که رفیق مرا دید گفت که رفقا جمع شوند تا کارهای خود را جمعبندی کرده و درسهای لازم را بگیریم. و نیز نامهای از رفیق داکتر فیضاحمد را برایم سپرد. نامه را با عجله باز نمودم که از جمله در آن نوشته بود: رفیق محسن درین روزها وضعش خوب نیست و مریضیاش شدت یافته. بهتر است روز و شب اول استراحت کند و فردای آن به کار بپردازد. من هم از رفیق خواستم تا فردا کار را آغاز نماید، اما رفیق محسن اظهار داشت:
«نه رفیق، من آن قدر خسته و مریض نیستم که جلسه گرفته نتوانیم. رفقا را خبر کن تا کار را شروع نماییم چرا که روز سوم با رفقای ولایت دیگری وعده دارم.»
من مجبور شدم قبول کنم. رفیق محسن پس از دو روز به ولایت کندز رفت. به راستی که چقدر خستگیناپذیر و پرتلاش بود.
او نمیخواست ساعتی از وقت خودش یا رفقای دیگر هدر رود. همیشه گوشزد میکرد تا زندگی سیاسی روزمره خود را با برنامه و نقشه دقیق تنظیم نماییم.
در یکی از روزهای حوت سال ۱۳۵۴ قرار بود که حلقه را با رفیق محسن در مزار دایر سازیم. صبح در خانهی رفیقی جلسه ما آغاز شد. نیم ساعتی نگذشته بود که کاکاخسر رفیق آمد و پس از احوالپرسی به تصور این که برای چاشت مهمان دامادش هستیم همان جا نشست. کاکا چون بسیار پریشان به نظر میآمد رفیقی جویای حالش شد و کاکا قصهی طولانی گاو شیریش را شروع کرد که با خوردن گیاهی زهری تلف شد. قصه گاو حدود یک ساعت به طول انجامید. او با سوگواری میگفت و ما شنونده بودیم و نمیدانستیم چطور به او بفهمانیم که ما را تنها بگذارد. رفیق محسن که مخصوصاً از اتلاف وقت ناراحت بود، ابتکار را بدست گرفته و به صورت بسیار مناسب کاکا را متوجه ساخت که ما مهمان نیامده بلکه بخاطر کار جمع شدهایم و میخواهیم تنها باشیم. در نتیجه کاکا هم بدون آن که آزرده شده باشد از ما خداحافظی کرد. ما یاد گرفتیم که در آن موقع ادامه جلسهی ما و استفاده از وقت خیلی ارزشمندتر از آن بود که همهی ما با احساسات در اندوه فرو میرفتیم تا با کاکا «غمشریکی» کرده باشیم. ما یاد گرفتیم که اگر ارزش وقت را درک کنیم، درین گونه مواقع طوری خود را بیچاره و بلاتکلیف حس نمیکنیم که نتوانیم به شکلی شایسته عذر کاکاها را بخواهیم.
جوش خوردن او با کارگران و رفقای دهقانش چنان آکنده از عشق بود که به آدم روح و ایمان و باور میبخشید. به یاد دارم که رفیق همیشه در جلسات اظهار میکرد:
«رفقا، راز سازمان تان را چون مردمک چشم تان باید حفظ کنید. ممکن است روزی به دست دشمن بیافتیم. باید آمادگی قبلی داشت و مصمم بود که در مقابل هر نوع شکنجه و شقه شقه شدن مقاومت کرده و دشمن را ذلیل و خوار سازیم. تنها به این ترتیب است که میتوان انقلابی بودن خود را به اثبات برسانیم.»
و جوانب این حکم را قسمی استادانه تشریح میکرد که بر شنونده سخت اثر میگذاشت.
او همیشه از سلاح انتقاد و انتقاد از خود سخن میگفت، آن را اصل اساسی در زندگی و فعالیت انقلابی قلمداد میکرد و با کسانی که به آن کم بها میدادند بیرحمانه مبارزه میکرد. رفیق محسن همان طور که میگفت عمل میکرد. او تمام تار و پود و غرور و افتخارش را فقط در رابطه با سازمانش میدید و بس.
روزی رفیق در حالی که حامل مقداری نشریه سازمان بود مورد تعقیب خاین یار محمد نورستانی (که قبلاً به سازمان پشت کرده بود) قرار میگیرد. محسن به خانه من که نزدیکتر و به نظرش امنتر بود رفته و بدون گرفتن اجازه وارد حویلی شده بود. مادر و خواهرم حیرتزده میشوند که شخص ناشناس با چپن دراز و پندکیای در بغل را داخل خانه میبینند. رفیق هم که متوجه تعجب آنان میشود، آهسته نام مرا به زبان آورده خود را از دوستانم معرفی میکند. مادرم از او استقبال نموده و به اتاقی راهنماییاش میکند. چند دقیقه بعد من هم رسیدم و او را به جای امنتری انتقال دادم. رفیق هر وقت آن روز را به یاد میآورد میخندید و تذکر میداد که در آن وضع فکر کرد با آن چنان شتاب و عجله داخل خانه شدن، مادرم یا دیگران را میتوانست به آسانی مجاب سازد که دزد یا بیگانه نیست ولی اگر این نکته اخلاقی را خیلی مهم میپنداشت و در رفتن به خانه تعلل میکرد شاید حادثهای پیش میآمد.

زنده یاد مینا
شهید مینا (۷ حوت ۱۳۳۴- ۱۵ دلو ۱۳۶۵) زن مبارزی بود که نخستین سازمان سیاسی زنان افغان به نام «جمعیت انقلابی زنان افغانستان» (راوا) را بنیان گذاشت و برای ده سال رهبری آن را به عهده داشت. مینا در سازماندهی تظاهرات وسیع ۹ ثور ۱۳۵۹ مکاتب دختران کابل علیه دولت مزدور روس که طی آن ناهید و وجیهه به شهادت رسیدند نقش بارزی داشت.
بیشتر بخوانید:
وی از نخستین سیاستمدارانی بود که در کنار مبارزه در برابر متجاوزان روسی و مزدوران خلقی و پرچمیاش، خطر توحش بنیادگرایی را نیز گوشزد نموده تاکید میورزید که باید جنبش را از لوث باندهای خونخوار اخوانی پاک نمود ورنه مردم ما روزهای تیرهتری را تجربه خواهند کرد. مینا بالاخره در یک توطئه «خاد» به همدستی باند گلبدین به تاریخ ۱۵ دلو ۱۳۶۵ (۴ فبروری ۱۹۸۷) در شهر کویته پاکستان به شهادت رسید و زنده نماند که صحت این پیشبینی داهیانهاش را ببیند.
در ۲۰۰۳ میلودی ایرماچایلد چاویس (Melody Ermachild Chavis)، نویسنده فیمنیست امریکایی، طی مصاحبههای رویاروی با اعضای «راوا»، در مورد زندگی این زن مبارز کتابی تحت عنوان «مینا، زن قهرمان افغانستان – شهیدی که جمعیت انقلابی زنان افغانستان (راوا) را بنیان گذاشت» نوشت که به پنج زبان ترجمه شده اما متاسفانه متن فارسی آن تا کنون منتشر نشده است. در اهداییه کتاب میخوانیم:
«این کتاب برای میناهای جوان این جهان است که در آینده برای پیکار علیه بی-عدالتی و بنیادگرایی بزرگ شده و مبارزه برای صلح، آزادی، دموکراسی و حقوق زنان را ادامه خواهند داد.»
این کتاب سرشار از نکات آموزنده به ویژه برای جوانان است که چگونه مینا با زندگی شخصی و بیتفاوتی بدرود گفته و برای تحقق یک دنیای عادلانه و برابر تا نثار خونش میرزمد.
قسمتهایی از فصل «زندگی مخفی» (صفحات ۹۵-۹۹) این کتاب را ترجمه و در دسترس خوانندگان سایت همبستگی قرار میدهم تا باشد جوانان بخصوص دختران این سرزمین اشغالی و گزیدهشدهی ارتجاع بنیادگرا و غیربنیادگرای داخلی، با الهام از شهید مینا جوانه زنند.
شهید مینا (۷ حوت ۱۳۳۴- ۱۵ دلو ۱۳۶۵) زن مبارزی بود که نخستین سازمان سیاسی زنان افغان به نام «جمعیت انقلابی زنان افغانستان» (راوا) را بنیان گذاشت و برای ده سال رهبری آن را به عهده داشت.
در ۱۹۸۱ پس از راهپیماییها، تعداد بیشماری بازداشت و ناپدید شده بودند که دیگر برگزاری بیشتر اعتراضات عامه ناممکن به نظر میرسید. مردم ترسیده و دلسرد شده بودند. با سانسور مطبوعات، مردم هیچ راهی نداشتند تا بدانند که چه میگذرد. مینا تصمیم شجاعانهای گرفت. وی کمیتهای از زنان «راوا» را تشکیل داد تا روی نشریهای کار کنند که زنان را تشویق به اشتراک در مبارزه علیه شورویها کند.
«راوا» تصمیم گرفت تا مجله کوچکی را به چاپ برساند که آن را «پیام زن» نام گذاشت. آنان به کدام چاپخانهای دسترسی نداشتند. چندین صفحه متن را تایپ کرده و تصاویر را با دست چسباندند. چندین مقاله را خود مینا نوشت. آنان به طور پنهانی و با استفاده از یک ماشین میموگراف، نقلهایی از این مجله را ساخته و در اپریل ۱۹۸۱ موفق به چاپ تقریبا هزار نسخه شدند. مجله چاپشده در سالگرد مرگ دخترانی (شهید ناهید و شهید وجیهه. م) که یک سال پیش در تظاهرات بزرگی به شهادت رسیده بودند، آماده پخش بود.
مجله «پیام زن» بدرفتاریها و خشونت رژیم را مستند میکرد. اما مهمتر از آن، «پیام زن» یگانه نشریهای در کشور درمورد زنان بود که تهدیدها علیه آنان و مقاومت شان را منعکس میساخت.
شماره نخست این مجله، تصویر خیرهای از دختر مکتبی با چهره گرد موسوم به ناهید را بر روی جلد خود داشت که در قیام مردمی اپریل ۱۹۸۰ به ضرب گلوله به قتل رسیده بود. و در متن همراه چنین نگاشته شده بود: «مادر میهن، دخترانت را عروس کردی و آنها را جاودانه در قلبت جا دادی. دخترانی که حنای دست شان، قطرههای گلگون خون شان است.»
شماره نخست، شعر امضانشدهی مینا را نیز در بر داشت که به زبان پراحساس و زیبای فارسی سروده شده است:
کتابی از ایرماچایلد چاویس (Melody Ermachild Chavis) تحت عنوان «مینا، زن قهرمان افغانستان – شهیدی که جمعیت انقلابی زنان افغانستان (راوا) را بنیان گذاشت»
هرگز بر نمیگردم
من زنم كه دیگر بیدار گشتهام
از خاكستر اجساد سوختهی كودكانم برخاستم و توفان گشتهام
از جویبار خون برادرانم سر بلند كردهام
از توفان خشم ملتم نیرو گرفتهام
از دیوارها و دهكدههای سوخته كشورم نفرت به دشمن برداشتهام
حالا دگر مرا زار و ناتوان مپندار هموطن،
من زنم كه دیگر بیدار گشتهام
راه خود را یافتهام و هرگز بر نمیگردم
من دیگر آن زنجیرها را از پا گسستهام
من درهای بستهی بیخبریها را گشودهام
من از همه چوریهای زر وداع كردهام
هموطن وای برادر، دیگر آن نیستم كه بودم
من زنم كه دیگر بیدار گشتهام
من راه خود را یافتهام و هرگز بر نمیگردم
با نگاه تیزبینم همه چیز را در شب سیاه كشورم دیدهام
فریادهای نیمهشبی مادران بیفرزند در گوشهایم غوغا كردهاند
من كودكان پا برهنه، آواره و بیلانه را دیدهام
من عروسانی را دیدهام كه با دستان حنا بسته،
لباس سیاه بیوهگی بر تن نمودهاند
من دیوارهای قد كشیدهی زندانها را دیدهام
كه آزادی را در شكمهای گرسنهی خود بلعیدهاند
من در میان مقاومتها، دلیریها و حماسهها دوباره زاده شدهام
من در آخرین نفسها در میان امواج خون و در فتح و پیروزی
سرود آزادی را آموختهام
حالا دیگر مرا زار و ناتوان مپندار
هموطن وای برادر،
من در كنار تو و با تو در راه نجات وطنم همنوا و همصدا گشتهام
صدایم با فریاد هزاران زن برپا گشته پیوند خورده است
مشتم با مشت هزاران هموطنم گره خورده است
من در كنار تو و در راه ملتم قدم گذاشتهام
تا یكجا بشكنیم این همه رنج زندگی و همه بند بندگی
من آن نیستم كه بودم
هموطن وای برادر،
من زنم كه دیگر بیدار گشتهام
من راه خود را یافتهام و هرگز بر نمیگردم
زنان با قبول خطر به زندگی شان، مجله «پیام زن» را به اعضا و هواداران میرساندند. این مجله میان دوستان و همسایههای مورد اعتماد دست به دست میشد. در صنفهای سوادآموزی «راوا» مطالعه «پیام زن» ترجیح داده میشد.
شورویها قیود شبگردی را در شهر کابل تحمیل نموده بودند که پس از تاریکی هوا و پیش از طلوع به مردم اجازه بیرونشدن از خانه داده نمیشد و این رفتن از یکجا به جای دیگر را مشکلتر میساخت.
شماره ۵۰ «پیام زن»، نشریه «جمعیت انقلابی زنان افغانستان»
رویا، زنی که در قاچاق پیغامها به داخل زندان بسیار مهارت داشت، در توزیع «پیام زن» نیز موفق از آب بدر آمد. رویا، خودش سواد نداشت ولی میخواست این صفحات ارزشمند خبر و اشعار تا حد ممکن در دسترس بیشتر زنان قرار گیرد و برای انجام این کار جانش را به خطر میانداخت. او از عضو دیگر «راوا» میخواست که برایش این مجله را با صدای بلند بخواند.
مینا و رویا همچو دو شریک با همدیگر کار میکردند. باید از نقاط بازرسی پلیس در سراسر شهر میگذشتند. خیلی ترسناک بود که به جمع عساکر مسلح با تفنگهای خودکار که در یک قطار ایستادهاند، نزدیک شده و از تلاشی اجتناب ورزید. مینا تاکید میورزید که مجلهها نزد وی باشند. او بستهای از «پیام زن» را در پایین خریطهای پر از کالاهای دوختهشده و روی تارهای رنگارنگ و بالای آن یک بسته چاکلیت را میگذاشت. وقتی سربازی خریطه مینا را میپالید، رویا بدون این که نفس بکشد در کنارش میایستاد و بهسوی آنان مینگریست. وقتی سرباز قوطی چاکلیت را میدید به تلاشی پایان میداد. او چاکلیت را برای خود گرفته و به آنان اجازه رفتن میداد.
برای چندین بار، چیزی نمانده بود که این دو قاچاقبر دستگیر شوند. یکبار، آنان سعی میکردند تا مجلهها را به منطقه دهافغانان شهر کابل ببرند ولی دیدند که خانهای که قرار است به آن بروند توسط پلیس محاصره شده است. هرچند برای دوستان شان نگران بودند ولی چارهای نداشتند جز برگشت و گذر از آن همه نقاط بازرسی پلیس یکجا با مجلههایی داخل خریطه.
مینا هیچگاهی نمیخواست که رویا را به خطر بیاندازد. او اجازه نمیداد که رویا یکجا با وی به داخل خانهها برود، چون شاید پلیس در داخل خانه باشد و یا در هنگام حضور آنان به آنجا حمله کند. او به رویا میگفت: «منتظر من باش. اگر در ظرف ده دقیقه نیامدم، فوری از اینجا برو.»
مینا در نهمین کنگره حزب سوسیالیست فرانسه در ولانس، ۲۴ اکتوبر ۱۹۸۱مطالب شماره بعدی «پیام زن» مورخ جولای ۱۹۸۱، توصیف از خطرهایی میکرد که شاگردان در برابر استبداد متقبل شده بودند:«شاگردان لیسه زرغونه بسیار مبتکر بودند. آنان برای برنامهریزی تظاهرات در صحن مکتب جلسهای برگزار کردند. نخستین کار شان قطع لین تلفون مکتب بود. از اینرو، مسوولان مکتب نتوانستند به پلیس اطلاع دهند که آنان را دستگیر یا بکشند. بعد آنان به جادهها ریخته به سایر شاگردان پیوستند.
دختری به نام فهیمه از لیسه آریانا توسط یک سرباز روسی در کنار دریای کابل مورد هدف قرار گرفت. جسم او درحالیکه خون از آن جاری بود به روی سرک کشانیده میشد که در نتیجه لباسهایش کاملا از تنش بیرون گردید. شاگرد پسر از مکتب انقلاب کوشید او را نجات دهد ولی او نیز با فیر مرمی کشته شد. کسانی که شاهد صحنه بودند میگویند که تا هنوز فریاد آنان برای کمک در گوش شان نجوا دارد. به زودی سربازان روسی با تانکهای شان به سرکها برآمده، فوری دروازههای آهنی تمامی مکاتب بسته شدند و جمعی از شاگردان در داخل تا مدت طولانی گیر مانده با عادیشدن اوضاع زمینه یافتند تا به خانههای شان بروند. وقتی جادهها تحت پوشش ارتش روس درآمد، شاگردان در گروههای کوچک رها شدند. روز بعد مکاتب در اکثر نقاط کابل بسته بودند.»
این نوشتههایی بود که شورویها برای خاموشی آن، هیچ حدی نمیشناختند. آنان به شدت در صدد شکار ناشران «پیام زن» بودند. پولیس به خانه والدین مینا آمده آنجا را تلاشی و همه را مورد بازجویی قرار دادند. او (مینا) کجاست؟ پولیس چطور از وجود مینا باخبر شده بود؟ هیچکس برای پولیس چیزی نگفت. یکی از برادرانش که هنوز ده سال هم نداشت، به زندان برده شده و مورد لت و کوب قرار گرفت. اما وقتی چیزی نگفت، آزاد گردید.

زنده یاد یوسف خان
استاد یوسف در سال ۱۳۲۵ در قریه ریگی در حومه شهر فراه چشم به جهان گشود. وی در سال ۱۳۵۴ به «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» (نام قبلی سازمان رهایی) پیوست و از کادرهای برجسته این سازمان در فراه به شمار میرفت. با کودتای شوم هفت ثور، رفیق با آگاهی بلند، خصال انقلابی و درآمیختن با تودهها، به سمبول مقاومت و مبارزه علیه جنایتکاران خلق-پرچم تبدیل شده از محبوبیت فراوانی برخوردار گردید.
بیشتر بخوانید
وی طی زندگی کوتاه ولی پربارش سهم بسزایی در افشای ماهیت میهنفروشانه پوشالیان خونریز ایفا نموده و بسیار سریع با تودهها جوش خورد و در سمت دادن مبارزات مردم و بردن سیاستهای سازمانش نقش بارز ایفا نمود. مزدوران روسی که او را به مثابه یک انقلابی جانگذشته و قاطع شناسایی نموده بودند، نسبت به وی کینهی عمیق در دل داشتند و برای از بین بردنش لحظه شماری میکردند. رژیم دستنشانده با این خیال خام، که برای رفیق یوسف کار میان تودههای نقاط دیگر فراه دشوار یا ناممکن خواهد بود، وی را به ولسوالی گلستان فراه تبعید نمود. اما برعکس، شهید یوسف بسیار زود با مردم این ولسوالی نیز پیوند عمیق ایجاد کرده با فعالیتهای مداوم تبلیغی و ترویجی در دل مردم جا باز کرد. وی که زندگی جدا از تودهها را معادل مرگ سیاسیاش میدانست لذا تبعید، سختیها و دهها نیرنگ دشمن هرگز نتوانست او را از راه انقلابیاش منصرف و یا متزلزل سازد.
سازمان رهایی افغانستان با تحلیل اوضاع و دوراندیشی و شناخت دقیق از مزدوران روس به این نتیجه رسیده بود که میهنفروشان برای استقرار رژیمی مطابق میل باداران شان ناگزیر دست به ترور، اعدام و کشتار وسیع مخالفانش خواهد زد که نابودی نیروهای مترقی و «شعلهای»ها در صدر آن قرار خواهد داشت. با این دید، سازمان رهایی برای رشد بهتر، پیوند وسیعتر با تودهها و حفظ کادرهایش سیاست رفتن به دهات را وضع کرد. وقتی این دستور سازمان به رفیق یوسف ابلاغ گردید او با جان و دل تصمیم سازمانش را پذیرفته و راهی نقاط دوردست فراه شد.
رفیق یوسف نه تنها در بین روشنفکران به مثابه انقلابی سرسخت و مقاوم شناخته میشد بلکه در بین فامیلاش نیز تثبیت بود. او با احساس مسوولیت تمام برای ارتقای آگاهی سیاسی اعضای خانواده کار کرده بود، چنانچه بعد از پیوستنش به سازمان رهایی عملا همه امکانات و بستگانش در خدمت پیشبرد کارهای سازمانش قرار گرفتند.
یکی از خصایل انقلابی بارز رفیق یوسف به اضافه توجه عمیقاش به تودهها، توجه به جان رفقایش بود. وقتی یکی از کادرهای سازمان در ولایت فراه در چنگ رژیم میافتد و قرار بود او را به زندان پلچرخی انتقال دهند، رفیق یوسف با شنیدن این خبر با رفقای سازمانیاش مطرح میسازد که اگر گپ انتقال دقیق باشد پس باید بکوشیم تا از وقت دقیق حرکت شان اطلاع یابیم و رفیق مذکور را در راه فراهرود از چنگ دشمن نجات دهیم. این نمونه کوچک از رفیق دوستی شهید یوسف بود.
رفیق یوسف طی ده سال معلمی با شخصیت متین و خصال انقلابی که داشت در هر مکتبی که معلم بوده، چه بین هممسلکان و شاگردانش و چه در بین مردم عام محل از جایگاه رفیع برخوردار بود. رفیق یوسف با عشق و علاقه به وظیفهاش رسیدگی میکرد تا جوانان را با روحیه وطندوستی و آگاهی سیاسی پرورش دهد. شاگردانش به خاطر میآورند که او هیچگاه بدون آمادگی وارد صنف نمیشد.
جلادان خلقی-پرچمی بالاخره در همان نخستین سال حاکمیت نامیمون شان در اواخر ۱۳۵۷ خانه رفیق یوسف را محاصره نمودند و او را در حالی که مصروف مطالعه بود دستگیر کردند. یکی از همزنجیرانش که جان به سلامت برده به خاطر میآورد که خلقیها در نخستین ساعات او را تحت شکنجههای وحشیانه قرار داده با برچه رانهایش را دریده بودند اما رفیق فقط به آنان دشنام میداد و بس. دشمن میخواست رازهای سازمان و همرزمانش را از سینه آهنین او بیرون کنند، ولی او با تفخنده بر روی شان، دشمن زبون را به تمسخر میگیرد و سرانجام بعد از مقاومت حماسی در زندان توسط درندگان خلقی- پرچمی به تاریخ ۹ حمل ۱۳۵۸ اعدام گردید.